خیلی گفته میشه که دهه هفتاد و هشتاد ایران رو تکون میدن،
امیدوارم اینطور باشه،
چون اگه تحول به دست اون ها اتفاق بیوفته تغییری به سمت بهتر شدن اوضاع به نفع اون ها خواهد بود.
اون ها نسلی هستند که آرزو دارن و باورهاشون جلوی راه رسیدنشون به اون آرزوها رو نگرفته،
شرایط هم جلوی راهشون رو نگرفته.
درواقع اون ها نسل برتری هستند از پدر و مادرهایی که دستشون به دهنشون رسیده، اون ها اصلح برای بقا هستند
و انتخاب هاشون تکانشی و یک دفعه ای نخواهد بود.
ولی من این طور فکر نمی کنم، به نظرم اگر تحولی هم در ایران اتفاق بیوفته، به دست دهه شصتی ها خواهد بود، چرا که اون ها بغض فروخفته ایرانن، اون ها ازدواج نکردن و زندگیشون روی یک نقطه از تاریخ متوقف شده. اون ها پر از حسرت هستن و آماده انفجار، و غم انگیز این که چیزی برای از دست دادن ندارن. نه خانواده ای، نه عشقی، نه درآمد قابل قبولی که بترسن از از دست دادنش، و نه آرزوی نزدیکی که امید به برآورده شدنش داشته باشن. اون ها همه چیزشون با ایده آل گرایی، ایمان و ترس از گناه آمیخته شده، و همه چیزشون رو سر این ها از دست دادن، عاشق شدن و با عشقشون بیرون نرفتن، عاشق نشدن چون گناه بوده یا فرد کاملی پیدا نکردن؛ آرزوی نزدیکی ندارن، چون آرزوشون نجات بشریت یا یه تصمیم در همین مقیاسه.
این نسل، دهه شصتی ها، نسل اول بعد از انقلاب، ثمره نسل انقلابی، نسل جنگ زده، نسل پیک جمعیت، نسل کلاس های درس پر و کنکور، نسل همیشه دیر رسیده، به برکت انقلاب و به زور ایده آل گرایی، ایمان و ترس از گناه تا اینجا کج دار و مریز رسیده.
امیدوارم اگر تحولی در ایران اتفاق میوفته توسط اون ها نباشه.
فکر میکنم @yousef مطالعات بیشتری در این زمینه داره و بتونه پاسخهای پختهتری بده، امّا به زعم خودم چند نکته به ذهنم میرسه:
اگر تحول رو به مثابه انقلاب ببینیم، فکر نمیکنم دیگه چنین تحولی رو شاهد باشیم، شرایط اجتماعی بسیار متفاوتتر از اون روزگاره، مردم متفاوتتر از اونچیزی که به نظر میرسه یا حداقل رسانهها نشون میدن فکر میکنن؛ ما تجربههای مختلفی برای درس گرفتن داشتیم، واقعیت اینه که مردم با داشتههاشون بازی نمیکنن امّا اگر نظر به اصلاحات داشته باشیم، و به این نسلها به عنوان کنشگر نگاه بکنیم، باز هم تصور تحول از نسل چهارم دور از انتظاره، چرا که این نسل یا حداقل بخش عمدۀ اون، خودش رو در یک فضای رقابتی حس میکنه که فردگرایی مهمترین عنصر اونه، نسل چهارم میدونه که باید صلاح خودش رو بخواد، اشکالی هم درش نمیبینه، واقعیتهای جامعه این نسل رو به شکلی از پراگماتیسم اجتماعی هل میده، به خیلی از مسائل نسبی نگاه میکنه، برای رضایت عامه و خودمختاری اصالت قائله بدون اینکه تعلیمی دیده باشه، و البته اگر همین اصالت فردی با قانونگرایی همراه بشه، کمکم اصلاحات خودش رو نشون میده و نهادها مجبور به پیروی میشن. من میدونم که دهۀ شصتیها هنوز با بسیاری از مشکلات دست به گریباناند امّا حداقل بخشی از اونها مثل نسل بعدی واقعیتها رو دیدن و با پایین آوردن سطح انتظاراتشون، با سالهای سیاه خودشون خداحافظی کردن و زندگی جدیدی رو شروع کردند، این چیزیه که حداقل در اطرافیان خودم شاهدش بودم. نباید فراموش کنیم که عادت چهقدر قدرتمنده.
متن خوبی بود. سپاس. کمتر دیدم کسی با بینش بنویسه.
در جواب اصل ماجرا، کمی بی پرده صحبت کنیم برای همه بهتره:
بخوام کمی به این مسئله اضافه کنم، تحولات آینده یا تحولات براساس داشته ها هست یا تحولات ناشی از نداری.
