ما چه قدر فقیر هستیم؟

روزی یک مرد ثروتمند پسر خردسالش را به یک روستا برد تا به وی نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی ميکنند چه قدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه ی کوچک یک روستايي مهمان بودند. در راه برگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید: نظرت در خصوص مسافرتمان چه بود؟

پسر جواب داد: خوب بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟
پسر جواب داد: آری پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر اندکی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در منزل یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که انتها ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آن ها ستاره ها را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود ميشود ولی باغ آن ها بی انتهاست.

با گوش دادن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: سپاسگزارم پدر تو به من نشان دادی که ما چه قدر فقیر هستیم.

7 پسندیده

چقدر سوال های شما اساسی و بنیادیست متشکرم

واقعیتش اینه که ما به اندازه طمعمان فقیر هستیم هر چه طمع بیشتر فقر بیشتر

کسانی که غنی و ثروتمند واقعی هستند از بخشش و عطا دریغ نمی ورزند حضرت سعدی میفرماید:

درویش و غنی هر دو بر این خاک درند / آنانکه غنی ترند محتاج ترند

بهترین کلامی که درباره طمع شنیده ام از حضرت مولانا در دیوان شمس هست
چوعشق را تو ندانی بپرس از شیها
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها
میان صد کس عاشق چنان پدید بود
که بر فلک مه تابان میان کوکب‌ها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب‌ها
خضردلی که ز آب حیات عشق چشید
کساد شد بر آن کس زلال مشرب‌ها
به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین
دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب‌ها
دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره در آن چهره‌ها و غبغب‌ها
نه از نبیذ لذیذش شکوفه‌ها و خمار
نه از حلاوت حلواش دمل و تب‌ها
ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند
به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب‌ها
چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان
چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب‌ها
فراز نخل جهان پخته‌ای نمی‌یابم
که کند شد همه دندانم از مذنب‌ها
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مرکب‌ها
نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
نه خوف قطع و جداییست چون مرکب‌ها
عنایتش بگزیدست از پی جان‌ها
مسببش بخریدست از مسبب‌ها
وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب
که تا دلش برمد از قضا و از گب‌ها
زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب
هزار شور درافکند در مرتب‌ها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست
که عشق چون زر کانست و آن مذهب‌ها
سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها
کذبت حاشا لکن ملاحه و بها
ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن
و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونترست جمالش ز جمله دب‌ها

2 پسندیده