حضرت حافظ میفرماید:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کار گاه هستی
چرا باید عاشق شد؟
از نظر شما نشان عاشقی چیست؟
اگر شعری در رابطه با نشان عاشقی دارید بنویسید. لطفا
یه شعر از شیخ محمود شبستری رو می نویسم؛
`چو عشق آمد چه جای عقل و هوشست
چو گوید عشق عقل آنجا خموش است
در آن منزل که آمد عشق کاری
در آمد عقل چون طفلان بزاری
اگرچه کارها از عقل شد راست
ولیکن کار با عشق بالاست
در تحقیق را صندوق عشق است
رسول عاشق و معشوق عشقست
اگر معشوق را عاشق نبودی
که گفتی این حقایق که شنودی
ز فیض عقل میبین نور راهت
ولی در عشق میدانی پیشگاهت
دو حالست ای اخی در عشق پنهان
که پیدا میشود در عاشقی آن
بود در راستی اول مقامش
میان عشق و مستی کشت نامش
چو شد عاشق تهی از خود فنا دان
چو پر گردد ز معشوقش بقا دان
چو حاضر گشت جانان کیستم من
چو غایب باشم از وی چیستم من
اگر صد سال میسازی بضاعت
بسوزد عشق اندر نیم ساعت
کسی کو عاشق است اندر مجازی
ندارد عشق صورت را نیازی
اگر تو عاشقی اندر حقیقت
نشان خواهند از تو در طریقت
نشانش چیست ترک خویش گفتن
شدن قربان و ترک کیش گفتن
سخن در عاشقی بسیار گویند
ولی نی اینچنین اسرار گویند
همی گویم حدیثی در بیانش
ز سر عشق میآرم نشانش
در گنج معانی باز کردم
پس آنگه این سخن آغاز کردم
سخن نیکست اگر تو نیک دانی
نه در معنی و در صورت بمانی
چو بشناسی به دل یک یک دقایق
فرو آید به جانت این حقایق
بسیار عالی
لذت بردم
چه خوب میشد ابیات اول این شعر را هم می نگاشتید مخصوصا بیت اول
بصورت آدمی کردست نقاش / اگر مردی به معنی آدمی باش
خداوند ظاهر انسان را خلق کرد. کسی که باطن انسانی را کسب کرد حق آفرینش را ادا می کند
سخن در عاشقی بسیار گویند / ولی نی ابن چنین اسرار گویند
واقعا کسی همچون حضرت شبستری اسرار را فاش نکرده
برخلاف باور بسیاری از ماها که فکر می کنیم کار عشق مربوط به دل هستش، آنچه برای عشق و عاشقی و عاشقانه ها می گذرد در مغز اتفاق می افته، ترشح هورمون های مختلفی که تو بروز عشق سهیم هستند، فرمان شون رو مغز به عنوان راهبر و فرمانده جسم و جان صادر می کنه. و برخلاف نظر شهریار که میگه: «با آب عقل آتش عشق به یک جو نمی رود»، تمام آتش افروزی های عاشقانه و احساسی زیر سر عقل و مغز هستش. مغز هست که فرمان میده جایی ضربان قلب تون فراتر از تصور بزنه و جایی به آرامش و خلسه ای عاشقانه برسید که پیش از اون تجربه اش نکرده بودید…
هلن فیشر که انسان شناس تکاملی ست به موضوع نگاه دقیقی داشته و عشق رو در سه مرحله تقسیم بندی کرده ؛ مرحله اول جذب شدن (Attraction) به هم، مرحله دوم الحاق و الصاق (Attachment and bonding) به هم و مرحله سوم صمیمیت و تعهد (Intimacy and commitment) هستش.
وقتی دو نفر همدیگر رو می بینند، غیر از جنبه زیستی، چیزی در سطح ناخودآگاه اونها رخ میده که بهش انتقال (Transference) میگن. این انتقال می تونه بازنمایی جنبه هایی از ناخودآگاه فرد در ارتباط با افراد مهم زمان بچگیش باشه یا هر رویداد دیگه ای.