نسل دهه 70 به بعد، عموما،
این خاصیت ظاهری رو دارن، ولی از درون تهی و بی مسئولیت هستن. البته این مختص به ایران نیست و ناشی از گسترش ارتباطات هست که هویت رو از معنا خالی کرده. این نسلها خود درگیری ندارن، نه به دلیل اینکه خیلی پخته انتخاب میکنن، بلکه به این دلیل که اساسا خود معنی عمیقی نداره براشون. داشته خاصی از خودشون ندارن صرفا این دیدگاه که هر چه از نسلهای قبل هست مال اونهاست، چون به وجودشون آوردن. من در تحولی که به دست این نسل اتفاق بیوفته، بیشتر فاجعه میبینم تا رستگاری. حتی مثل خیلی از جاها، اسم اتفاقی رو میزارن تحول و احساس میکنن تحول انجام شده، ما به دلیل باور غلط نمیتونیم ببینیم.
نسل دهه شصت فرسوده هست، آروم و خود درگیر. خودنقدی به ما این رو فهمونده که اکثر دیدگاهها قابل احترام هستن به شرطی که دیدگاه و پخته باشن نه ناشی از افق کوتاه. همزیستی با دیگران به نسبت برامون راحتتره و افق دید بلندتر. در تحول براساس داشته ها، به خِرَد حفظ اساس زندگی نگاه میکنیم و درک میکنیم که انسانها به حفظ کمینه بیشتر از تحول نیاز دارن. در تحول بر اساس نداری (که محتملتر هست)، اخلاق و ایدئولوژی تراش خورده در وجودمون، به همه کمک میکنه، بسیار بیشتر از هزینه های خود درگیری.
در بررسی نسلها، بهتره محتاطتر باشید، هم اینکه با همطرازها بحث کنید هم اینکه عمق یک نسل در زمان طولانی و در مسائل اجتماعی، بسیار مهمتر از دیدگاه تازه ولی کم عمق هست. بسیاری از دانسته های فکری 60ها محصول تفکر عمیق خودشون هست، ولی در بعدی ها، بیشتر ترجمه ناموزونی از بقیه دنیا.
این تجربیات خیلیها رو سوزونده ولی اوناهائی که موندن، وزنه های اجتماعی بسیار سنگینتری از دهه های بعدی هستند. دقیقا مثل تفاوت سطح علمی این نسلها که گویای خیلی از چیزها هست. نمیفهمم چه جور نسلی که همه چیز بهش داده شده، بدون اینکه لیاقت دریافت اونا رو داشته باشه، چه جور میتونه برای تحول تلاش کنه؟ نسلی که همه چیز رو از بنیان عوض میکنه، تا بتونه ادعای داشتن رو داشته باشه (از عشق، سواد، کار، خوشبختی)، چه جوری میتونه مفهوم اجتماعی درستی به بار بیاره؟
در نهایت،
نمیدونم کی میگه، ولی در کلمات موافقم. من بارها از برخورد با دانشجوها این دهه ها تکان خوردم.
ممنون بابت تحلیل خوب شما، باعث شد خوشحال بشم که موضوع رو اینجا به اشتراک گذاشتم.
در قدم اول لازمه به یک فهم مشترک از «نتیجه مثبت» برای یک تحول اجتماعی برسیم، از اونجایی که من خودم رو آنارشیسم می دونم، برای من نتیجه مثبت برای یک تحول اجتماعی، رسیدن به جامعه ای غیرسرمایه داریه که مردم هدف های والای اقتصادی یا اجتماعی ندارن، و اصل اساسی زندگی افراد دستیابی به نیازهای پایه مازلو هستش از طریق کشاورزی، دامداری، صیادی و شکار (مدینه فاضله من)،
ولی توی این متن «نتیجه مثبت» برای یک تحول اجتماعی رو چنین جامعه ای ندونستم، حداقل همه این فاکتورها رو مد نظر قرار ندادم،
شما میگی:
ولی به عقیده من انسان هایی که درگیر پیشرفت میشن یعنی جایی کمبود یا عقده ای دارند، و جامعه ای که ناشی از تحولات اون ها باشه، از هر عنصری آکنده باشه، از عنصر آرامش تهی ه. انسان های سالم (از نظر روانی) به تمام جوانب زندگی شون نسبتا به یک اندازه می پردازن (این قسمت لزوما نگرش آنارشیستی به جامعه داری نیست)، و مسئله این جاست که من فکر می کنم نسل های هفتاد و هشتاد اهداف بزرگی ندارن، تلاش وافری برای اثبات خودشون به عموم نمی کنن و درمقایسه با نسل ما دنیای ساده تری دارن، و من این موضوع رو به عنوان یک فاکتور مثبت لحاظ می کنم.
جایی دیگه گفتی:
ولی جنس تحولی که مد نظر منه، نه از تحول براساس «داری» هستش لزوما و نه «نداری»، بلکه تحول برای رسیدن به آرمان که به عقیده من نشأت گرفته از هر دو مورده.
