خب داشتم فکر میکردم ی بازی بذارم یادم به این بازی افتاد از مجموعه بازی های من در آوردی
نفر شروع کننده بازی با ی جمله شروع میکنه
و نفر بعدی با دو جمله ادامه میده
نفر بعدی با سه جمله
نفر چهارم و پنجم هم با 5 جمله نفرات تکراری هم میتونن شرکت کنن یعنی کل جملات روی هم میشن 16 تا .
بازی از سه راند تشکیل میشه و کسی که داخل هر راند استارت بازی رو میزنه همون همه جملات رو کنار هم مینویسه و نفر پنجم ک تمومش کرده هم اسم داستانو میذاره
قوانین بازی: 1_ همه به تعداد جملاتی ک باید بنویسن مینویسن نه کمتر و نه بیشتر 2_جملات راند اول با ادامه جمله اخر نفر قبلی کامل میشن مثال= جمله اول=آفتاب چشم هایم را می سوزاند و
جمله نفر بعد = و اشک از چشم هایم جاری میشد .
توان فکر کردن به اتفاقات گذشته را الان… ( حالا اون با داشتم یا نداشتم یا هرچی ادامه میده 3_جملات با معنی تکراری در راند 2 ازاده 4_نفر بعدی یا ازاد خودش ادامه میده یا توسط کسی که جمله ها رو گفته انتخاب میشه 5_جمله های راند سوم فقط با سطح بالا قبوله!
من برای اینکه اذیت نشید خودم در پایان هر راند مینویسم کنار هم
فکر نکنم اینجا اصلا به راند برسیم!
من خودم بازیو برای تمرین نویسندگی خیلی دوس دارم
بازیو خودم و شاگردام زیاد انجام میدیم نمیدونم اینجا استقبال میشه یا نه؟!
اگه سخته بیاید بازیو بدون قوانین اجرا کنیم کسی که جمله بعدی رو میسازه بگه ایا روی قوانین بریم یا نه اگه بگه نه قوانین رو حذف میکنم
.
.
.
.
جمله اول:
اگر میتوانستم به عقب برگردم حتما راهم را به سمت…
شما به چه سمتی راهم رو ادامه میدین اصلا بازی رو ادامه میدید؟
کارهایی مثل تفریحات مختلف و فعالیت های ورزشی انفرادی که نشاط آورند. با یک سری مجامع جدید و دوستان زودتر آشنا میشدم . بیشتر از بعضی جاها دور میشدم مثل دور شدن ماه از …
از زمین از آدم سمی زندگی فاصله میگرفتم.
فاصله میگرفتم و به خود یاد میدادم انتخاب درست چیزهایی که دورم است.
بیشتر با خودم تنها میبودم و برای رسیدن به کارهایم بهانه نمی تراشیدم.
اگر میتوانستم به عقب برگردم به بعضی حرف ها گوش میکردم و اسمش را محدودیت نمی گذاشتم.
این روز ها به فکر ساخت یک…
خانه رویایی هستم. خانه ای که شاعرانه باشه دل بستگی های خاطره انگیز داشته باشه
و تار و پود اونجا سبز و خیال انگیز باشه . مثل یه دشت پر از گل باشه .
و مثل شب گهواره زمان باشه .
اگر میتوانستم به عقب برگردم حتما راهم را به سمت متعادلتری میبردم. سمتی که در اون کارهای مختلفی رو تجربه میکردم. کارهایی مثل تفریحات مختلف و فعالیتهای ورزشی انفرادی که نشاط آورند. با یک سری مجامع جدید و دوستان زودتر آشنا میشدم.
بیشتر از بعضی جاها دور میشدم، مثل دور شدن ماه از زمین، از آدم سمی زندگی فاصله میگرفتم. فاصله میگرفتم و به خود یاد میدادم انتخاب درست چیزهایی که دورم است.
بیشتر با خودم تنها میبودم و برای رسیدن به کارهایم بهانه نمیتراشیدم.
اگر میتوانستم به عقب برگردم به بعضی حرفها گوش میکردم و اسمش را محدودیت نمیگذاشتم.