رفتارهای ما شامل رفتارهای کلامی و غیرکلامی هستند و مهمترین بخش رفتار غیرکلامی ست که 57 درصد زبان بدن هستش و 35 درصد رفتار کلامی و لحن صداست و فقط 8 درصد محتوای کلام هستش. زبان بدن تا یک میلیون ریزبیان در هر لحظه از رابطه بین دو نفر مخابره می کنه. بنابراین استایل و چگونگی نشستن و راه رفتن، ایستادن و ریزبیان های زبان بدن، جزء موارد اساسی هستند که ارتباط رو تحت تاثیر قرار میدن.
اصولاً بعد از اینکه ارتباط شکل گرفت و فرد عاشق شد، در مرحله جذب، ناقلان عصبی در مغز فرد شروع به تغییر می کنن. از مهمترین ناقل های عصبی «اپی نفرین» (Epinephrine) و «نور اپی نفرین» (Norepinephrine) هستن. اپی نفرین یا آدرنالین (Adrenaline) همان هورمونی ست که باعث می شه ضربان قلب مون بالا بره، سوخت و ساز بدن مون بیشتر، خواب مون کمتر بشه و هوشیارتر باشیم.
در نشانگان فرار یا جنگ وقتی کسی با تهدیدی ناگهانی روبرو می شه، جهت تجهیز بدن و مقابله با اون تهدید از غده فوق کلیوی آدرنالین ترشح می شه و باعث می شه فرد به خودش بیاد، جریان خونش بیشتر بشه و برای نجات خودش اقدامی بکنه.
در مغز یک فرد عاشق نیز اپی نفرین و نوراپی نفرین ترشح می شن. عاشق حواسش به معشوق جلب می شه تا اون رو بیابد و در اختیار خودش بگیرد، سوخت و سازش بیشتر می شه و خوابش کمتر . دوپامین (Dopamin) ترشح شده (دوپامین در مرحله الحاق و الصاق به هم به بالاترین میزان ترشح می رسه) موجب می شه فرد احساس رخوت و سستی بکنه.
دوپامین در موارد مختلفی در مغز زیاد ترشح می شه؛ مثلا در وسواس می بینیم که سیکل «دوپامینرژیک» فعال هستش. برای همینه که فرد نسبت به کار یا موضوعی که روی اون وسواس داره، میل به تکرار داره.
از نگاه زیست شناسی نوع انسان نیاز داره عاشق بشه، چون بچه انسان موجودی ست نابالغ و زودرس که نیاز به پدر و مادر و کسی داره که از اون محافظت بکنه تا زنده بمونه. در همین راستا بوده که کششی بین زوج اولیه (بشر بدوی) ایجاد شده تا در کنار هم باقی بمونن و این باقی موندن به تکامل و رشد بچه اونها که امتداد ژنتیکی اونهاست ختم بشه که بتونن خط نسلی خود رو ادامه بدهند. به عبارت دیگر اگر ما بچه لاک پشت بودیم و در بدو تولد جهت بقای خود استقلال داشتیم، بی شک نیازی نبود عاشق بشیم.
شاید عده ای از دوستان عزیز انتظار داشته باشن که عشق بعنوان رویکردی فراانسانی، والا و ارزش زندگی معرفی بشه که از نگاه دیگری می تونیم اون رو والا و ارزشمند هم بدونیم ولی از نگاه زیستی، نوع نگاه به عشق متفاوت هستش.
یک نکته جالب:
یکی از دلایلی که باعث می شه دو نفر به هم نزدیک بشن، پدیده زیبایی ست به نام «بو».
جالبه بدونید که جانداران بوهای خاصی رو که وابسته به جنسیت هستن، ترشح می کنن؛ برای مثال یک بید نر می تونه از کیلومترها دورتر بوی بید ماده رو دنبال بکنه و به اون برسه و جفت گیری بکنه. این قضیه رفتار یک بید عاشق رو نشان می ده، یا می بینیم که چطور اسب ها در بهار با بلند شدن طول روز، بوهایی رو از خودشون ترشح می کنن و در عین حال رفتارهایی عاشقانه از خود نشون میدن که در نهایت به جفت گیری ختم می شه.