شما میگی بیشتر محتاط باش چون
ولی به نظر من دهه شصت تفکر کرد تا خودش رو اثبات کنه، ولی چیزی بزرگ تر از فوکو-کوچولوهایی در جمع دوستان خودمون نشدیم، چرا که اگر فرض کنیم نسل قبل از ما متفکر تربیت شد و جامعه و دولت از متفکر بودنشون حمایت کرد، و نسل بعد از ما اورگانیسمی تربیت شد و جامعه و دولت از اورگانیسمی و ساده بودنشون حمایت کرد، ولی نسل ما به دست نسل قبلی متفکر تربیت شد ولی جامعه ما رو نپذیرفت و هرچقدر هم بزرگ شدیم، درنهایت در بین خودمون بزرگ شدیم و این حسرت از اثبات نشدنمون، و گرای اشتباه گرفتنمون همراهمون باقی موند.
من این حسرت همراه با تفکر رو مثل یک چاشنی انفجاری می دونم که هرلحظه آماده انفجاره، و انفجار خرابی داره و انفجار برپایه آرمان خرابی بیشتری داره.
درواقع امیدوار بودم نسل هفتاد و هشتاد، طبق گفته دوستمون
به مرور و با اصلاحات دنیایی نسبتا توسعه یافته ولی مملو از آرامش برای خودش بسازه
باید یکم در این مورد توضیح بدید، ولی اکثر کسائی که از نسل جدید به این مفاهیم پناه میبرن همون خصوصیتهائی که گفتم رو دارن. چون همیشه در پوشش نسل گذشته بودن، درکی از اهمیت ساختار اجتماعی، امنیت، و بازخورد کارهاشون ندارن. به همین خاطر این مسائل رو غیرضروری میبینن. دیدگاههاشون به خامی دیدگاههای چپ در دهه هفتاد میلادی هست که براساس این ایده آل رشد میکنه که اگر که همه انسانها کاری رو انجام بدن، اون موقع اتفاق خاصی میوفته. جدا از رنگ آرزوهای این شکلی، در طول تاریخ، این دیدگاه به شکلهای مختلف بوده و نتایجش هم قابل مطالعه هست.
این درست هست، در واقع برخلاف اون چیزی که در نظریات انسان کامل به ما یاد میدن، معمولا انسانهای مولد پیشرفت، عقده های عمیقی دارن که انگیزه اونا برای نوآوری و فراتر رفتن هست. البته در جنبه ی هم باید این عقده با استعداد خوب جبران شده باشه تا جائی برای نمود خلاقیت باز باشه.
انسان سالم از نظر روانی، در جامعه انسانی وجود نداره. چون تعامل بین انسانهای نیاز به گذشتن از بعضی خواسته ها برای زندگی اجتماعی داره (این همون عقده به شکل فردیرو باعث میشه). انسان سالم از نظر روانی، یا تنهاست یا در جامعه کاذبی زندگی میکنه، که بدیهای عملکردش برای دیگران توسط فردی دیگر رفع میشه و خودش در توهم بی نقص بودن مانده. در ایران مورد دوم هست، یعنی قسمتی از نسل 50-60 که والدین 70 هستن، با این توهم که بچه هاشون نباید سختی و درگیری بچشن، از اون ور بام افتادن و با حمایت بیش از حد، توهم کاذبی برای اونا به وجود آوردن. حرف من تک تک آدمهای این نسل نیست، کلیت دیدگاه حاکم بر نسل هست. آنارشیسم بیشتر از همین دیدگاه در طول تاریخ برخاسته، کسانی که از فلسفه اجتماع اونقدر دور شدن که از مزیتهاش بهره میبرن ولی نمیدون چرا این مسائل وجود داره، اصل رو میخوان بردارن ولی تصوری از این ندارن که چه نتایجی پیش خواهد آمد. این حرف به معنی قبول هر نوع ساختاری نیست، ولی به این معنی هست که روند بسیار مهمتر از اون چیزی که در دیدگاههای ساده از اون صرفنظر میشه.
من فکر کنم یکی از اشتراکات نسلهای مختلف در ایران همین دیدگاه هست که به دهه اولیه(50) رشد ایران برمیگرده. در این دهه، کافی بود فرد روندی شبه مدرن مثلا درس خوندن رو در پیش بگیره، بعد به دلیل تقاضای بالا، بدون اینکه رقابتی در بین باشه، وارد روند بالای جامعه میشد. این فرآیند کاذب در اوایل هر نوع پدیده اجتماعی و اقتصادی هست. در اوایل اونقدر منابع زیاد هست که تفکر بیشتر بر همکاری هست تا رقابت. بعد از مدتی (بسته به نوع فرآیند)، بازار رقابتی میشه. همه یاد میگیرن که چه کار باید بکنن ولی تفکر نیاز به رقابت با تاخیر وارد جامعه میشه. متاسفانه، امروز جامعه ما هنوز در این زمینه ها، تفکر دهه 50 رو داره ولی با بازاری به شدت اشباع و رقابتی. این باعث میشه که اکثر آدمها مشکل رو از سیستم بدونن نه از ذات رو به رشد بازار. این حرف که جامعه ما رو نپذیرفت، نمادی از این تناقض بین واقعیت و تفکر اجتماعی و تربیتی هست.
