دنبالهی موضوع اگر معلم تاریخ-جغرافی بودید، آن را چطور تدریس میکردید؟:
من الان هر چی فکر میکنم بیشتر و بیشتر یاد تنبیه ها می افتم یعنی انگار که ماندگار ترین ها تنبیه ها بودن!!!
ولی خوشبختانه اردو های جالبی هم داشتیم که پر بود از شادی و شیطنت. اردو هایی که معمولن به یک مقصد زیارتی یه کمی معروف تر از بقیه جاها در همون استان خودمون (مازندران) ختم می شد (معمولن امام زاده های شهر های بزرگتر مثل ساری و بابل) و این مسیر همیشه پر بود از شیطنت، بازی و خنده توی مینی بوس.
کلاس اول و دوم بخاطر نمره هجده و نوزده ریاضی جز شاگردان برتر نشدم کلاس سوم معدلم 16 و خورده ای شد، چند تا دلیل داشت یکیش این که آموزگار خوبی نداشتم، دو اینکه تو کلاس اصلا حواسم به درس نبود و تو خونه هم بیشتر تکالیف رو انجام نمیدادم اما ذهن خوبی داشتم ،حتی یادمه یبار انشا ننوشته بودم و سر کلاس چند تا جمله فی البداهه نوشتم تازه سر خوندن انشا هم چند تا جمله هم اضافه کردم که نمرم بیشتر شه.
ریاضیاتم اصلا خوب نبود و گاهی بخاطرش تنبیه هم میشدم .
من از خوندن کتاب مخصوصا علوم و فارسی خوشم میومد ولی فقط بخاطر کنجکاوی و لذت بردن از عکسهای کتاب تو کل دوره ابتدایی هم اینطور بودم و برای امتحان وقت نمیذاشتم و دقیقه نود میخوندم . معمولا از خودم و برداشت خودم تو امتحان مینوشتم ولی از خوندن داستانهای کتاب لذت میبردم .
تو کلاس سوم درسته که معدلم 16 شد و معلم بد اخلاق و سختگیری داشتم ولی الان که فکر میکنم لذت بخش ترین دوران ابتدایی ام بود حتی یادمه از عکسهای کتاب های علوم خواهر بزرگترم و عکس های آدامس های دایناسوری با چسب تو یه دفتر چسبونده بودم، چون عاشق حیوانات و دایناسورا بودم .
از سوم یه خاطره دیگه دارم که مربوط به خودم نیست البته؛ دو تا از همکلاسی هام بودن که یکیش با وجود شلوغ بودن با معلم خیلی دوست بود و شاگرد سوم کلاس شد حتی چند بار شلوغ کرد و مبصر اسمشو نوشت بعدش معلم میگفت نه فلانی پسر خوبیه و پارتی بازی میکرد😂 یکی هم بود وسطای سال به کلاسمون اومد معلم هر سوالی ازش میپرسید اکثرا بی جواب میذاشت و معروف شده بود به مجسمه ولی گذشت و گذشت من تو راهنمایی و دانشگاه هم همین دوستم رو دیدم که خیلی درسش خوب شد و الانم شیمی میخونه دقیق نمیدونم چه گرایشی ولی اون زرنگه درس نخوند و معتاد شده
منم چند تا خاطره دارم از دوران ابتدایی ام:
اول اینکه وقتی برف می اومد عاشق سر خوردن رو برف و یخ ها بودم. پشت درخت های مدرسه خیلی جای خوبی برای این بازی بود. زنگ کلاس خورده بود و من هنوز داشتم از اخرین لحظات زنگ تفریح برا سر خوردن استفاده می کردم که ناظم سر رسید و یکی از چوب های گل وسط باغچه رو چید و یکی خوابوند کف دستم بدیش این بود چوبه خاردار بود
یک خاطره ی دیگ که تو ذهنم مونده اینه که من هر چی به دوستم گفتم مداد قرمزم و بده نداد. مداد و از دستش کشیدم که خورد به چشمش. اما اتفاقی نیفتاد. با وجود اینکه خودش داد میزد نرین به مدیر بگین. بقیه بچه ها رفتن خبرکشی کردن. منو بردن دفتر، مدیر و ناظم و … شروع کردن که اگه مداد میرفت تو چشمش چی می شد. در همین حین که میخواستن منو بترسونن مسخره هم می کردن. حس خیلی بدی داشتم. نه به خاطر ترس، به خاطر تمسخرهاشون. بالاخره مدیر یکی زد تو گوشم و فرستادم کلاس.
