این داستان رو من در یک فیلم کوتاه در توییتر دیدم. میتونین در آپارات به شکل فیلم کوتاه ببینین. داستان به شکل مفهومی به این صورت هست که:
روزی روزگاری کشاورز چینیی بود که اسبش فرار کرد. غروب، همسایهها جمع شدن تا بهش دلداری بدن. اونها گفتن: «متاسفیم که شنیدیم اسبت فرار کرد. این بدشانسی بزرگیه.» کشاورز گفت: «شاید». روز بعد، اسب همراه با هفت اسب وحشی برگشت و همه غروب برگشتن و گفتن: «اوه، این خوششانسی نیست؟ چه پایان خوبی برای این اتفاقها بود. حالا هشت اسب داری.» کشاورز گفت: «شاید»
روز بعد پسر کشاورز وقتی که تلاش میکرد تا یکی از اسبها رو رام کنه، موقع سواری گرفتن به زمین پرت شد و پاش شکست. همسایهها گفتن: «اوه این اتفاق خیلی بدیه». و کشاورز پاسخ داد: «شاید». روز بعد افسران نظام وظیفه برای انتخاب افراد برای ارتش اومدن و پسر کشاورز معاف شد چون پاش شکسته بود. دوباره همه جمع شدن و گفتن: «این واقعا عالی نیست؟» و کشاورز باز هم پاسخ داد: «شاید»
تمام فرآیند طبیعت، یک فرآیند در هم آمیخته با پیچیدگی فراوانه، و واقعا غیرممکنه که بگیم که اتفاقی که رخ داده، خوبه یا بده، چون هیچوقت نمیدونیم که نتیجه یک بدشانسی چه چیزی خواهد بود یا نتیجه یک خوششانسی چه چیزی میتونه باشه.
آیا با نتیجهگیری آخر داستان موافقین؟ واقعا هیچوقت نتیجه اتفاقها به وضوح روشن نیست؟
خوب یا بد قضاوت و برداشت ماست. به نظرم کشاورز این قصه در حال جلوگیری از قضاوت کردن وقایع بوده! مخصوصا که اتفاقای این داستان (غیر از فرار اسبش که باید دقیقتر بررسی شه )، خارج از کنترل و حدود اختیار کشاورز هست و خب قضاوت اونها سودی به کشاورز نمیرسونه.
راستی به نظر شما اگه کشاورز چینی ذهن تحلیلگری داشت، چطور وقایع رو میدید؟ و داستان چطور پیش میرفت؟
نکته خوبیه. ذهن تحلیلگر همیشه بدبینه ولی پیشبینی که داره براساس میزان اطلاعات و دیدگاهش هست. مثلا خود من شاید نسبت به یک دهه پیش این تفاوت رو داشتم: قبلا همیشه به طور مشخص (deterministic) تحلیل میکردم ولی امروز حس میکنم رشد داشتم و احتمالهای مختلف رو وارد میکنم و مهمتر از این: شاید چیزی هست که من نمیدونم و همین باعث تفاوتی مشهود بشه.
متاسفانه اکثر ذهنهای تحلیلی به این قسمت آخر وارد نمیشن و در بدبینی اولیه ناشی از دترمینیستیک بودن باقی میمونن.
حالا در واقعیت: اگر اسب فرار میکرد غمانگیز بود ولی احتمالی کم برای بازگشت در ذهنم هست ولی واقعا مثل همسایهها بود. در بازگشت اسب، خوشحالکننده بود ولی احتمال اتفاقی ناگوار در ذهنم بود. در اتفاقی که برای پسر افتاد، ناراحت کننده بود ولی معمولا در این موارد ذهنم به این سمت میره که «حالا با این وضعیت چطور میشه به زیستن ادامه داد و از اون لذت برد».
در کل به نظرم هر مدل ذهنی در موقعیتهای مشخصی اثربخشی خودش رو داره و هیچ مدل ذهنی دیگه ای نمیتونه اون اثربخشی رو در اون موقعیت ها داشته باشه. صرفا مهم اینه که موقعیت های متناسب با مدل ذهنی رو تشخیص بدیم و از ذهن مناسب در جایگاه مناسب استفاده کنیم.
یه اتفاق باحال دیگه اینه که در عین حال که ذهنمون رشد میکنه و یاد میگیریم واکنشهامون رو در موقعیت های مختلف تعدیل کنیم، خیلی خوب میشه اگه بتونیم یه دکمه ی تنظیم برای ذهنمون داشته باشیم. چون بعضی لحظات زندگی یا حتی کاری هستن که واقعا ذهن تحلیلگر نیاز دارن، و ذهن تحلیلگر تعدیل شده شاید به اندازه کافی کارامد نباشه. یا موقعیت هایی که ذهن هدفگرا و تک-منظوره می طلبه،. یا … .
اگه کشاورز یه فرد هدفگرا بود، مهمترین تغییر داستان احتمالا حجم بیشتر ناراحتی و شادی ناشی از موقعیت ها باشه!
مثلا از دست دادن اسبش خیلی ناراحتش میکرد؛ مخصوصا اگه این از دست دادن ناشی از یکی از اشتباهای خودش بوده باشه (مثلا در طویله رو درست نبسته باشه!). احتمالا تو این روز قولهایی به خودش میده برای جبران این کاستی و ردیف کردن اوضاع. بازگشت اسبهای بیشتر، خیلی خیلی خوشحالش میکرد، چون اولا هدف قبلی رو رسونده بوده؛ دوما مازادی هم به دست آورده! حتی با اینکه تبدیل یه اسب به هشت اسب لزوما ربطی به فعالیت کشاورز نداشته؛ ولی کشاورز این دستاورد رو به حساب شانس نمیذاره. چون اصولا زیاد به شانس اعتقادی نداره. بلکه با خودش برنامه ریزی میکنه که هر چند روز یه بار اسبش رو ول کنه بره، تا این رشد ادامه دار باشه!
شکستن پای پسر کشاورز البته که ناراحت کننده س، ولی قابل هندل کردنه. هم از لحاظ ردیف کردن سلامت مجدد پسر و هم از لحاظ پوشش نیروی کار برای رام کردن سایر اسب ها. و موقعیت معاف شدن پسر، خیلی خوشحال کننده س، در عین حال که موقت خواهد بود فرصتی فراهم میکنه برای برنامه ریزی خلاصی دائمی از ارتش!
از فرشته دعوت میکنم برامون توضیح بدن مدل ذهنی شون چیه و اکثر اوقات چطور فکر میکنن و بعد بگن اگه فردی با مدل ذهنی ایشون به جای کشاورز بود، داستان چه تغییراتی میکرد؟
این حالت رویایی داره، البته باید در نظر بگیریم که ممکنه نتایج جانبی هم داشته باشه! ولی متاسفانه در عمل به نظر نمیاد که این ممکن باشه، شاید همین مکانیسم باعث شده انسانها در جوامع با تنوع کنار هم باشن!
این خوب بود به ذهن من نرسید!! ممکنه در نگاه اول شوخی بیاد ولی فکر میکنم روش جالبیه توی دنیای قدیم هم احتمالا به این روشها رو میآوردن!
من هم از @Ben_Dehqan دعوت میکنم مدل ذهنی خودش رو توضیح بده و توی این بازی شرکت کنه (خودش رو جای کشاورز بزاره)
کلا عادت ندارم برای حوادث خیلی سوگواری کنم. ناراحت میشم اما به همون سرعت هم فراموش میکنم و دنبال راه حل برای بعدش میگردم. البته این موضوع رو از پدرم یاد گرفتم برای همین گاهی به خونسردی بیش از حد یا همون بی خیالی متهم میشیم
حالا اگر بازی ادامه بدیم اینجوری میشه:
اسب فرار کرد. چه بد و ناراحت کننده. اگر برگرده که خیلی خوب میشه اما چطور میتونم از همسایهها کمک بگیرم تا در ساعات بیکاری اسب هاشون، ازشون اسب قرض بگیرم و یا میشه گاو رو بدم اسب بگیرم!!
در مورد پسر، اتفاقی که افتاده! خیلی بد ه اما ترجیح میدم بیشتر ناراحت این باشم که باید دو ساعت بیشتر کار کنم تا بتونم به کارهای مزرعه برسم نه اینکه خودمو ملامت کنم که خدایا من چقدر بدشانس م. چرا سر من اینقدر بلا میاد و …
تو طراحی نرم افزار یه معماری قدیمی و معروف داریم ، معماری 3 لایه یا Model View Controller . این معماری میگه که سیستم های هوشمند رو میشه تو 3 لایه طراحی کرد به طوری که لایه ها با هم تداخلی نداشته باشن . پایین ترین لایه (model) داده های سیستم هستن که میتونه هر چیزی باشه از یه فایل گرفته تا داده های خام پایگاه داده . لایه میانی ( controller ) داده های خام رو پردازش میکنه تا اطلاعات رو برای view آماده کنه . لایه view هم اطلاعات رو به محیط خارج از سیستم نمایش میده و از محیط خارج از سیستم بازخورد میگیره .
به نظر من فرایند نتیجه گیری از یک اتفاق توسط مغز رو هم میشه با این معماری دقیق تر و مهندسی تر بهش نگاه کرد .
اتفاقاتی که برای ما میوفتن در واقع همون داده های خام یا MODEL هستن
ذهن ما این اتفاقات رو تحلیل میکنه و تو مغز ما ذهن میتونه Controller باشه
و در نهایت رفتار ما و عکس العملمون همون View هست که به محیط خارج از ما نشون داده میشه .
تو معماری 3 لایه سیستم نمیتونه روی داده هایی ورودی دخالت مستقیم داشته باشه . منتها در نهایت لایه controller هست که مشخص میکنه این داده های خام باید چه پردازشی روشون انجام بشه و چطوری باید نمایش داده بشن به محیط . فرضا ممکنه کنترلر یه سری عدد رو تبدیل به یه نمودار کنه یا به صورت یه فایل اکسل تحویل کنه یا هر چیز دیگه .
فکر میکنم مثل سیستم های برنامه نویسی ذهن ما هم روی اصل اتفاق که لایه مدل هست هیچ کنترلی نداره . منتها ذهن میتونه تصمیم بگیره که این داده خام باید چطوری پردازش بشه و به چه طریقی رفتار و بازخورد ما رو شکل بده .
تو تمام کتاب های خودیاری یه جمله هست که همیشه تکرار میشه “شرط لازم برای شادی قبول کردن 100% مسئولیت تمام اتفاقات هست !” و به نظرم معنی این جمله اینه که شما هر اتفاقی که داده خام ذهنتون بود رو وظیفه دارین درست پردازش کنید تا باعث رفتار مناسب بشه .
یه مثال ساده میزنم . یکی از بدترین اتفاقی که میتونه برای یه نفر بیوفته از دست دادن پدرش هست .
فرد میتونه این داده رو اینجوری پردازش کنه که : من پدرم رو از دست دادم . واقعا دلم براش تنگ میشه . چند روزی رو برای این اتفاق گریه میکنم ولی بعدش این فرصت رو دارم که یه زندگی جدید با مسئولیت ها و اتفاقات جدید رو تجربه کنم و این از من یه آدم کامل تر میسازه . و همین ذهنیت ساده ترکش های این اتفاق رو خیلی کمتر میکنه .
یا فرد میتونه با خودش بگه : من بد بخت شدم . بدون پدرم آینده من چی میشه ؟ چطوری باید ادامه بدم ؟ من یتیم شدم . خانوادم رو من باید نون بدم و …
تحلیل خیلی جالبی بود بیشتر برنامه نویس ها ناخودآگاه در زندگی شون از این روش استفاده میکنند اما یه مشکل بزرگ وجود داره. اینکه ما انسان هستیم نه ماشین. در view که مسئول دریافت اطلاعات, علاوه بر فکتهای موجود، احساسات رو هم دریافت میکنه و اینجاست که لایه کنترلر رو به مشکل می اندازه. بیشتر مواقع لایه کنترلر میتونه اشتباه بودن ورودی ها رو تشخیص بده(منطق) اما درک حاصل از محیط و حتی تاثیرات بیولوژیکی باعث بشه که خروجی غیرمنطقی بده. مثال واضح ش سیگار کشیدنه. تقریبا فرد سیگاری نیست که ندونه سیگار کشیدن برای بدن مضره اما تاثیرات بیولوژیکی که قبلاً سیگار روی بدنش گذاشته اجازه نمیده که کنترلر، در view، خروجی منطقی رو نشون بده.
کلب و فرای تو کتاب سیف فصل سبکهای یادگیری و تفکر، چهار سبک یادگیری رو معرفی میکنن؛ تجربهی عینی، مشاهدهی تاملی، مفهومسازی انتزاعی و آزمایشگری فعال و معتقده که کسی که فقط از یک سبک خاص استفاده میکنه یادگیرندهی کامل نیست و برای اینکه به صورت یادگیرندهی “کامل” دربیاد باید بتونه تو موقعیتهای مختلف از سبکهای متناسب با آنها استفاده کنه.
در توصیف یادگیرندهی کامل میگن که:" کسی است که در برخورد با جهان و تجارب خود بسیار انعطافپذیر و نسبیتگراست و به راحتی میتواند تعارضهای دیالکتیکی میان چهار شیوهی اصلی یادگیری یعنی تجربهی عینی، مشاهدهی تاملی، مفهومسازی انتزاعی و آزمایشگری فعال را از ادغام آنها با یکدیگر حل کند".
ممنونم از دعوتت
خب من میتونم بگم که سبک تفکر و یادگیری من کلیگرا و وابسته به زمینه است و کمتر تحلیلیه. چون خیلللی باید تلاش کنم تا عناصر مختلف یک رویداد و از زمینهاش جدا کنم ( کاری که تحلیلیها خیلی خوب انجام میدن) و معمولا برای این کار به گفتگو و تعامل با دیگران و بررسی دیدگاههاشون متوسل میشم. معمولا مسائل رو به صورت کلی میسنجم.
دیگه اینکه خیلی تاملیام. یعنی ترجیح میدم که یک پاسخ درست و مطمئن بدم و زمان برام مهم نیست. که البته گاهی آکاهانه سعی میکنم خلافش این جریان عمل کنم و به یک پاسخ سریع با چند درصد خطا رضایت میدم.
و می تونم بگم سبک تفکرم واگرا ست. آدمهای این مدلی از موقعیتهایی که نیاز به ابراز اندیشههای متنوع داره استقبال میکنن و قدرت تخیل و احساس قوی دارن. لذا تو فعالیتهای هنر و تفریحی ام نفر اولن
و اما داستان کشاورز
خب من کشاورزم. اسبم فرار کرده… چی شد که فرار کرد؟ خیلی دوسش داشتم. احتمالا چند ساعتی یا بیشتر دپرس باشم اما بعد…
احتمالا اول یه سری به اصطبل میزنم و ته و توش و درمیارم. بعد با خودم میگم که دفعهی بعد اگر اسبی داشتی بیشتر مراقباش باش. شاید تا مدتی هم سری به اصطبل بزنم و با خودم فکر کنم حالا که دیگه اسب ندارم از این فضا چه استفادهای میتونم بکنم؟
همسایهها که اومدن و گفتن چه بدشانسی بزرگی! میگم بیخیال این حرفا. بیاین با هم یه سر به اصطبل بزنیم، پیشتهاد بدین با اینجا چه میشه کرد؟
وقتی اسبم با هفت اسب دیگه برگشت، اول که احتمالا تو دشت و دمن از خوشحالی میرقصم و میگم: قربونت برم که بازم برگشتی بیخ ریش خودم. مهمونم که آوردی دمت گرم.
همسایهها که اومدن گفتن چه خوششانسیه بزرگی!
میگم از فردا اینجا کلاس سوارکاری برپاست. با یک مربی سوارکاری صحبت میکنم میگم اسب از من کار از تو.
روز بعد که پسرم پاش شکست میگم اشکال نداره! خوب میشه
بازی اشکنک داره، سر شکستنک داره…
همسایهها که اومدن گفتن چه اتفاق بدی! میگم شما هم تا حالا دست و پاتون شکسته؟ بعد میشینن خاطره تعریف می کنن به جای این حرفا…
روز بعد که افسرها اومدن گفتن معاف شده خوشحال میشم و میگم قربونت برم که بازم برگشتی بیخ ریش خودم.
همسایهها هم که اومدن گفتن این اتفاق عالی نیست؟ میگم من شماها رو نداشتم چکار میکردم؟!
بله موردی که که گفتید کاملا درست و به جاست . ذهن ما که خودش هم از نظر بیو شیمی هم از نظر روانی تحت تاثیر احساسات هست چطور میتونه منطقی پیش بره و احساسات رو کمتر دخیل کنه ؟
راستش هیچ وقت نمیشه احساسات رو تو تصمیم گیری ها 100% دخیل نکرد احساسات قوی و واقعی هستن . وقتی یه حس بد داری که تو سرت یا قفسه سینه به شکل دلهره اضطراب یا هر چیز دیگه ای داره خودش رو نشون میده تقریبا غیر ممکنه نادیده گرفتش . منتها کنترل کردن ذهن برای تصمیم گیری های درست و خروجی درست از اتفاقات گرفتن رو میشه به مرور یاد گرفت . تو جلسات گروه درمانی خصوصا خیلی روی این موضوع تاکید میکنن و کار میکنن .
به نظرم حتی همین که فقط آگاه باشیم الان که من بخاطر اتفاقی ناراحتم در واقع این ذهن من و تفکر من راجع به اون اتفاق و برداشتی که از احساساتم دارم هست که ناراحتم کرده و این خودش خیلی از چالش ها رو میتونه برامون حل کنه . حتی اگر نتونیم اون لحظه درست فکر کنیم تحت تاثیر احساساتمون میتونیم اینو درک کنیم که این حسی که تو سرم یا قفسه سینم دارم صرفا یه حس هست . مثل این که سر انگشتم داره درد میگیره . درسته درد دارم ولی هیچ معنی خاصی نمیده و فقط ذهن من هست که داره این حس رو برای من تفسیر میکنه .
این تفکر خیلی به من کمک کرده تا الان و حتی با شدید ترین احساسات تونستم کنار بیام و کاراییم خیلی پایین نیاد
عجب عادت خوبی!
من هم همینطور هستم. دوست دارم همونجا ناراحتی رو تموم کنم و فوری راه حل درست رو انتخاب کنم.
و به چیزای بهتری فکر کنم نه چیزای سطحی و ناراحت کننده!
در هر حال فکر سیال و خوبی دارید.
و اما جواب سوال از نوع دیدگاه من؛
اسب فرار کرد . کمی شاید اولش ناراحت شم ولی فورا یا به دنبالش میرم یا اگر امکانش نیست فراموشش میکنم
چون چیزای دیگه ای دارم که خوشحالم کنن. حالا با هفت تا اسب برمیگرده . خوشحال کننده س و اول باید بفهمم این اسب ها یک تله یا مال دیگری نیستند و بعد با خیال راحت مکانی برای رام کردن اونها در نظر بگیرم. اگر پسر پاش شکست متاثر میشم ولی تاثر من نه حال من و نه حال اون رو خوب میکنه پس به سرعت برق از تاثر میرم دنبال زود خوب شدنش یا امکان حضورش با وسیله ای که راحت تر باشه
و بعد از نرفتنش به ارتش خوشحال میشم که بیشتر میتونه در اختیار خودش باشه ولی در تمام این قضایا من اون خوشحالی رو دارم که میتونم از زندگی لذت ببرم و این خوشحالی ها پس از اتفاقات گذرا من رو هیجان زده نمی کنه.