من فکر میکنم این فرآیند بسیار محتمل هست ولی نه با دیدگاه واحد و منطبق با واقعیت. چون منبعی مثل نفت که میتونست خنثی کننده فرآیندهای غیرمعقول اجتماعی باشه هم دیگه چندان در دسترس نیست، بیشتر به فرآیندی مخرب تبدیل خواهد شد که قابلیت بازگشت برای اجتماع به شکل منسجم رو ناممکن میکنه.
فرآیندهای کوتاه مدت آینده (نحوه، شدت، و اثرگذاری مثبت و منفی) خیلی به وجود شانس در جاهای خاصی در ساختار اجتماعی بستگی داره، ولی در طولانی مدت، بیشتر به میزان یادگیری اجتماع بستگی خواهد داشت.
خودم رو طرفدار آنارشیسم می دونم و نمی گم آنارشیستم چون سلیقه شخصی دارم در این زمینه و در کنار آنارشیسم به جبرگرایی و وجودگرایی هم کشش دارم؛ نظرم رو درمورد آنارشیسم می گم ولی دوس دارم نظر شما رو هم بدونم و این که چرا فک می کنی لازمه
درواقع موافقم که در یک جامعه، انسان های متفاوت با سلایق و علایق و شخصیت های متفاوتی وجود دارند، و این انتظار غیرواقعی است که همه طبق الگوی یکسانی رفتار کنن و هدف یکسانی داشته باشن، و واقعی نیست که فکر کنی اگر این طور بشه یوتوپیا شکل می گیره.
درواقع باور من به آنارشیسم به همین خاطره، این که به تفاوت انسان ها احترام گذاشته بشه، و همه با یک چوب رونده نشن؛
ظاهرا شناخت عام و خام و رایج در جامعه، نسبت به آنارشیسم درواقع آنارشیسمی هست که باکونین معرفی می کنه.
صحبت تو این زمینه زیاده و اگر ناآشنا به مقوله بودید از ابتدا توضیح می دادم ولی برای شما صرفا جواب گفته هاتون رو می دم،
آنارشیسم و کمونیسم برادرن و شروع هردو نشأت گرفته از نارضایتی از نظام سرمایه داری بوده ولی هرکدوم راهکارهای متفاوتی انتخاب می کنن، کمونیسم تشکیل نظامی می ده که با سرمایه داری مقابله کنه و آنارشیسم به دلیل این که مشکل رو از ناجور بودن ترکیب انسان و نظام می دونه، با شکل گیری نظام در جامعه مخالفه چرا که باور داره درنهایت هر نظامی به فساد افراد صاحب قدرت و ورود به چرخه بیمار سرمایه دار-سیاست مدار (چرخه ای که سیاست مدار برای پیروز شدن نیاز به حمایت مالی داره، سرمایه دار برای تصویب قوانین به نفع خودش نیاز به سیاست مدار، و این رابطه به مرور باعث قدرتمندتر شدن سرمایه دار میشه) کشیده میشه.
انسان سالم کسیه که کمترین انرژی رو در اصطکاک با جوامع و افراد حاضر در جوامع از خودش به خرج بده، و این منافی تنها شدنش هس. چیزی که والدین 50-60 هستن درواقع پر کردن جای خالی حسرت های خودشون برای فرزندانشونه، کاری که پدران ما هم برای ما کردن، و این تعریف از انسان سالم نیس.
اول اینو بگم، که اگر فروید امروز زنده بود به اندازه ای که قبلا فرویدی بود نگرش فرویدی نداشت، فروید روزی مفهوم ناخودآگاه رو مطرح کرد و با نگرشی دگم و مطلق به ناخودآگاه پرداخت، ولی اگر خودش امروز بود اونقدر دگم به مفهوم ناخودآگاه فکر نمی کرد، حالا این که بضی از دوستان با خوندن آثار یا نقدهای فروید میگن «بابا این یارو هم یه چیزیش میشه، من با خیلی از حرفاش مخالفم، خیلی خام و یک بعدیه»، نشون دهنده کم لطفی دوستان، و نپذیرفتن واقعیت زمان در این بینه.