در پستانداران رده پایین هم همین بو موجب می شه قلمرو تعیین بشه. این بو می تونه بوی بدن اون حیوان یا حتی بوی ادرارش باشه تا قلمرویی ایجاد بشه و حیوان در اون قلمرو زوج خودش رو قرار بده و جفت گیری بکنه و رفتاری نشون بده که همان رفتار عاشقی ست، رفتاری که به جفت گیری ختم می شه.
در مورد انسان پیاز بویایی همچنان فعال هستش اگرچه بخشی از بینی که قراره این بوها رو تجربه بکنه، ضعیف شده، اما همچنان وجود داره.
کمد دیواری اتاق مادرهامون علی رغم اینکه به لباسشون عطر می زنن همچنان بوی اونا رو میده. هر فردی بوی مخصوص خودش رو داره و این بوها در تماس نزدیک و عاشقانه از اولین جرقه هایی ست که بین دو نفر موجب شروع اتفاقات فیزیولوژیک و عشق می شه. در واقع ما انسان ها امروزه عطر و ادکلن رو جایگزین بو کرده ایم…
ادامه مطلب در پست زیر👇
ادامه مبحث بالا
می دونم مطلب داره طولانی میشه و شاید مطالعه ش از حوصله دوستان خارج باشه، ولی حیفه اینا رو نگم …
تحقیقات نشون میدن اگه فرد ارتباط خود با معشوقش رو به سطح شناختی نیاره و فقط بخواد عشق زیستی رو تجربه بکنه، بعد از سه سال رابطه ش به پایان می رسه؛ چون این هورمون ها سه تا چهار سال در مغز افراد تو سطح بالا باقی می مونن و بعد از اون میزان اونها دوباره پایین میاد و به همین دلیل هستش که بیشتر جدایی ها و طلاق ها بعد از این مدت رخ میده. بعد از این مدت دیگه دو نفر نمی تونن صرفا به دلایل زیستی کنار هم بمونن.
و اما،
بعد از پایین اومدن هورمون ها در دوران عاشقی چیکار باید کرد؟
بعد از اینکه هورمون ها پایین اومدن، ما باید خودمون با آگاهی، شناخت و تمرکز روی رابطه، اون رو به مرحله سوم که صمیمیت و تعهد هستش برسونیم. در غیر این صورت در ابتدا طلاق جنسی و بعد طلاق عاطفی و بعد از اون طلاق قانونی رخ میده. برای رفتن به مرحله سوم دیگه سطح شناختی و کورتکس مغز شروع به عمل می کنه، نه لزوما سطح هیجانی و ساب کورتیکال یعنی زیرقشری مغز.
اینکه دو نفر چقدر با هم خاطرات مشترک دارند، پدیده ای به نام قدمت یک رابطه، پدیده دیگری به نام پیر شدن و از دست دادن جذابیت ها و کم شدن شانس جفت گزینی به طور واقعی موجب میشن که دو نفر بخوان همدیگه رو بازشناسی بکنن. طی این بازشناسی حالا دیگه فقط مفهوم زیستی اونها رو کنار هم قرار نمی ده، بلکه مفهوم عاطفی و روانی که دیگه پخته شده موجب می شه اونها به سمت مهر اصیل و واقعی بروند و تجربه ای از باهم بودن انسانی رو که عشق نام داره کنار خود داشته باشن.
در واقع عشق چیزی نیست جز ارضای نیاز و بستگی داره که ببینیم نیاز ما چیه.
اگه این نیاز صرفا فیزیولوژیک باشه ما عشق شهوانی رو خواهیم داشت.
اگه نیاز ما صرفا داشتن سرپناه و حمایت و مراقبت باشه، ما عشق کودکانه رو خواهیم داشت که تو این شرایط به والد مراقب نیاز داریم، نه معشوقی پخته.
پس اگه به هرم مزلو و سلسله مراتب انسانی نگاه کنیم، می بینیم که ما در هر پله ای می تونیم عاشق بشیم.
در پله اول به دلیل عاشقی، نیازهای فیزیولوژیک، در پله دوم به دلیل امنیت و حمایت و پله سوم به دلیل تعلق، پله چهارم عزت نفس و پله پنجم شناخت؛ یعنی چقدر در پی درک مشترک دنیا و اصل زیبایی شناسی هستیم.
