روزی که من خواستم برای شروع کار وارد بیمارستان اعصاب و روان بشم با حرفایی روبرو میشدم که همه منو از اونجا میترسوندن مثلا میگفتن حتما یه بار از بیمار کتک میخوری!
اما وقتی کارم رو شروع کردم و هرچی زمان گذشت نظرم بیشتر تغییر میکرد.
الان دوس دارم دلیل این طرز فکر بقیه رو بدونم که چی بوده؟! شما راجع به یه بیمارستان اعصاب و روان چی فکر میکنین؟
ذهنیت من بیشتر به فیلمهای سینمایی برمیگردد که معمولا یک تصویر اغراق شده و دراماتیک را به نمایش میگذارند. البته خارج از دنیای فیلم، قبلا بیماران اعصاب و روان را در اطرافیان و همسایهها دیدهام اما تا زمانی که چیزی در موردشان نمیدانستم متوجه این قضیه نمیشدم.
خیلی خوب میشود اگر در مورد تجربههایتان بنویسید:
چه جور بیمارانی در چنین بیمارستانهایی وجود دارند؟
طول مدت بستریشان چه قدر است؟
آیا بیماران مادرزادی مشکل داشتهاند و یا طی یک حادثه دچار مشکل شدهاند؟
بیمارستان ما بزرگترین بیمارستان اعصاب و روان جنوب کشور هست که بیمارای استانای جنوب کشور رو پوشش میده،بیشتر بیمارای ما کسایی بودن که براثر افسردگی رو آوردن به مواد مخدر که باعث شده علاوه بر مواد مخدر دچار انواع توهم بشن،یه سری بیمارا هم که تعدادشون کمتره کسایی هستن که بیماریشون وراثتی هست و بر اثر فشارایی که از طرف خانواده یا جامعه بهشون وارد شده بیماریشون آشکار شده.
تجربه ای که این چند مدت پیدا کردم و یاد گرفتم چجوری باهاشون برخورد کنم این بود که شدیدا کمبود محبت دارن و وقتی با مهربونی باهاشون صحبت کنی هرچی بهشون بگی میگن چشم،من بخش رادیولوژی بیمارستان کار میکنم،تا الان چندین بار اتفاق افتاده که بیماری رو آوردن همکارم نتونستن عکس بیمار رو بگیرن اما من بدون مقاومت بیمار این کار رو انجام دادم،یه موردی که داشتیم یه خانم بود بخاطر تجربه بدی که داشت وقتی من میخواستم از اتاق بیام بیرون که عکسشو بگیرم فکر میکرد میخوام با یه تعداد مرد تنهاش بذارم بخاطر همین می ترسید پس یه نفر دیگه رو آوردم برا عکس اون خانم رو هم کنار خودم نگه داشتم تا ببینه من چیکار میکنم بعدش راحت به حرفم گوش داد، البته ناگفته نماند که رفتار خشونت آمیز هم داریم که من معتقدم واکنشی از رفتار پرسنل بیمارستان هست.
مدت بستری هم معمولا یک ماهه هست اما خب به این معنی نیست که دیگه بستری نشن،مثلا موردی داشتیم که از بهمن تا الان سه بار بستری شده و مرخص شده.
من که ذهنیت خوبی در مورد بیمارستان عادی هم ندارم و فکر میکنم اون اشخاصی که شما رو راجع به کتک خوردن در بیمارستان اعصاب و روان راهنمایی کردن، احتمالا به ذهنیتشون از بیمارستان عادی، بیحوصلگی پزشک و استرس بیمار و همراهاش در این بیمارستانها رجوع کردن!
خیلی تجربهی ظریف و مهمی بود! فکر میکنم بیمارهای بیمارستان اعصاب و روان، کسانی هستن که درک و sense بیشتری نسبت به محیط اطرافشون دارن، دقیقا مشابه بچهها. همین دریافت بیشتر باعث میشه واکنش بیشتری نسبت به اتفاقای اطراف بروز بدن؛ مثلا کسی که رنج ادما رو بیشتر درک میکنه، راحتتر به افسردگی، اعتیاد و یا پرخاشگری دچار میشه.
برا همین کافیه تو بیمارستان اعصاب و روان یکی از کارکنان بی حوصله باشه و یا یکی باهاشون با محبت برخورد کنه. سریع حس و حال رو درک میکنن و بسته به موقعیت یا طرف مقابل رو کتک میزنن[1] و یا یه چَشم حسابی تحویلش میدن .
