ولی به نظرم میرسه جدا کردن بچه ها به استعدادهای درخشان و غیره، برای «غیره» هست که ممکنه دردسر باشه و نه استعدادهای درخشان. چون بچه های استعداد درخشان هر موقع بخوان، میتونن از مجموعه تیزهوشان خارج شن و به مدارس عادی بپیوندن، ولی یه فرد عادی بدون عبور از سد یه آزمون نمیتونه به این جمع بپیونده.
اینکه یه تیزهوشانی نخواد (به دلایل خانوادگی یا اجتماعی) از این مجموعه خارج شه، یه مسئله ی قابل بحثِ دیگهس:
چرا با اینکه بعضی افراد بعد از ورود به مدارس تیزهوشان، لذت کافی از دوران درس و مدرسه رو نمیبرن و یادگیریشون دچار مشکل میشه؛ باز هم به تحصیل در این مدارس ادامه میدن؟
چه موانع ذهنی، اجتماعی و یا قانونی در سر راه خارج شدن از مدارس استعدادهای درخشان وجود داره؟
1- یه ترسی داخل خودت حس می کنی، ترسی که فکر می کنی اگه من بیام بیرون زندگیم تموم میشه.
2- هر چقدر آدم روشنفکری باشی در نهایت نگاه مردم هم توی زندگیت اثر داره. اینکه فکر کنن تو یه شکست خورده ای. آدم شکست خورده یه جورایی شبیه داشتن سو پیشینه هست وقتی می خوای بری سر کار.
3- یه واقعیت هم اینه که چیزایی تو مراکز سمپاد هست که ارزشش کم نیست. مثلن بعضی از معلم ها که واقعن انسان ساز هستن، دوستات که برای من چندتاییشون بی تکرار هستن، امکانات آموزشی که بعضن بی نظیره و…
مقایسه تیزهوشان با مدارس عادی همیشه برای من مثل مقایسه دانشگاه های مطرح با دانشگاه هایی مثل دانشگاه آزاده. داخل این دانشگاه ها که میری دنیا با چیزی که فکر می کردی زمین تا آسمون فرق داره ولی نمی دونی که بیرون دقیقن چه خبره. اما دقیقن مثل دانشگاه های آزاد که شاید امکانات کم باشه ولی داخلش ولی یه عده هستن که می ترکونن و تبدیل به آدمای خفنتری نسبت به دانشگاه های مطرح میشن توی مدارس عادی هم این آدما هستن فقط این دسته از عادما ذاتن در حال حرکت هستن و نیاز به محیط استعداد پرست ندارن، خودشون شکوفا می شن.
تا اونجا که من می دونم مانع قانونی وجود نداره و همه ذهنی، عاطفی و اجتماعی هست.
کسانی که خود را به دانشگاه میرسانند توانستهاند از فیلترهای مختلفی عبور کنند. همه این افراد در مدارسشان حداقل متوسط بودهاند. در مدارس دولتی خیلی پیش میآید که دانشآموز حتی نمیتواند دیپلم خودش را دریافت کنند. این افراد حتی به رقابت کنکور نمیرسند.
اگر میخواهید یک جامعه واقعی را ببینید باید به یک مدرسه دولتی بروید. جایی که هم بیمار روانی هست، هم جنایتکار و بزهکار، هم فقیر، هم معتاد به شیشه و … در هیچ دانشگاهی معمولا چنین چیزی نمیبینید.
دلیلاش به نظرم ترس است. ترسی که البته واقعی است. اما نتیجه این ترس این است که یک سمپادی آمادگی زندگی در یک جامعه واقعی را ندارد. شاید به این خاطر که یک بزهکار را تا به حال از نزدیک ندیده است.
تجربه شخصی
من از همان اول ابتدایی با بزهکاران و دزدان زیادی همکلاس بودهام. خیلی از آنها در درگیریها کشته شدهاند و بعضیها در اثر مصرف مواد مخدر مردهاند. خیلیها از مدرسه اخراج شدهاند (مثلا به خاطر کتک زدن معلم) و یا خودکشی کردهاند. این یک تصویر واقعی از مدارس دولتی در شهر تهران است. بماند که خیلی از معلمهای مدارس دولتی یا دچار بیماری روانیاند یا انحرافات جنسی.
زندگی با این افراد به من یاد داد که چگونه با آنها تعامل کنم تا در این جنگل زنده بمانم. شاید این حداقل دستاورد من از مدارس دولتی بوده باشد.
فکر میکنم، کلمه خیلی را خیلی به کار بردید، چون خیلی از مدارس کشور عادی و دولتی هستند ولی خیلی از مردم جامعه ما که محصل یا معلم مدارس این مدارس هستند یا بوده اند، اینگونه نیستند که شما توصیف کرده اید.
بله درست است. من همیشه در مدارس خیلی بدی بودم. یادم میآید اول ابتدایی که بودم در عرض یک هفته دو بار جعبه مداد رنگیهای من را دزدیدند.
منظورم از خیلی دو تا سه نفر است. دو نفر در یک کلاس پنجاه نفری یعنی چهار درصد که عدد بزرگی است. به نظر من اگر دو تا از همکلاسیهایت در درگیری کشته شوند خیلی است. یا این که همکلاسیهایت در اثر اعتیاد و مصرف بیش از اندازه مواد مخدر بمیرند.
در طول دوران تحصیلم فقط سه یا چهار معلم روانی و دو یا سه معلم با انحراف جنسی دیدهام. این به نظر شما زیاد است یا کم؟
برای یک نفر بخصوص در زمان های ابتدایی تجربه های زندگی اش زیاد است، اما برای نتیجه گیری و نسبت دادن صفت هایی به جامعه های مورد نظر در این بحث خیلی نیست.