داستان نگرش عام به آنارشیسم هم همینه، دلیل این که از بچه ده ساله تا پیرمرد هشتاد ساله، وقتی بهشون میگیم نظرت درمورد آنارشیسم چیه، میگن خامه و جواب نمیده رو نمی دونم چیه، آنارشیسم، به مرور تغییر کرده، پخته شده؛ راهکارهایی برای حفظ جامعه با کمترین مشکل ارایه میده تا تئوریزه کردن جوامعی که درش قانون دگم برقرار نباشه. این که یکی از بزرگترین اندیشمندای معاصر (چامسکی)، خودش رو آنارشیست می دونه، به نظرم باید این قدر برای این موضوع ارزش قائل شد که حداقل به حرفای اون یا مفاهیم جدید انارشیسم یه بار دیگه گوشه چشمی داشت.
بعید می دونم به آدم و حوا باور داشته باشی، انسان ها سالیان سال زندگی کردن، تا متمدن شدن، و سالیان سال زندگی کردن تا درگیر نظام سرمایه داری شدن، و نظام سرمایه داری به این کیفیت ناجور شاید عمری بیش از سیصد سال نداشته باشه. درواقع اگر آنارشیسم رو به عنوان سنتزی بر نظام سرمایه داری ببینیم و با زمینه آنارشیستی به دنبال راهکاری برای وضع موجود بگردیم، می بینیم که خیلی هم بیراه نمی گه و پرت نمیگه. یکی از راهکارهایی که ذهن ناقص و پویای من برای حفظ جامعه با کمترین تنش و بیشترین مسئولیت پذیری و کارآمدی پیشنهاد میده، اینه که به جای گذاشتن قانون برای یک جامعه با سرحدات جغرافیایی، قوانین حداقلی در بازه سرحدات جغرافیایی وضع بشه و افراد در گروه های هم فکر قوانین خودشون رو داشته باشن، و آزادی هاشون هم در محدوده همون گروه های هم فکر باشه تا از این اصطکاک بین سلایق مختلف درجامعه کم بشه.
برگردیم به بحث خودمون
جدای از این که جبرگرا هم هستم، ولی از نظر جامعه شناسی وقتی یک فرد طوری رفتار می کنه، میشه فرد رو مقصر و مسئول دونست ولی وقتی یک جامعه به سمتی می ره، دیگه فرد رو نمیشه مسئول کامل اون دونست و برای تغییر لازمه یک جنبش اجتماعی و حساب شده اجرا بشه.
منظورت رو از این بند نفهمیدم،
و اگر منظورت از
اینه که لازمه تغییر یادگیری در همه سطوحه جامعه س کاملا موافقم، هرچند برای این اتفاق هم حمایت رو لازم می دونم.
خوب بهتر دقت کنیم که وقتی از نظریه خاصی حرف میزنیم، نمیتونیم خودمون اون رو اصلاح کنیم. منطق و معنی کلمات بویژه در این سطح از بحث، مهمه. در نظریات اجتماعی، به ویژه دیدگاه فلسفی، خیلی از مسائل رو نمیتونید در کنار هم داشته باشید. چیزی که بسیار مهمه و به نظرم در ادامه حرفها دقت کنیم بهتر میشه بحث کرد. اگر که دیدگاه خاصی دارید که میخواید نقد بشه، بدون ربط دادن به نظریات معمول بگید، اشکالی در این نمیبینم که پایه های دیدگاه رو به طور مستقل بیارید تا بشه در موردش حرف زد.
دیدگاه من به نوعی جامعه شناسی تحلیلی و فیزیک جامعه شناسی هست. یعنی با مدلهای معمول فیزیکی و ریاضی به جامعه نگاه میکنم. این دیدگاه در بسیاری از مسائل کلان جامعه شناسی موفق هست ولی به دلیل اینکه بنیان ریاضی و فیزیکی نسبتا زیادی میخواد، معمولا به طور عام مورد استفاده قرار نمیگیره.
تحلیل موفقیت یک نظریه و دیدگاه جامعه شناسی در عمل، حداقل باید براساس دو شرط باشه: میزان تطابق با جامعه به طور عام (در نظر گرفتن همه نوع خواسته)، پایداری در مقابل تغییرات (اگر پایه های دیدگاه کمی عوض بشن یا آدمها از اون گریز داشته باشن، چقدر میتونه مقاومت داشته باشه).
در سوسیالیسم به وضوح هیچکدوم از این دیدگاه وارد نشده بود. به همین دلیل در آزمون زمان، فرو ریخت. صرفا نقد خامی از نابرابری اقتصادی بود که به نابرابری های فاجعه بارتری منجر میشد.
در نظام سرمایه داری، دیدگاه دوم این دیدگاهها وارد میشه ولی به ساختارهای نابرابر اجتماعی میانجامه و آزادی های فردی در برابر ساختار به شدت محدود میشه.