همون طور که مطرح شد «پرخاش ایشون واکنشی از رفتار پرسنل بیمارستان هست». ↩︎
بعد از تجربهای که در بازدید از بیمارستان اعصاب و روان داشتم، فکر میکنم بتونم دیدگاه موثرتری ارائه بدم:
بیمارستانی خارج از محدودهی شهر
بیمارستان در خارج از شهر و بعد از پلیس راه بود. البته جای بیمارستان خیلی قشنگ بود، و در ضمن از دود و دم و شلوغی شهر جدا. ولی خب همین دوری دسترسی یه جوری حس ایزوله شدن بیمارستان و اعضای اون از سایر افراد جامعه رو القا میکرد. انگار که افرادی خاص اینجا هستن.
سادگی طراحی و نقشهی user friendly از موقعیت مکانی
در ورودی بیمارستان به شکل حرفهای و سادهای تابلوی راهنمای بیمارستان درج شده بود: خطوط قرمز من رو به بخشهای رادیولوژی و آزمایشگاه میرسوند. خطوط سبز من رو به بخش نگهداری از بیمارهای خانم میرسوند و خطوط آبی به بخش ایکس. و روی زمین خطوط سبز/آبی/قرمز بود که امتداد پیدا کرده بود.
البته بخشها ساخته پرداختهی ذهن من هست! صرفا میخوام بگم نقشه مسیر چه طوری بود.
واقعا از این نقشهی گرافیکی لذت بردم، انگار هر کسی بدون نیاز به سواد و توجه چندانی میتونست متوجهش بشه. خوبه بقیه جاها از این نقشه ساده بهره ببریم.
برخورد انسانی نامتعارف برای ورودی بیمارستان
با توجه به نقشه مسیر، به نظرم رسید نیازی به سوال از نگهبان نیست. و خودم میتونم به راحتی بخش مورد نظرم رو پیدا کنم. پس بدون توجه به نگهبان وارد شدم. موقع ورود به بیمارستان، نگهبان جلوی من رو گرفت، اون هم با حالتی شبیه پرخاش: «خانم کجا سرت رو انداختی پایین میری؟! فکر کردی اینجا کجاست؟»
برام عجیب بود و پرسیدم برای ورود به یه بیمارستان هم باید اجازه بگیرم؟! و شنیدم «بله باید بگیری!»
همین برخورد، در لحظهی ورود، دو تا حس میتونه به من مخاطب بده:
اینجا چرا آدماش آرامش روانی ندارن؟
اینجا چه خطری ممکنه من رو تهدید کنه و یا من چه خطری برای محیط ممکنه داشته باشم که چنین برخوردی/محافظتی از ورودیش دارن؟
فضای سبز عالی بیمارستان
فضای بیرونی بیمارستان و معماری فضا برای من جذاب بود. درخت های قدیمی، حوض آب، مرغابی، درختچههایی که یه جور حس و حال خوبی به فضا داده بودن. تعداد کم ساختمونها داخل این فضا، ساختمونهای یه طبقهي از هم مجزا، و خلوت فضا؛ همه یه جور حس خوبی به فضا میداد.
فنسکشی محیط با درهای قفل شده
در همین فضای سبز عالی محیطهایی برای بازی یا فعالیت جسمانی تعبیه شده بود که اکثرا درهاشون با قفل و زنجیر قفل شده بود. یه جور حس زندان رو القا میکرد
داخل ساختمانها قدیمی و گرفته
من داخل یکی از ساختمونها شدم، رادیولوژی. متاسفانه برعکس محیط خارجی، فضای داخلی کمی گرفته بود. شاید از لحاظ نور فضا و یا تعداد پرسنلی که درش بودن. خلوت بالایی در فضای داخلی بود. یه جوری این خلوت در کنار نور فضا میتونست افراد رو بترسونه. مطمئن نیستم.
مصاحبت لذت بخش با بعضی پرسنل بیمارستان
برعکس برخورد اولیه نگهبان بیمارستان، در بخش رادیولوژی و آزمایشگاه با یک-دو نفر از اعضای بیمارستان مواجه شدم که اتفاقا حس و قضاوتم رو نسبت به اعضای بیمارستان تغییر داد. امیدوارم روزی در کل سازمانهامون چنین روحیه مثبتی که میتونه به هر مسئله و مشکلی غلبه کنه، رواج داده بشه.