وقتایی که سوال تازه ای به ذهنم نمیرسه و یا مشاهده ی خاصی از محیط اطرافم ندارم، یه جور حس ناجوری درم هست از جنس «عادت» کردن؛ یعنی یه جوری انگار داره بهم سیگنال میده حواست باشه تمرکزت رو روی دنیای اطراف از دست دادی و به چیزها اونقدر عادت کردی که دیگه نمیبینی شون!
اصلا یکی از سنجههای شاد بودنم، اینه که ببینم در هفته چند تا سوال یا مسئله تونستم تو پادپُرس مطرح کنم! البته میدونم حسه خیلی چیز مهمی نیست، و زیاد تحویلش نمیگیرم. ولی خب دوست دارم بدونم چه جوری میشه چنین چیزی رو به تعویق انداخت.
پیشتر که تو زنجان بودم، خارج شدن از این فازِ خاک گرفته برام خیلی راحت بود: میرفتم طبیعت و خودم رو با زمین و اجزاش مشغول میکردم: مثلا علف هرزها رو میکندم، خاکبازی میکردم، گاهی (خیلی کوچیک) بیل میزدم!، و … . خیلی کمک میکرد به اینکه ذهنم باز شه و کلی فکر تازه بیاد توش.
الان ولی دسترسی راحتی به طبیعتی که بتونم بیلش بزنم ندارم! فعالیت بدنی دارم، ولی همیشه با همراهی اجزای ماشینی اطرافم هست. خبری از بکری و خاک/زمین تنها نیست.
دوست دارم بدونم تجربهی بقیه، مخصوصا @moalem که اهل پرسشگری هستن، چیه؟ چطور برا خودتون سوالایی طرح میکنین که خودتون و بقیه باهاش حال کنن؟ اصلا همچین چیزی براتون مهمه و یا شده به چنین دلیلی سوال طرح کنین؟
هر سوال برای من کلید ورود به یک دنیای تازه است. معمولا وقتی کتاب میخونم و مطلب تازه ای یاد میگیرم درباره ی ابعاد مختلف اون برای خودم سوال طرح میکنم. حتی کتاب رو می بندم و به فکر فرو میرم… اما بیشتر مواقع متوجه میشم که اگر یک خط بعدی رو میخوندم جواب سوالمو پیدا میکردم اما خب خوبیش اینه که سوال های تازه ای متولد شدند.
کتاب های که خاصه برای پرسیدن نوشته شدند رو هم خیلی دوست دارم مثلا اسکار برنی فیه در کتاب احساسات یعنی چه؟ به طرح سوالاتی میپردازد که انسان رو در دوراهی هایی قرار میده و بسیار جالبه و میشه باهاش حال کرد
گاهی اوقات هم ویژه در مورد مساله ی خاصی که درگیری ذهنی ام شده و برای مهمه، به طرح سوال میپردازم و مینویسم. چیزی شبیه بارش سوال!
عادت رو قبول دارم خیلی پیش میاد، بویژه اینکه بیشتر روی مشاهدات تکراری ذهن تمرکز میکنه تا جنبههای جدید. بویژه وقتی سن بالا میره ذهن قویتر میشه و تنبلی خاصی پیدا میکنه. به جای اینکه مسیرهای تازه رو حس کنه و بسازه، به سرعت دادهها رو میبره به مسیرهای قدیمی و جنبههای ناآشنا رو دور میریزه. راهی که معمولا توصیه میکنن از نظر ذهنی، انجام فعالیتی هست که کاملا برای مغز ناآشنا باشه، یعنی کاملا از مسیر عادی کار فکری دور باشه. این باعث میشه کمکم ذهن با اجبار از تنبلی بیرون بیاد.
البته شاید برای این برهه زمانی خاص، نکته فقط این هم نباشه. برای من هم خیلی پیش اومده که گاهی یک دفعه انگار از خواب بیدار شدم و نگاه میکنم، میبینم خیلی وقته زیبائیهای طبیعی رو ندیدم، ازشون لذت نبردم و توی تکرار فکر کردن به فلسفه، سادگی زندگی رو فراموش کردم. یکم در این زمانه، نکتهای که هست ترس از آینده، فکر به گذشته، نگرانی از اطراف هم باعث میشه قسمتی زیادی از ذهن همیشه درگیر باشه. کمی سخت به نظر میاد این دغدغهها رو کنار گذاشتن.
خوبه که با کمی انتخاب بهترین سئوالات، قسمتی از این بارش سئوال در مورد مسائل مختلف رو در پادپرس مطرح کنید. حتی تجربه خوندن، سئوال و پیدا کردن جواب از کتاب هم جالبه. خودش راهی برای اندیشیدن رو باز میکنه و علاقهمندان رو به اشتراک تجربه تشویق میکنه.
همش که نباید فکر تازه ای کرد . گاهی باید به فکرهای نیمه کاره رها شده فکر کرد . گاهی باید به این فکر کرد که اینهمه فکر چه نتیجه ای داشته اصلا چرا باید فکر کرد؟
بقول حضرت شیخ محمود شبستری
نخست از فکر خویشم در تحیر / چه چیزست آنچه خوانندش تفکر
کدامین فکر ما را شرط راه است / چرا گه طاعت و گاهی گناه است
تجربه شخصی
در این جور مواقع من ترجیح میدم یه مدت همه چیز رو ترک کنم و اصلا یه خودم فشار نیارم تا فکر جدید بیارم. چون معتقدم فکر جدید باید از وجود ادم و به صورت نا خوداگاه و جرقه ای باشه. خیلی وقتها میخوابم یا کلا میرم دنبال یه کار دیگه برا یه مدت