یک بار با کسی غیرساکن در تهران، سوار مترو می شدیم و ایشون شروع کردند به تعریف کردن از مترو و با شوق و ذوقی از اینکه این صنعت چه قدر نعمت خوبیه صحبت کردند. یادم افتاد اولین باری که مترو سوار شدم، منم همین حسو داشتم ولی این حس کاملا در من فراموش شده بود.
انجمن نجومی که عضوش بودم داخل یک پارک قرار داشت و وقت های زیادی رصدهای شبانگاهی عمومی برگزار می کرد. بلااستثنا هر کسی که اولین بار ماه و چاله هاش رو از پشت تلسکوپ نگاه می کرد، به طرز عجیبی شگفت زده می شد. اما اون طرف، کسی که پشت تلسکوپ به عنوان راهنما ایستاده بود با خونسردی می گفت: «خب شما دیدین، حالا نفر بعدی». یادمه اونجا هم این سوال برام پیش اومد که چرا کسی که ماه رو بارها از پشت تلسکوپ دیده اون قدر که باید از این دیدن شاد نمیشه؟
هم فکری
چه طور میشه ارزشمند بودن و شادکننده بودن چیزهایی که می بینیم، با گذر زمان همون قدر جذاب برامون باقی بمونن؟
چه تجربه هایی دارین از این که چیزی به مرور زمان براتون عادی و کسل کننده نشده باشه؟
موضوع جالبیه. چند وقت پیش قصد داشتم برای بچههای فامیل هدیه بخرم. بچههایی که در امکانات بزرگ شده بودند خیلی بی تفاوت هدیهها را گرفتند و در حد چند ثانیه سرگرم شدند و هدیهشان را به بایگانی فرستادند اما دو تا از بچههایی که از امکانات دور بودند، (به خصوص وسایل الکتریکی مثل موبایل و تبلت) ساعتها با هدیهشان سرگرم بودند و بعد از گذشت چند روز هنوز هم درگیرش هستند.
اتفاقا من آدمهایی را دیدم (هم نسلهایم) که از تکرار یک چیز لذت میبرند. خودم هم تا حدی اینطور هستم. مثلا این که دوست دارم به جای دیدن فیلم یا موسیقی جدید، فیلمها و موسیقیهای قدیمی را بارها ببینم. پدرم تعریف میکرد که در گذشتههای نه چندان دور، آدمهایی بودهاند که هر روز سر ساعت مشخص به یک قهوهخانه مشخص میرفتند و از نوشیدن قهوهشان لذت میبردند.
به نظرم دوران کودکی خیلی در شکلگیری چنین شخصیتی تاثیر گذار هست. پدر و مادری که از دیدن یک زیبایی لذت نبرند، این حس را به فرزندشان هم منتقل میکنند.
چای عصر هیچ وقت برایم خسته کننده نشده و همیشه از خوردنش لذت میبرم. یک سری موسیقیها و فیلمها و کتابها هم هیچ وقت برایم خسته کننده نشدهاند.
تکرارِ وقایع به نظرم فقط وقتی میتونه از جذابیتش کم کنه که دقیقا مشابه قبل واردش بشیم و نقش خودمون رو به عنوان نقش اصلی اون واقعه فراموش کنیم.
یه موقع مطلبی میخوندم که بی ربط به این موضوع نیست: «پولتون رو برای خریدِ تجربه خرج کنین و نه خریدِ کالا»! راجع به تحقیقی هست که درش از دلیلهای حس رضایت و خوشبختی در افراد مطالعه کردن و … . حرفش اینه که کالاها و چیزها تکراری میشن، ولی تجربه ها همیشه میتونن نو و هیجان انگیز باشن.
یه مثال بزنم: مثلا یه فیلم، یه چیز هست و دیدنِ اون فیلم یه تجربه.
و کافیه وقتی دارین برای دومین بار یه فیلم رو میبینین، از یه زاویه جدید ببینیدش: مثلا بارِ دوم خودتون رو بذارین جای نقش اصلی فیلم و در صحنه ها یه سناریوی موازی غیر از داستان فیلم (که در بار اول کشفش کردین) رو پیش ببرین.
خب به نظر من خیلی چیزها داره برامون تکرار میشه ولی لذت بخشه !
مثلا اگر هر روز هم طلوع خورشید رو ببینم بازم دوستش دارم .
تجربه های خوب به نظرم کهنه نمیشن.
مثلا انجام دادن یک ورزش خاص به شرطی که اصولش رعایت بشه،نگاه کردن به آسمان،دیدن لبخند کودکان و…
البته به این هم بستگی داره که اون واقعه چجور در مغز کدگذاری شده چون یکوقت مثلا سوار شدن در همین مترو ،اتوبوس و… گاهی فرد با کلافگی،خستگی و ازدحام و دستپاچگی و عجله همراه شده پس اون براش یک چیز تکراری میشه یا مثلا رفتن به مدرسه یا محل کار وقتی یک مولفه مثل علاقه واقعی،حوصله و… نباشه اون موقع میشه یه کار تکراری و کمتر جذاب !
رانندگی هم همینطوره اگه حوصله نداشته باشیم یا صرفا برای رفع تکلیف یه کاری رو برای خود یا دیگری انجام بدیم یا از وضعیت رانندگی آدمها که اکثرا خوشایند یا روی مدار قانون نیست تاثیر بگیریم اون موقع به مرور اون جاذبه های اولیه رو از دست میده.
حالا راهکار چی هست؟
در قدم اول باید نگرش ما تغییر کنه
ما دوبار حتی از یک رودخانه نمیتونیم بگذریم ! یا توجه به این گفته سهراب سپهری که میگه چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید! قدم دوم این هست که شرایط رو تغییر بدیم! اونم طوری که به دایره جذاب و امن ذهنی ما نزدیک تر بشن . مثلا من میدونم که رانندگی در صبح زود یا بعد از غروب به من بیشتر میچسبه چون تداعی گر آرامش و خلوتی هست پس زمانی که خواستم مسافرتی برم اونو میندازم تو این زمانها تا حالت تازگی ش برام حفظ شه یا مثلا فردی هست که وقتی به دیدن خانه اقوام میره لباس خاصی رو انتخاب کنه
و…