در آنارسیشم، اتفاقا دیدگاه اول کاملا وارد میشه و از این نظر به طور فردی به نظر مطلوب میاد. ولی با در نظر گرفتن نیاز به امنیت و این پیش فرض که جامعه ساختارمندتر میتونه بر جامعه با ساختار ضعیفتر غلبه کنه، میشه استدلال کرد که در آزمون زمان، هر نسخه ای از این نظریه، یا منجر به ساختار میشه یا از بین میره. در واقع در گذر تاریخ، ما دقیقا عکس این فرآیند را طی کردیم. یعنی با ایجاد تدریجی ساختارهای اجتماعی، به سمت جامعه های بزرگ مقیاس رفتیم. دلیل اون بیشتر در درگیری جوامع در زمان رشد، برای به دست آوردن منابع بوده. در این درگیریها، جوامع با ساختار بزرگتر و منظمتر، موفقتر بودن.
به همین دلیل، یا باید ساختاری ایجاد کنید که پرهیز کنه از این رشد و درگیری، که خودش به نوعی عدول از اصول اولیه هست یا در طول زمان پایداری اجتماعی میره به سمت جوامع ساختارمندتر.
ولی مشکلات جانبی در جامعه ساختارمند، شبیه به نابرابری اجتماعی و اقتصادی غیرقابل انکار هست و لزوما ناشی از چرخه سرمایه دار-سیاستمدار هم نیست (هر فرآیند آزاد اقتصادی منجر به نابرابری میشه، هم به طور نظری و هم به طور فلسفی این دانسته شده هست و یکی از پایه های سیستم سوسیالیستی، همین دیدگاه درست بوده). بدون فرآیند آزاد، مشکلی که در اقتصاد وارد میشه، مشکل انگیزه اقتصادی هست. در واقع بنیان نظریه اقتصاد آزاد، همین وارد شدن انگیزه اقتصادی بوده.
نظام و ساختار های اجتماعی، چند وجهی هستند و به همین خاطر در جنبه های مختلف، کارکردهای متفاوتی از خودشون نشون میدن. دیدن یک جنبه، بدون در نظر گرفتن جنبه های دیگه، میتونه باعث شکستهای اجتماعی بشه. مزیت سرمایه داری در انعطاف بوده و تعدیلهائی برای توجه به جنبه های مختلف وارد شده برای مثال در سیستم اروپا که شبه سوسیالیسم برقرار شده و تونسته نابرابری رو تعدیل کنه.
این دیدگاه خام هست که منافی زندگی اجتماعی به شمار میره. در فرآیندهای اجتماعی صرفا نمیتونید با دیدگاه خودتون پیش برید. وظایف اجتماعی وجود دارن که افراد باید انجام بدن برخلاف میلشون، تا جامعه سرپا بمونه. اینکه افراد از جامعه سود ببرن و به اون سودی نرسون، تعریف مودبانه تقلب اجتماعی هست.
در واقع عملا میخواید در تاریخ برگردید عقب. این فرآیند وجود داشته ولی همونجوری که گفتم، به دلیل ناپایداری در برابر درگیری ساختارها، در طول زمان قدرتش رو از دست داده. بازگشت به همون ساختار، باعث تکرار همون فرآیند میشه، کمی زودتر یا کمی دیرتر.
ربط خیلی خاصی به حرف من نداشت. حرف این بود که وقتی جامعه یه نفر رو نمی پذیره دلیل بر اشتباه بودن فرآیند اجتماعی نیست. قضاوت در فرآیندهای اجتماعی، چیزی نیست که به صرف زیان شخصی ایجاد بشه، نیاز به ارزیابی اجتماعی داره.
به جای این ترجیح میدم هر واژه ای یا عبارتی که استفاده میشه اگر با تعاریف ذهنی همدیگه نمی خونه، درموردش سوال کنیم و تعریف هامون رو با هم مطابقت بدیم، چون همونطور که جایی دیگه درمورد انسان سالم صحبت کردم، تعریف شما از انسان سالم بیشتر به انسان کامل میل می کنه به همین خاطر نتیجه گیری متفاوتی می کنی:
تعریفی که از آدم سالم از نظر روانی ارایه دادم، آدمیه که در هیچ زمینه ای غرق نمیشه و به همه جنبه های زندگی به یک اندازه می پردازه، و مسلما بیشترین سودی که یک انسان به جامعه (فارغ از نگرش و سوگیری اون جامعه) می رسونه، از یک انسان سالم می رسه.
حق با شماس و مشکلی هم فرآیند آزاد اقتصادی و نابرابری حاصل از اون به وجود نمیاره، مشکل نظام سرمایه داری، ابرسرمایه داری هستش، و نظامی که این مسئله رو به وجود میاره، و باز هم حق با شماس
هرچند نمی خوام برگردم عقب، بلکه از سادگی دوران قبل از سرمایه داری خوشم میاد.