این روز ها به فکر ساخت یک خانه رویایی هستم. خانهای که شاعرانه باشه، دلبستگیهای خاطرهانگیز داشته باشه و تار و پود اونجا سبز و خیال انگیز باشه.
مثل یه دشت پر از گل باشه. و مثل شب گهواره زمان باشه .
پ.ن. چون ۵ نفر تکمیل بود، من نقش توپجمعکن رو انتخاب کردم! رند بعد، میبینمتون دوستان
خب تا اینجا فهمیدیم شخصیت داستان ی دختر پر جنب و جوش بوده که دیگه ازش خبری نیست و تصمیم گرفته دیوار هایی ک دورش کشیده رو بشکنه! و دوباره بشه همون دختر بدرام و سرکش و مستقل که حالش خوبه و افسرده نیست
حالا ک راند دو قوانینی نداشته و روی دوتا و سه تا جمله هم نرفته پس هرجوری خواستیم ادامش میدیم
چرا انقدر به خودم سخت گرفتم؟
برای چی تموم لباس های تنم مشکی شدن و موهام سفید…من لایق بهترین ها بودم!
خودم رو محدود کردم و استعدادمو نادیده گرفتم
توی این چند سالی که ننوشتم و دستم به سمت قلم نرفته بود, فهمیدم چقدر ننوشتن از نوشتن سخت تره.
همیشه می گفتم:(( از فردا یا از شنبه اما حالا قراره از همین لحظه شروع کنم.))
انقدر می نویسم تا دستام ضجه بزنن و به سر قلم بزنه
خبری از لباس های تیره رنگ و مشکی ام نیس!..جیغ ترین و شادترینِ لباس هامو می پوشم و با سری بالا گرفته قدم بر می دارم.
پ.ن. رئیس اگه بدونی چقدر تلاش کردم قانون رو رعایت کنم و هی جلو خودم رو گرفتم که بیشتر ننویسم! برام هم سوال بود که سه تا جمله دقیقا یعنی چی؟! این طوری شمردم:
۱- تصویر خودم رو توی آینه لمس کردم
۲- امیدوار بودم که طلسمش باطل شه
۳- و دوباره …
جمله ارمان رو بخون شاید اگ میم نداشت جمله دوم حساب میشد … با لحن خوندنی میم ادامه جمله میشه نه جمله کامل نگا
شاید خوبم
معلوم نیست شایدم بدم
اما خب نوشتاریش درسته ها
شاید خوب هستم
معلوم نیست شاید هم بد هستم
رئیس خودتی ما شُلیم
خودتم شُل شُلی بازی کن… من الان معلم کلاس نیستم ک بتونم سخت بگیرم
حالا ک خیلی دوس داری ادامه بدی تا ده تا خط ادامه بده
ااااخ … شاید واقعا به همین سادگی باشه …
. . .
سرم رو بالا میگیرم و به دختر تو آینه نگاه میکنم!
۲
یعنی واقعا میشه؟! اگه روم رو عوض کنم توم هم تغییر میکنه؟ اگه قلم تو دستم بگیرم مغزم شروع به حرکت میکنه؟ اگه این کارا رو بکنم ممکنه حس خودغریبهپنداری از سرم بپره؟ اگه، اگه، اگه …؟!
معدهم تو هم میپیچه، سرم بدتر از معدهم.
تو این چندسال، قلم دستم گرفتم، بارها … ولی نوشتنم نیومد. ذهنم یا خالی بود یا در لحظه خالی میشد. از چی بگم، چطوری بگم، اصلا چرا بگم؟!!!
«چرا؟»
چرا انقدر به خودم سخت میگیرم؟! چرا نمیذارم این لحظات بگذره؟ چرا درش جاری نمیشم؟ چرا خودم رو، همینی که هستم رو، همین وحشیِ آروم شده رو، نمیپذیرم؟
هه! طلسم انگار که داره باطل میشه … نیازی نیست مبارزه کنم …
من همینم که نمودم …
پ.ن. مشتاق بودم ببینم آرمان چطوری ادامه ش میده ولی انگار که پای دخترو اومد وسط آرمان کشید کنار