خوب تا حدی توضیح دادم. مسئله جدال برای بقا رو بزاریم کنار یعنی انسان در جایی برای نیاز خودش بقیه گونهها رو شکار میکنه (کاری طبیعی که وجود داره) ولی این دیدگاه که طبیعت برای خدمت به انسان به وجود اومده بنیان فکری جوامع مدرن انسانی بوده و نکته جالب اینجاست که هنوز هم هست:
خوب کلمهای که من به کار بردم رو اول تعریف کردم. این مفهوم در فارسی بیشتر به «برتری انسان» نزدیک هست و انگلیسیش human supremacy هست.
درسته، اون چیزی که شما میگین یه دیدگاه فلسفی که در واقع ربطی به بحث نداره و میتونه کاملا سازگار باشه با تکامل (فکر میکنم دیدگاه humanism رو منظورتون هست که منظور انسانگرایی در فلسفه و علوم مختلف هست).
مالکیت جویی و رفتار قهر آمیز که غالبا مبتنی بر قوه ی خشم با هدف کلی بقا،دقیقا در یه پروسه علیتی،صورت میگیره مختص نوع انسان نیست.درواقع این میتونه توجیهی برای نظریه ی تکامل باشه که دانشمندان علوم انسانی خصوصا روان شناسی ازش استفاده می کنند.
همین غرایزند که حس برتری جویی رو در هر نوع به شکلی بروز میده.میخوام اینو بگم که هیچ زمانی نبوده که انسان خودش رو اصیل ندونسته باشه.بلکه بواسطه ی ناطقیت و سیر رشدگرایانه،اونوتفسیر کرده،جامعیت داده حتی اغراق هم کرده.مشابهش همین که این جهان می بایست در خدمت انسان باشه.البته از نظر من این از ملزومات زیست طبیعی چنین ماهیتیه.حتما انسان ابتدایی هم راهکارهایی داشته تا میل مالکیت طلبی و تمامیت خواهی خودش رو نسبت به محیط زیستش به تناسب زمان و مرتبه ی خودش ارضا کنه و اونرو بروز بده.(گرچه احتمال اشتراک در این موارد با انواع دیگه خیلی زیاده،ولی باید در کیفیت تفکیک قائل شد)
سلام،
بهتراست برای Evolution از برابرنهاده ی فَرگَشت استفاده کنیم زیرا اولا همانطورکه میدانید دراین بحث لزوما منظور به کمال رسیدن نیست ولی واژه تکامل چنین مفهومی را با خود دارد که باعث خلط مطلب میشود. درحقیقت تحول برای نوعی تطابق با شرایط محیط بمنظور ادامه دادن بقا است .دوم اینکه ، همیشه این قضیه دید به جلو ندارد بلکه فرگشت میتواند برعکس هم رخ دهد . پس اگر منظور از تکامل ، نوع تحول وتغییری درجهت رشد و افزایش باشد ،که همین هم هست نمیتواند مترادف مناسبی باشد. اما فرگشت هردو حالت را پوشش میدهد.
فکر نمیکنم کسی در تاریخ توانسته باشد به اندازه چارلز داروین به نیروی مرموز حاکم بر جهان نزدیک شده باشد وبه درستی پرده از اسرار آن برداشته باشد.
عصر روشنگری دراروپا ، درحقیقت به نوعی پایان حکومت کلیسا براهالی زمین بود ، از یکسو داروین از حوزه علوم طبیعی توانست پایه های کلیسا رابه لرزه درآورد و از سوی دیگر کوپرنیک و کپلر بودند که این بار از آسمان به پایه های کلیسا حمله بردند.
نظریه داروین درخصوص منشاء انواع با وجود مخالفت های سرسختانه ایی که از سوی طرفداران کلیسا ومسیحیت بمنظور بی اعتبار کردن آن شکل گرفت امادرحقیقت این داروین بود که بالاخره توانست تیر خلاصی را برپیکره کلیسا وارد کند.
درتاریخ اینگونه بیان میشود که روحانیون مسیحیت و بانیان کلیسا برای اینکه بتوانند به تغلب(سلطه،غلبه) خود برمردم به نام نماینده ی خدا بر روی زمین ادامه دهند ، با نظریات داروین بشدت مخالفت میکردند و او را ملحد و کافر و عقاید و نظریاتش را موهوم میشمردند. اما در دل خود میدانستند که داروین از آنان به خدا نزدیک تر شده است .
ازنظر و عقیده ی من ، فرگشت چارلز داروین نه تنها اشتباه نیست بلکه درست ترین و بی بدیل ترین اکتشافی است که بشریت به خود دیده است . تکامل داروین نه تنها تئوری ایی در رد وجود خدا نیست بلکه اتفاقا به شدت میتوان حضور خدارا درآن لمس نمود.
کانت میگفت که " شاید هیچ وقت نتوانیم وجود ویا عدم وجود خدا را بفهمیم ولی میتوانیم امکان آن را ثابت کنیم " . بنظر من داروین این امکان را ثابت کرد .
نتیجه گیری:
درآخر ، بعنوان یک جمع بندی از مطالب بالا چیزی مختصر و مناسب تر و کامل تر از این بیت به ذهنم نرسید که جان کلام را بتواند برساند: