وقتی انیمیشن ماری ومکس رو میدیدم یاد بچگی خودم افتادم. خیلی کنجکاو بودم ببینم ادمها چطوری زیاد میشن. زیر میکروسکوپ دیده بودم مخمر چطوری تکثیر میشه اما برعکس ماری کسی بهم نگفته بود که بچه ها ازتوی قوطی کوکا کولا و اب جو میان بیرون و یا لک لکها اونا رو میارن یا بدتر از همه اینها وقتیه که به یه بچه میگن یه روز یه نفر تو رو پشت در گذاشت. به نظرم این یکی اخری بدترین جوابه. اینطور مواقع حسی که بچه دست میده اینه که چقدر مامان بابای من خوبند که منو قبول کردن در حالیکه ممکنه همچین مامان بابایی واقعا خوب هم نباشند. ولی چون بچه ها توانایی بقا رو به تنهایی ندارن هرچی که بهشون میگی می پذیرند. ولی نباید هرچیزی رو اشتباه منتقل کرد
و اما در مورد خودم جواب سر راست بچه پسندی هم نشنیده بودم.
بهترین راه برای این که به کنجکاوی بچه ها در این زمینه پاسخ بدیم چیه؟
از بابا پرسیدم بچه چه جوری میاد توی شکم مامانش؟ بابا کمی فکر کرد. بعد گفت بیا بریم توی حیاط. به حیاط رفتیم بابا یکی از بته های گل سرخ رو نشون داد و گفت:
این بته اول یک تخم کوچیک بوده. بعد این تخم رو تو زمین کاشتیم. بعد بهش آب دادیم و بعد از مدتی بزرگ شد و حالا شده این بته بزرگ که میبینی. منم تخم تو رو توی شکم مامانت کاشتم و بعد تو آمدی…
-با دست کاشتی یا با بیلچه ؟
بابا کمی رنگ به رنگ شد و گفت:
با یک جور بیلچه مخصوص
پای من آب هم دادی ؟
آره٬ آب هم دادم.
با آب پاش دادی یا با شلنگ ؟
بابا نگاه تندی به من کرد.چرا عصبانی شده بود ؟ ولی من باید بدونم.
با شلنگ پسرم
بابا٬ خودتون آب دادین یا مش رضا باغبون؟ بابا یک دفعه برگشت و یک چک زد تو گوشم و گفت:
من فکر میکنم باید به بچه واقعیت را بگیم و این مسئله را برایش تبدیل به یک مسئله حساس نکنیم. مثلا بهش بگیم که تو یه سلول تو شکم مامانت بودی که کمکم رشد کردی و بعد نه ماه به دنیا اومدی. حتی میتونیم بهش بگیم که اون سلول ترکیبی از سلول های بابا و مامان بوده. اگر جزییات بیشتری پرسید میتونیم بهش بگیم که بعدا در درس علوم یا زیست شناسی در موردش میخونه.
برای من باعث خجالت و شرمندگیه که تا ۱۶ سالگی نمیدانستم که تولید مثل چه طور اتفاق میافته. بعدش هم از سایر بچههای مدرسه شنیدم و به هیچ وجه چنین چیزی در کتابهای علوم زمان ما نبود. حداقل آنهایی که رشته تجربی میخواندند اطلاعات بیشتری داشتند چرا که در کتاب زیستشناسی دبیرستان در مورد تولید مثل چیزهایی وجود داشت.
تا اونجا که گفتین یه سلول تو شکم مادرت بودی رو به نظرم خوب ایده ای میاد ولی اگه بگیم تو کتاب علوم می خونی یه حسی بهم میگه شبیه اینه که بگیم بزرگ بشی می فهمی.
من خودم وقتی بچه بودم این سوال رو پرسیدم بهم گفتن وقتی ازدواج می کنن مادر و پدر بعد از یه مدت دلشون یه بچه می خواد و وقتی خدا می فهمه که اینجوریه و حرفشون از ته قلبشون هست کنار دل مادر که نزدیک قلبشه یه بچه کوچولو می ذاره و به مرور این بچه رشد می کنه و وقتی خیلی بزرگ شد دیگه خودش می خواد که از دل مادرش بیاد بیرون و…
تا یک جایی این جواب برام قانع کننده بود ولی بعد از یه مدتی که با مفهومی به نام طلاق آشنا شدم یه حسی بهم گفت پس خدا رو میشه سرش شیره مالید؟
اگه از ته دلشون بچه می خواستن پس باید خوشحالش کنن نه با جدایی ناراحت و داستان من ادامه داشت تا بعد از یه مدت حدودای راهنمایی همفکری بقیه دوستان کمی کشف اشهود و مطالب کتاب ها، داستان رو فهمیدم. به نظرم جواب پدرم به این جریان خیلی قشنگ و مهربون بوده ولی خیلی دنبال اینم که بدونم چی باید جواب بدم به این سوال اونم تو سنی که یه سری چیز ها برای بچه ها جا نیافتاده حدودن تا سن 14 سالگی.
معمولن بچههایی با سن کمتر به همین جواب قانع میشن. اگه جزئیات بیشتری پرسید یعنی اینارو خودش میدونسته و لازمه جزئیات بیشتر رو بهش بگیم. کتاب “چه چیزی یه بچه رو میسازه؟”، که فکر میکنم به فارسی هم ترجمه شده، کتاب خوبیه برای بچههای کوچیکتر.
اینکه این مسائل رو خانواده به بچه یاد بده باعث میشه بچه استرس کمتری متحمل شه. از طرفی اجازه نمیده بچههای بزرگتر ازش سوء استفاده کنن، یا اینکه از روی کنجکاوی از بچههای کوچیکتر سوء استفاده کنه. ماجرای امیرحسین و ستایش دقیقن ماجرای همین آموزش ندیدن بچههاست. به علت اشتباه بزرگترها که درگیر هنجارهای اجتماعی غیرمنطقی هستن و شاخصی به اسم حیا مایه افتخار شده، دوتا کودک جونشون رو از دست دادن.
و به من میگفتن منو خریدن که الان که فکرشو میکنم خیلی وحشتناک بود!: ))) تصویرش هنوز تو ذهنمه، خیلی وقتا قبل خاب تصور میکردم قبل اینکه خریداری بشم کجا بودم. یجایی بود پر از راهرو و یه عالمه قفسه بلند دو طرف راهروها. داخل قفسهها، قفسهایی کشویی بود که توشون بچه ها و چیزای دیگه رو نگه میداشتن. تم اونجا هم آبی-خاکستری بود. خودم رو تو یکی از قفسهای بالایی میدیدم.