درمجموع به نگرش شما احترام می ذارم، به این نگرش که انسان باید کنترل و مسئولیت زندگی خودش رو به عهده بگیره و اثرگذار بر جامعه ش باشه، حتی به احترامی هم که به نظر میاد برای افراد سرمایه دار قائل هستید (هرچند به نظر میاد تعاریفمون از فرد سرمایه دار متفاوته، و شما انسان پولدار و خیلی پولدار که باعث رشد اقتصادی و علمی جامعه میشه رو سرمایه دار می دونید و من معدود افراد ابرپول دار در هرجامعه که سیاست های کلان رو کنترل می کنند، و با کنترل زندگی دیگران به زندگی اون ها و روند سیر جامعه شکل می دن به نفع سرمایه دارتر شدن خودشون) هم احترام می ذارم و این نگرش که لازمه مسئولیت پذیر باشیم رو هم جزو باورهای اصلی خودم می دونم.
جایی که می فرمایید
این دیدگاه ها (که خوشحال میشم درموردشون منابعی معرفی کنید تا بیشتر آشنا بشم، چون درمورد فیزیک جامعه شناسی سرچ کردم و فقط فیزیک اجتماعی یا سوسیو فیزیک رو پیدا کردم) دیدگاه های تحلیلی و انتقادی هستند، و صرفن زاویه دید شما از اجتماع رو نشون می دن و نه جایی که شما در اجتماع هستید یا جامعه ای که می خواید بسازید، ولی آنارشیسم، پایه دیدگاه من هس (به قول شما). منظورم اینه که وقتی من میگم آنارشیستم شما کلیتی از نگرش من کسب می کنی ولی وقتی شما می گی دیدگاه من به نوعی جامعه شناسی تحلیلی و فیزیک جامعه شناسی هس، کلیتی از نگرش شما به دست نیاوردم، با این وجود دوس دارم که درموردشون در جایی مفصل حرف بزنیم.
نقدی که با آنارشیسم وارد می کنید، وارده، و شنیدنش از جانب شما باعث شدمجدد به این موضوع فکر کنم و ازین بابت بسیار سپاسگزارم، ولی همونطور که گفتم آنارشیسم امروز رویکرد ملایم تری نسبت به گذشته داره، و هدفش در هم پاشیدن ساختار اجتماع نیس، بلکه متعادل کردن شرایط هس، و اگر هدف هم شکل دادن جامعه ای برپایه آنارشیسم باشه، برای رسیدن به این مهم نیاز به انسان های پخته تر هس، و می دونم این پیش شرط منافی شرط دومی هس که مطرح کردید و همچنین نکته ای که آوردید:
درواقع هربار به شکل گیری یک جامعه یا بهتر بگم اجتماعی برپایه آنارشیسم فکر کردم (که معمولا شامل مردمی هست که شغلشون کشاورزی و دامداری هست، و سرگرمی اون ها شغل های رایج امروزی، به این معنی که روزی هرکسی توسط خودش و زمینی که در اون فعالیت می کنه به دست میاد، و فعالیت های دیگه جنبه تفریحی پیدا می کنه - مسلما تقاضا باعث ارزشمندتر شدن یک فعالیت نسبت به اون یکی می تونه بشه و بحثی در این نیس - و بهترین حالتی که یک اجتماع آنارشیستی می تونه شکل بگیره در مقیاس کوچک مثل یک دهکده س، که افراد از آرامش زندگیشون بیشتر از رسیدن به پیشرفت اقتصادی و صنعتی لذت ببرن، چیزی شبیه به جوامعه امیش یا صیهونیسم در بدو شکلی گیریش)، درهرصورت هربار به چنین اجتماع برپایه آنارشیسمی فکر کردم، این جمع توسط نیروهای خارجی یا ایده های جدید درونی شکلش عوض شده یا از هم پاشیده؛ با این وجودآنارشیسم مزایای خودش رو به عنوان نگرشی برای بهبود شرایط زندگی داره.
باور به آنارشیسم ینی باور به مسئولیت پذیر بودن و پذیرش دایورسیتی، و پذیرفتن از دست دادن،
واقعیت اینه که پذیرفتن قانون، مسئولیت پذیری انسان رو در یک سطح عمیق از بین می بره، نمونه واضح این مسئله هم جنایات جنگی هستش که توسط آدمای معمولی انجام میشه، صرفا به این خاطر که از عامل قدرت پذیرفتن که سرپیچی نکنن، پروسه فکری رو خلاصه کنم، دلیلش اینه که این کار خلاف قانونه، و مسئولیت این تصمیم با من نیس و من فقط انجام دهنده دستوراتم.