در چهار پله اول نیازهای کمبود رو داریم، برای همین عشق در این مراحل چندان عشق والایی نیست اما وقتی انسان فرارونده رو در انتهای هرم مزلو می بینیم، نیازهای شدن رو میشه مشاهده کرد که این نیازهای شدنی اونقدر فرارونده هستند که دیگر کسی ما رو از ترس نمی رهاند، بلکه کسی سراغ مون میاد که ما، بودن در کنار هم و تجربه عشق رو باهاش داشته باشیم و اونجاست که عشق اصیل ایجاد می شه و هر دو نفر در عین تجربه استقلال شون، با هم بودن رو یاد می گیرن و با هم زندگی می کنن.
پس عشق پخته، عشقی ست که فرد به اون زمان داده، در این زمان طرف مقابلش رو شناخته، قدمت میل به تکرار در اون ایجاد کرده و تونسته از منظر ساختار نورولوژیک در هماهنگی بین سمت راست مغز یعنی مغز شناختی و بخش های زیرین مغز تعادلی برقرار بکنه و معشوق رو در کنار خود نگه داره تا از هم لذت ببرند…
به امید تجربه یک عشق پخته برای همه دوستان و عزیزان
از بابت طولانی بودن مطلب عذرخواهی می کنم.
زنده باشید و تا همیشه عمر عاشق بمانید
اینم یه شعر زیبا از وحشی بافقی در توصیف عشق و عاشقی
خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را
خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را
گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را
می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست
وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را
وحشی بافقی
فرق عشق ناب با این عشق های امروزی همین هست
در زمان قدیم اساتید خانم بازی پخته تر از این میگفتن . البته این رشته آکادمیک نبود که استادی داشته باشه ولی کسانی که چارتا پیرهن بیشتر پاره کرده بودن یا به اصطلاح اون روزا چار بار بیشتر زمین زده بودن نقش اساتید این رشته رو داشتن. ایشان میگفتن مخ زدن نه تیپ میخواد نه پول فقط باید زبون داشته باشی بتونی تور بزنی اپی نفرین و نور اپی نفرین مال تو کتاباست .
بقول بزرگی : عاقل به کنار جو پی پل میگشت / دیوانه پا برهنه از آب گذشت
یک کتاب نورو آناتومی دارم که نمی دونم کجاست ولی خاطراتش زنده شد
متاسفانه این دور و زمونه باب شده دیگه حتی اسمش رو میذارند رابطه که هر وقت دلزدگی پیش اومد تمومش کنن
ولی در تعریف من عشق باعث مراقبه مکاشفه ملاحظه و …در نهایت موجب رسیدن به هدف است
حضرت مولانا میفرماید: از مقامات تبتل تا فنا / پله پله تا ملاقات خدا
در نهایت از کامنت بسیار پر بار و کاملتان خیلی استفاده کردم و از آن لذت بردم
نمدانم چرا شعر زیبایی را که از وحشی بافق نگاشتید منو بیاد این شعر از استاد رهی معیری انداخت
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
بسیار عالی و زیبا
مرحبا بر این طبع لطیف و پر ذوق
بیان معنی کلمه عشق در زبان فارسی کار ساده ای نیست.
علت اصلی اینه که معنی کلمه عشق برای هر شخص متفاوته، چون هرکسی نگاهی متفاوت به عشق و چیزی که عاشقش هست داره.
در لغت نامه دهخدا درباره معنی عشق آمده است:
عشق مانند شاخه های درختی است که دور عاشق می پیچد و او را خشک می کند. این تعبیر از معنی کلمه عشق شاید برای همه نوع عشق صادق نباشد اما چیزی که ما از تعریف عشق در ادبیات و زبان فارسی به یاد داریم بسیار شبیه به چیزی است که دهخدا می گوید.
معنی عشق یعنی علاقه بسیار زیاد به همه خصوصیات، رفتار و ویژگی های یک فرد، به طوری که حتی خیلی از ویژگی های دوست نداشتنی اونو نبینیم و به چشم نیاد.
شاید هر کسی این تعریف عشق رو دوست نداشته باشه، اما عشق یعنی :
قبول کردن مسئولیت دوست داشتن یک شخص یا هر چیزی که برایمان مهم است!
اما همین تعریف عشق در عمل می تونه فرق داشته باشه. بدین صورت که شاید ما در زندگی عاشق چند نفر مانند اعضای اصلی خانواده باشیم، اما عشقمان به پدر با تعریف عشق به همسر متفاوت خواهد بود. لذا میشه گفت که این نوع دوست داشتن در هر جا معنی خاصی داره.
به همین خاطر بهتره برای درک بهترین تعریف از عشق به جایگاهی که آن را خرج می کنیم هم دقت کنیم…
بعضی از اشعار سیمین بهبهانی انصافاً ارزش بارها خوندن رو داره…
من سردم و سردم ، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ست
با گرمترین پرتو خورشید بیارا
از دیده بر آنم همه را جز تو برانم
پاکیزه کنم پیش رخت آینه ها را
من برکه ی آرام و تو پوینده نسیمی
دریاب ز من لذت تسلیم و رضا را
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را
هر لحظه که گل بشکفد آن لحظه بهار است
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را
می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را
از باده اگر مستی جاوید بخواهی
آن باده منم، جام تنم بر تو گوارا
سیمین بهبهانی
خضرت حافظ میفرماید : بشوی اوراق اگر هم درس مایی / که حرف (علم) عشق در دفتر نباشد
نظر من اینست که هر حرفی یا کلامی را در مقام خویش بکار ببریم.
برای امور مدنظر شما میتوان از کلمات تمایل ,خواستن ,تمناداشتن و… استفاده کرد
حضرت عطار در منطق الطیر حکایت جالبی دارد که تفاوت دیدگاه ها را بهتر عیان میکند .(البته این حکایت در سایت وزین گنجور از مصیبت نامه ذکر شده که چون نسخه مورد اشاره من نسخه مشکور معتبرترین نسخه منطق هست من بیشتر قبول دارم
بود برنائی بغایت کاردان
تیز فهم و زیرک و بسیار دان
از شره پیوسته در تحصیل بود
سال تا سالش دو شب تعطیل بود
با همه خلق جهان کاری نداشت
کار جز تعلیق و تکراری نداشت
بود روشن چشم استادش ازو
زانکه الحق نیک افتادش ازو
هم ز شاگردانش افزون داشتی
هم سخن با او دگرگون داشتی
داشت استادش بزیر پرده در
یک کنیزک همچو خورشیدی دگر
تنگ چشمی دلبری جان پروری
عالم آرائی عجایب پیکری
صورتی از پای تا سر جمله روح
لطف در لطف و فتوح اندر فتوح
هم بشیرینی شکر را کرده بند
هم بتلخی هر ترش را کرده قند
دو کندش بر زمین افتاده بود
نه ز قصدی خود چنین افتاده بود
از دو لعل او شکر میریختی
طوطیان را بال و پر میریختی
از دو چشمش تیر بیرون میشدی
کشته خون آلود در خون میشدی
چشم این شاگرد بروی اوفتاد
گفت من شاگردم و او اوستاد
در جهان استاد نیست اکنون کسم
این زمان شاگردی این بت بسم
گر بگوید درس عشقم اوستاد
بر ره شاگرد خواهم اوفتاد
ور نخواهد گفت درس عشق باز
من نخواهم کرد درسی نیز ساز
روز و شب در عشق آن بت اوفتاد
کرد کلی ترک درس و اوستاد
شد چو شاخ زعفران از درد او
گشت هم رنگ زریری زرد او
عشقش آمد عقل او در زیر کرد
گر دلی داشت او زجانش سیر کرد
گرچه بسیاری بدانش داد داد
ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد
علم خوانی کبر و غوغا آورد
عشق ورزی شور و سودا آورد
هرکه را بی عشق علمی راه داد
علم او را حب مال وجاه داد
عاقبت یکبارگی بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
آنچه او را با کنیزک اوفتاد
واقف آنگشت آخر اوستاد
