این رو درک میکنم که سنتها اگه با فلسفه اصلی خودشون فاصله بگیرن به جای اینکه کارکرد خوبی داشته باشن میتونن کارکرد منفی قویتری داشته باشن
موارد زیادی هست که با یکم دنبال کردن تاریخ متوجه میشیم که مبنا و فلسفه ی به وجود اومدن شون با گذشت زمان تغییر کرده. حالا می خوام بدونم چجوری میشه یک مفهوم به قدری خوب پایه گذاری بشه که شامل کمترین تغییر(بیشتر منظورم آسیب) با گذر زمان بشه؟
پ.ن: خیلی چیزا هستن که به وجود اومدن که بهبود ببخشن ولی به مرور اگر اثر معکوس نذاشته باشن بی اثر شدن!
بعد از این سوالت ذهنم بلافاصله رفت سمت ادیان و ایدئولوژیها. اگر نگاهی به ایدئولوژی احزاب کمونیستی بیندازیم متوجه میشویم که کاملا با نظریههای کارل مارکس متفاوت است هر چند این احزاب ادعا میکنند که ادامه دهنده راه مکتب مارکسیسم هستند. همین مسئله در مورد دین هم اتفاق افتاده. راهی که پیامبران پایه گذاری کردند با راهی که پیروانشان میروند زمین تا آسمان فرق داره. برای مثال پیروان ادیان همیشه دچار جنگ و دروغ و شرک هستند در حالی که راه پیامبران چیز دیگری بوده است.
این سوال خیلی خوبیه. به نظرم اگه قراره چنین مفهومی پایهگذاری بشه باید به گونهای باشه که با میانگین جامعه انسانی در تضاد نباشه و میانگین جامعه اون رو بپسندن. در این صورت شاهد کمترین تغییر در آن مفهوم با گذر زمان خواهیم بود. نمودار زیر را برای روشنتر شدن منظورم رسم کردم.
محور عمودی در نمودار بالا توزیع فراوانی آدمهاست و محور افقی بسته به نظریه یا ایدئولوژی میتونه متفاوت باشه. فکر میکنم پیدا کردن این که محور افقی چه کمیت یا مفهومی است کار خیلی سختی خواهد بود.
به نظرم تغییر جز ذاتی یک زندگی پویا هست. وقتی همه چیز تغییر می کند و در حال شدن هست، نمیشه ایراد گرفت که چرا یه نهاد از فلسفه وجودی ابتدایی اش فاصله گرفته. هر دیدگاه، رویکرد، تئوری و پارادایمی بر اساس مقتضیات زمان و مکان مطرح میشه. خوب وقتی اون مقتضیات تغییر میکنند اون رویکرد هم عوض میشه. اتفاقا رویکردی که منعطف نباشه و نتونه خودش رو تطبیق بده با زمانه محکوم به شکست خواهد بود.
برداشتم این بود که در صورت تضاد با میانگین جامعه هر مفهومی میتونه به خواسته تنزل پیدا کنه. اونوقت تعریف میانگین جامعه اهمیت پیدا میکنه. میانگین از چه لحاظ؟
آیا توزیع فراوانی آدما در نمودار بالا بر اساس زمانه؟
اتفاقی که معمولا میوفته به این صورته. افراد در گذشته برای یه مشکل اجتماعی(کمک به افراد ضعیفتر) راه حلی بدست آوردند(نذری دادن) با گذشت زمان و با تغییر نسل ها، این راه حل از اصل خودش منحرف میشه و مشکلاتی رو بوجود آورده.(از نذری دادن وسط خیابونای شلوغ بگیر تا نذری که اصلا به دست افراد ضعیفتر نمی رسه و بیشتر ظاهرش مهمه).
حالا فرض کنیم قراره همین راه حل نذری دادن از نوع پیاده بشه. چجوری به بقیه افراد آموزش میدم؟ سوال خیلی سختیه! یعنی بیام اثر معکوسی رو که ممکنه به مرور زمان بوجود بیاره رو شناسایی کنم و ازش استفاده کنم؟ چه استفاده ای میشه ازش کرد؟
کلیت این صحبت رو قبول دارم. فقط بیشتر این میاد تو ذهنم که این تغییری که در پارادایم(دیدگاه، تئوری، رویکرد و…) به وجود میاد به سمت بهتر شدن و بهبود دادن میل کنه نه به سمت بقا. مثلا الان اکثر سنت هامون نتونستن خودشون در مقابل مدرنیته شدن حفظ کنن. (البته شاید هنوز زوده واسه قضاوت و درنهایت این تغییراتی که درشون بوجود اومده با گذشت زمان به نفعشون تموم بشه!)
یعنی بذارین اینجوری بگم: یه هسته اولیه که شامل روح یا بنیانِ مفهوم میشه + تعداد زیادی شاخ و برگ که با گذشت زمان نیاز به اصلاح و تغییر دارن.
قبول دارم که منظورم را خیلی گنگ بیان کردم. اما حالا وقت دارم که بیشتر توضیح اش بدم.
فرض کن یک نفر (مثلا یک فیلسوف یا یک پیامبر) برای حل یک مشکلی راهحلی ارائه میده. اما اون راهحل با ذات میانگین انسانها همخوانی نداره. برای مثال پیامبری ذکات را از واجبات دین اعلام میکنه اما چون خودخواهی و حرص و طمع در ذات میانگین انسانهاست، همان انسانها به تدریج اصل ذکات را تغییر میدهند و اگر بتوانند به کلی حذفش میکنند. در نتیجه در جامعهای که ادعای مسلمانی داره شاهد اختلاف طبقاتی شدید بین مردم خواهیم بود.
به عنوان یک مثال دیگر بعضی از این اصول چون با ذات انسان همخوانی بیشتری داره باقی میمونه و حتی به شکل بدی تغییر می کنه. برای مثال اصل جهاد علیه کافران رو در نظر بگیر. از آنجا که انسان تمایل به خشونت داره** این اصل رو از سایر اصول مهم جدا میکنه و ارزش بیشتری بهش میده. به خاطر همین میبینیم که گروههای مذهبی افراطی شکل میگیرن و با بزرگنمایی و تغییر دادن چند اصل به نفع خودشون به جنگافروزی میپردازند.
** چرا میگم انسان تمایل به خشونت داره؟ به نظرم جنگهای بشر معمولا دلیلی پشتش نیست و صرفا به خاطر تمایل به خشونت اتفاق میافته. قبول دارم که این حرف سنگینیه و احتمالا خیلی از دوستان که بشر رو اشرف مخلوقات میدونند از دستم ناراحت میشن. به همین دلیل از همه آن دوستان پوزش میطلبم.
نه. پیدا کردن این که محور افقی چه ویژگی یا مفهومی است کار خیلی سختی خواهد بود. در مورد مثالهایی که زدم این محور میتونه چیزهای مختلفی باشه از جمله خودخواهی، جنگطلبی و یا بیتفاوتی نسبت به اخلاق.
مشکل اینه که شما نمیتونید به مردم عامه فلسفه بگید. به همین خاطر مجبور از طریق دین یا اصول دیگه ای اینا رو بگید. شما میدونید راه حل برای مشکله ولی مردم عموما نمیدونن.
با @Ali_Shakeri موافق نیستم، از این لحاظ که مثل اون بحثهائی که توی اخلاق داشتیم، این چالشها اساسا برای مواردی هست که مشکل از خصوصیت ذاتی ما هست و راه حل ما رو به چالش میکشه. ولی روی دینامیکی که آورده دیدگاه جالبی هست.
یه مثال از تغییر در پایه ی یک مفهوم که به نظرم در تضاد با روحیه بنیانگذارش هست:
“چهگوارا نمادی از مارکسیسم و از منتقدان مصرف گرایی بوده. در حالی که بعد از مدتی از عکسش برای جذب مشتری و فروش بیشتر تیشرت و سایر محصولات، که خودش نوعی تبلیغ به نفع مصرف گرایی هست استفاده میشه.”
این مورد رو امروز در یک خبرگزاری دیدم.
ظاهرا بايد بين یک نیاز و شیوه بر طرف کردنش تفاوت گذاشت، اینکه به نیاز تکیه میکنم به این علته که، هر فعلی برای بر طرف کردن یک نیاز انجام میشه
حالا سوال رنگ دیگه ای به خودش میگیره و اون اینه که:
چه نیاز هایی در گذر زمان رنگ نمی بازند و پا برجا هستند؟
جواب این سوال هم واضحه؛ نیاز هایی که اصلیند یعنی ریشه در سرشت بشر و رابطه ی اون با غیر خودش دارند