من هم مثل شما حتی از یکی ازین دست هم آزرده می شوم و اینها جز رنج های زندگیم است، البته شرایطی که شما تجربه کردید رو کاملاً درک نمیکنم، شاید یه دلیلش تفاوت جنس ماست، شما در مدارس پسرانه بوده اید. امیدوارم به برچسب زدن تعبیر نشود، اما اینم میتونه یه حدس باشه یا یه سوال که آمار بروز مشکلات مورد نظر شما، حداقل در ایران، در جامعه دختران و زنان، پایین تره.
دارم خودمو به یاد میارم که اوایل دبیرستان به خانواده میگفتم من دیگه نمیرم این مدرسه. راستش دلیلش این بود که خیلی فشار تو دبیرستان یهو زیاد شد، و یاد دوران دبستانم بودم که هیچ کاری نمیکردم ولی هی بهبه و چهچه میشنیدم. برای من انگیزهی خروجم از سمپاد تنبلی و راحتطلبی خودم بود. خوشحالم که خانواده نالههامو جدی نگرفتن و به گفتن “خودتو لوس نکن” بسنده کردن!: ی
مانع قانونی که به هیچ وجه وجود نداره. خیلی مدارس از خداشونه دانشآموزای سمپادی برن توشون، نوعی تبلیغه براشون. یادمه یه غیرانتفاعی معمولی نزدیکمون بود که حاضر بود بدون دریافت شهریه برای 4سال ثبتنامم کنه.
ما واقن جز معتاد به شیشه و جنایتکار (که فکر نمیکنم در مدارس دولتی معمولی هم بتونید به راحتی پیدا کنید! مگر مدارس دولتی پسرانه مناطق محروم. من مدارس دخترانه جنوب تهران کار کردم. دانشآموزایی بودن که فحاشی کنن یا یاغی باشن ولی معتاد ندیدم.) بقیه انواع رو در مدرسهمون (فرزانگان تهران) داشتیم. دلیلش هم این بود:
این یکم عجیبه برام. به هر حال کسانی که تو سمپاد تحصیل میکردن هم از همون مغازههایی خرید میکردن که بقیه، فامیل و آشنای غیرسمپادی داشتن… جامعه غیرواقعی به چه معناست؟
چند درصد غیرسمپادیها یک بزهکار رو از نزدیک دیدن؟ چند درصد سمپادیها؟
شاید درست نباشه بگم ولی ما هم داشتیم تجربه دزدی تو مدرسه رو. راهحل مون این بود که نوبتی زنگ تفریحها یه نفر تو کلاس میموند. درست نیست دزدی کودکان رو با دزدی بزرگسالان مقایسه کنیم چون انگیزههای متفاوتی دارن.
درست میگین و منظور من مقایسه حسی افراد هست کسایی که داخل شریف، علم صنعت، امیرکبیر و… درس می خونن بعضن فکر می کنن دانشجوهای دانشگاه آزاد بهره هوشی کمتری دارن (البته نمی خوام به کسی توهین کنم و من خودم لیسانس آزاد بودم و الان که ارشدم علم و صنعت و به نظرم هیچ کدوم بالاتر از اون یکی نیست).
درست می گین علی خان و به نظرم یکی از کار های سیستم آموزش و پرورش باید بهتر کردن زندگی و آینده همین افراد باشه.
این مورد به من هم وارده.
به نظر من هم مراکز یکم ایزوله تر و تر و تمیز تر بود.
من کرج زندگی می کنم و درس خوندم، توی کرج یه مدرسه هست به نام دهخدا که مدرسه خوبیه توی کرج ولی جز مراکز سمپاد نیست. من دوستایی توی دانشگاه داشتم که شاگردای اونجا بودن و از رفتار بچه ها و معلما که می گفتن برای من تا حدی غیر قابل درک بود تا حدی چیزی که @Ali_Shakeri می گن درسته ولی یه چیزی هم باید داخل پرانتز اضافه کنم و اونکه بچه های متولد 56 تا 68 که من (برای بحث سیستم آموزش) در رده دهه شصت حسابشون می کنم چیز هایی رو تجربه کردن که ماها تجربش رو نداشتیم. اینکه علی خان می گن ما با بزهکارا و… داخل یک کلاس می نشستیم رو کس دیگری هم برام تعریف کردن که در همین بازه سنی بودن. ایشون خودشون کاسب بودن و دیپلم داشتن در صورتی که برادرای کوچیکترشون در همون محیط ها بزرگ شدن و لیسانس و فوق دارن. برای من تعریف میکردن که چند نفر از دوستانشون در اثر مصرف مواد از دنیا رفتن یکی در حمله مسلحانه زمانی که برای دزدی رفته بود کشته شد و… البته اینا چیزایی بود که ایشون خبر داشتن. به نظرم این نسل واقعن متفاوت بودن چون یکی از بچه های متولد 68 که مرکز ما درس می خوندن و قبل از من فارغ التحصیل شدن توی رزومشون کشیدن سیگار در مدرسه، فرار از مدرسه برای خرید سیگار، درگیری با معلم و… رو داشتن که برای ما تعریف می کردن سال بالایی ها. که در مقایسه با چیز هایی که علی خان می گن هیچه و این همون ترتمیز بودن و مامانی بودن بچه های مرکزه.
البته خیلی ها هم از جمله کسی که برای من تعریف می کردن از دوران دبیرستانشون و همینطور علی خان توی همین شرایط بزرگ شدن و درس خوندن ولی افراد قابل احترام و مفیدی هم شدن.