از سر دانش بحیلت قصد کرد
از دودست آن کنیزک فصد کرد
مسهلی دادش که در کار آمدش
بعد ازان حیضی پدیدار آمدش
آن کنیزک شد چو شاخ خیزران
گشت گلنارش چو برگ زعفران
نه نکوئی ماند در دیدار او
نه طراوت ماند در رخسار او
از جمالش ذرهٔ باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند
قرب سی مجلس که دارو خورده داشت
جمله در یک طشت بر هم کرده داشت
خون فصد و حیض هم در طشت بود
تا بسر آن طشت درهم گشت بود
خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند
وز پس پرده کنیزک را بخواند
اول آن شاگرد را چون جای کرد
آن کنیزک پیش او بر پای کرد
چون بدید آن مرد برنا روی او
نیز دیگر ننگرست از سوی او
در تعجب ماند کان زیبا نگار
چون چنین بی بهره شد از روزگار
سردئی از وی پدیدار آمدش
گرمی تحصیل در کار آمدش
آن همه بیماری او باد گشت
از کنیزک تا ابد آزاد گشت
چون بدید استاد آزادی او
بر غمش غالب شده شادی او
گرمی شاگرد زیرک گشت سرد
جانش از عشق کنیزک گشت فرد
گفت تا آن طشت آوردند زود
سرگشاده پیش او بردند زود
گفت ای برنا چه کارت اوفتاد
بیقراری شد قرارت اوفتاد
آن همه در عشق دل گرمیت کو
وانهمه شوخی و بی شرمیت کو
روز و شب بود این کنیزک آرزوت
سربرآر از پیش و اینک آرزوت
روی تو از عشق او زرد از چه شد
وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد
تو همانی و کنیزک نیز هم
لیک کم شد از وی این یک چیزهم
آنچه دور از روی تو کم گشت ازو
درنگر اینک پرست این طشت ازو
چون جدا گشت از کنیزک این همه
سرد شد عشق تو اینک این همه
بر کنیزک باد میپیمودهٔ
در حقیقت عاشق این بودهٔ
تو بره در بی فراست آمدی
عاشق خون ونجاست آمدی
حالی آن شاگرد مرد کار شد
توبه کرد وبا سر تکرار شد
چون توحمال نجاست آمدی
از چه در صد ریاست آمدی
کار تو گر مملکت راندن بود
ور ره تو علم دین خواندن بود
چون برای نفس باشد کار تو
از سگی در نگذرد مقدار تو
باسلام جسارتا در مقام خویش، این خویش مرتبط با هر حرفی هستش، یا منظور جایگاه فردی ست که حرف با کلام رو بکار می گیره؟
مرحبا عالی و قابل تامل بود.
محبّت چون به غایت رسد، آن را عشق خوانند. و عشق خاص تر از محبّت است؛ زیرا که همه عشقی محبّت باشد؛ امّا همه محبّتی عشق نباشد. و محبّت خاص تر از معرفت است؛ زیرا که همه محبّتی معرفت باشد؛ امّا همه معرفتی محبّت نباشد. پس اوّل پایه، معرفت است و دوم پایه، محبّت و سیُم پایه، عشق. و به عالم عشق که بالای همه است نتوان رسیدن تا از معرفت و محبّت دو پایۀ نردبان نسازد.
حضرت حافظ میفرماید :
مقام عشق را درگه بسی بالاتر از عقلست / کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
عشق را اگر بشود خلاصه کرد یعنی من نباشم و تو باشی (از خود گذشتگی)
و این با خواسته نفسانی (خودخواهی) فرق دارد. در اینگونه روابط شرایط تا زمانی مطلوبست که مربوط به من نوعی است.
صد حیف که دیر به پست هم خوردیم این روز ها کمی بی حوصله ام به چند دلیل ولی این متن زیبای شما منو بوجد آورد یادم نیست در کجا خواندم مناجات نامه خواجه عبدالله بود یا نور العلوم ؟مجالس پنجگانه بود یا کشف المحجوب هجویری؟ فصوص محی الدین بود یا فصوص فارابی هرچه بود مست کننده بود.
و معرفت که در این مطلب پایین ترین حد و درجه است عمر نوح را طلب میکند .حضرت سعدی میفرماید:
در معرفت برکسانیست باز / که درهاست بر روی ایشان فراز