به عقیده آنارشیسم باید نگرش انسان ها نسبت به زندگی باشه، و نه سیستم و نظام جاری در جامعه، و رفته رفته بسته به فرهنگ و نگرش و پختگی افراد قوانین کاهش پیدا کنن، اتفاقی که در حال حاضر در کشورهای توسعه یافته در حال رخ دادن هست، و انسان ها اجازه پیدا کنن در گروه های هم فکر با عقایدی حتی مخالف سیاست های جامعه حضور پیدا کنن و خودشون رو بروز بدن، و آزادی هاشون در اون گروه ها یا فضاهایی که برای اون گروه در نظر گرفته شده بیشتر از خطوط قرمز جامعه باشه، این هم اتفاقی هس که تو مقیاس کوچیک در همه دنیا میوفته و حرف من سازماندهی شدن این مسئله س و به رسمیت شناخته شدنش. و در پایان هم اتفاق بدی نیس اگه بنگاه های اقتصادی به جای این که توسط یک نفر یا یک تیم اداره بشه، توسط همه پرسنل اون اداره بشه، تجربه ای که تو آرژانتین بعد از بحران اقتصادی 2005 کج دار و مریز اتفاق افتاده و تا الان هم مشکلی نداشته.
قبل از اینکه بحث رو بخوایم ادامه بدیم، میتونید این مرجع رو ببینید، هم به ابرسرمایه داری و هم به دیدگاه تحلیل مربوط میشه. اگر که سخت بود، من دارم یه مقاله مروری درباره همین مرجع اماده میکنم برای همینجا.
من این رو به عنوان انسان متعادل می پذیرم و فکر کنم بیشتر منظورتون کمترین میزان اثرات روانی اجتماعی روی فرد باشه. حس میکنم که مشکلی در این زمینه نداشته باشیم. این نگرش رو قبول دارم که بسیاری از آدمهای نسل 60، از این تعادل کمتر بهره بردن و نسلهای بعدی میتونستن بهتر باشن. البته به نظرم در بعضی جنبه های مهم این سخت گیری 50-60 به بی قیدی 70-80 منجر شده که تا حدی طبیعی به نظر میاد، به ویژه اینکه تربیت در ایران، کاملا برعهده خانواده هست و جامعه اگر نقش منفی نداشته باشه، خیلی نقش مثبتی هم نداره.
شاید اگر مرجعی که گفتم رو بخونید بهتر بشه در مورد ابرسرمایه داری بحث کرد. این مشکل اتفاقا میتونه به نبود نظام کنترلی در سطح بین المللی برگرده نه به دلیل نظام مند بودن جوامع.
من به بیعدالتی در سطح کلان، احترام نمیزارم. چیزی که گفتم تحلیل بود. راه رفع و کنترل این معضلات (نه مشکل نه مسئله)، اینه که اول بشناسیم دقیق ساختارها رو جدا از هر نوع دیدگاه ایدئولوژیک. بعد با دیدگاه شناخته شده، راه حل قابل اجرا و پایدار ارائه بدیم. این شناخت نیاز داره کمی خودمون رو از شرایط حاکم بر زندگی خودمون، رها کنیم. سختترین مسئله در مسیر شناخت، همین اثرپذیر نبودن هست.
خوب این جنبه از بحث هم جذاب هست و هم مهم. دوگانگی ی که به درستی اشاره کردید، از خیلی وقت پیشترها در مسائل مشابه شناخته شده بوده و قابل تامل. مثال کاملا عمیقی از این مسئله در سطح فلسفه کار رو میتونید در کتاب در ستایش بطالت، اثر راسل، ببنید. نکته مهم اینه که آیا راه رسیدن به این دیدگاه که تعادلی بین قانون و آزادی فردی ایجاد بشه، لزوما از آنارشیسم میگذره؟ به نظر من این مسیر، میتونه با تعدیل مناسب نظامهای موجود از طریق راههای اجتماعی برای آزادی فردی بهینه، طی بشه. مفهومی که اینجا گفتید:
و لفظ آنارشیسم براش کمی نامناسب هست و باعث واکنش منفی آدمها میشه حتی من که از طرفداران رسیدن به این تعادل هستم هم برداشتی که از اسم داشتم، منفی بود. البته مسیر رسیدن به این هدف هم بسیار مهمه. یعنی عبور از دوره تسلط قانون برای جامعه الزامی هست تا فرآیند ساختارسازی در جامعه انجام بشه و تجربه اجتماعی ی به دست بیاد که ارزش تعادل بین قانون و آزادی فردی درک بشه.
البته حتی در مواردی که اجرا شده، هنوز این چالش برقرار هست که با گذشت چند نسل، نوعی فراموشی اجتماعی ممکنه تجربیاتی که باعث ایجاد این تعادل شده رو از بین ببره. نحوه ی مقابله با این مسئله در زمان طولانی میتونه چالش بزرگی باشه در آینده.