از کلاس سومم این خاطره برام مونده که ماه رمضون معلممون هر روز یک جزء از قرآن تو کلاس می خوند و ما خط میبردیم.
کلاس پنجم به خاطر اینکه از دوستم جدا شده بودم، اونقدر گریه کردم که ما رو گذاشتن تو یک کلاس. البته دو تامون گریه می کردیم. یک خاطره دیگ ام اینکه یک مساله ریاضی رو معلم اون کلاس نتونسته بود حل کنه، معلم ما گفت مرادی حل کرده و منو فرستاد اون کلاس تا براشون حل کنم
کلاس اول از کلاس فرار کردم و معلمم کیف و کتابای نو و خوشگلمو گرو گرفت و گفت بهت نمیدمشون منم بهش گفتم نمیخوامشون و به فرارم ادامه دادم!
تا یک ماهی حدودا بین میز خودش و ردیف اول کنار دیوار به صورت ایستاده حبس بودم که فرار نکنم!
چه جالب ! عجب شلوغ بودی
حتما میخواستی بری دنبال بازی
من از مدرسه که تعطیل میشدم بی نهایت خوشحال میشدم کیفمو پرت میکردم یه گوشه یا تو خونه یا بیرون با بچه ها بازی میکردم
نه از درس خوندن و مدرسه رفتن و چند ساعت پشت میز نشستن بدم میومد. شما که غریبه نیستید… هنوزم به خودم حق میدم!
جالبه که به این سرعت حس منفی پیدا کردی نسبت به کلاس و درس!
خیس کردن دست ها و کتک خوردن. بعضی وقت ها دردش و حس می کنم. فکر کنم کلاس دوم یا سوم دبستان بودم.
یه خاطره دیگه نوشتن خیلی زیاد کلی کلمه تو دفتر 100 برگ بود فکر کنم سوم یا چهارم دبستان بودم.
خاطره مهدکودکم بهتر بود. کلی ماکارونی روی میز بود و با بچه ها می زدیم به بدن.
این دقیقا داستانش چیه؟ یعنی چکار می کردن؟
می گفت برو دست هات و تو آبخوری خیس کن بیا ، بعد دست هات بگیر بالا و با جسم لاستیک مانند میزد رو دستامون ، بعضی وقت ها هم با شلنگ میزد یا خودکار میذاشت لای انگشت ها و فشار میداد.
چقدر خشونت؟؟؟؟!!! باعث تأسفه.
البته الانم برخلاف شعارها خشونت هست ولی لااقل بدنیش کمتره و فشارها به صورت روانی و کلامی تخلیه میشه رو بچهها.
من کتک نخوردم ولی یادمه یکی رو به باد کتک دادم، هر وقت یادم میوفته، از خود اونموقعم بدم میاد، چهرش یادمه، مثل یک جنایت، فضای کلی ماجرا از ذهنم پاک نمیشه. کلاس چهارم بودم باید مشق بچهها رو میدیدم، ننوشتن یه بچه رو به معلم گزارش دادم و فک کنم با خط کش زدش یا چه بدونم شاید خودکار گذاشت لای انگشتاش [1] . بدترین قسمت ماجرا تو داستان عذاب وجدانم اینه که خودم اونروز مشقم رو یه خط در میون نوشته بودم و معلم نه پرسید و نه دید. بعد از خودش یا قبل از خودش، تقصیر کیه که یه دانشآموز ده ساله، این جور رفتار میکنه؟ معلمش؟ خانوادش؟ معلمِ معلمش؟ خانواده معلمش؟ معلمِ خانوادش؟
-
یا هر تنبیه تهوع آور دیگهای که مُد بوده و فقط به همین دلیل اونموقع مثل الان باعث انزجار و اعتراض نمیشده. ↩︎
ماندگارترین خاطره من دو دسته است. دسته اول خوشحالی ها و دسته دوم غم ها!
خوشحالی ها مربوط میشه به تجربه های خاصی که بخاطر درس خوندن تو مدرسه زرتشتی ها تجربه اش کردم . غم ها این که در تمام 5 سال تحصیل من هر کدوم از معلم هام حداقل یک ماه در بیمارستان بستری شدن و معلم سال دومم که به رحمت خدا رفت.
فقط نمی دونمم پاقدمم چرا رو استادای دانشگاه کار نکرد.
خب منم 2 تا خاطره از دوران دبستان بگم
یادمه یه روز دور از منزل راه افتادم و به همین تا به مدرسه رسیدم از صدای بلندگو فهمیدم صف صبحگاهی تشکیل شده و من از ترس تنبیه نشدن دنباله بهانه ای بودم ک تحویلشون بدم در این حین از پشت میکروفن اسمم رو صدا کردن ، من هم ک از ماجرا با خبر نبودم تو حیاط اولی( حیاط جلوی درب ورودی که بعدش ساختمان مرکزی بود بعدش حیاط اصلی مدرسه که صف تشکیل میشد) ایستاده بودم که ناظم مدرسه من رو اتفاقی از ساختمان دید و گفت مگه صدات نمیکنند منم ناچارا به حرکت افتادم تا رسیدم مدیرمون بهم دست داد و پشت بلندگو ازم تقدیر کرد و یه جایزه بهم داد و تازه فهمیدم که این صدا کردنا برا چی بوده( تو یه مسابقه کتابخوانی در سطح شهرستان جز نفرات برتر شده بودم)
دومین خاطره مربوطه به کلاس سوم، تو کلاس نشسته بودیم ومنتظر بودیم تا معلم به کلاس بیاد که یک دفعه دیدم بین 2 تا از بچه ها دعوا شدیدی( در حد بچه دبستانی) شده بود من به دلیل اینکه یکی از طرفین دعوا رفیقم بود رفتم ک جدا شون کنم در این حین بچه ها رفته بودن و ناظم رو صدا کردن، وقتی ایشون اومدن نمیدونم چرا بدون اینکه از کسی بپرسه کار کی بوده یا قضیه از چه قراره منی که وسط دعوا بودم و با یکی از پسرها که دعوا میکرد رو صدا کرد برد کنار دفترش بهمون گفت دستاتون رو بیارید بالا و با خط کش چوبیش 30 ضربه محکم نثارمون کردند در حین زدن هم من هرچی میگفتم کار من نبود اصلا گوششون بدهکار نبود. این جور شد که اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم
ولی در کل همه خاطرات یادآور روزای شیرین کودکیم بود که زود گذشت
خدای من این واقعا 30 ضربه اس!!! چه وضعیتی!
فرصت داشتی برامون بگو … باید جالب باشه
من دورهای که دبستان بودن یادمه یه مغازه کنار مدرسه مون بود که خوراکی های کثیف و لوازم تحریر و خلاصه همه چی داشت. یه سری بادکنک های شانسی هم داشت که از ریزه ریز تا ازین بادکنک گنده ها توش بود و هرکدوم یه شماره مخصوص داشتن و اینجوری بود که یه پولی رو میدادیم و از داخل یه ظرفی شماره برمی داشتیم. دیگه بستگی به شانس داشت که کدوم بادکنک به اسممون بیوفته. از اونجایی که من خیلی خوش شانسم هرسری می رفتم پول میدادم ولی کوچیکترین بادکنک نصیبم میشد. یعنی در حدی کوچیک بود که حتی نمیشد بادش کنم!!! خلاصه اینکه دوران ابتدایی هم اینجوری گذشت.