نمی دانم چرا یاد این بشر افتادم
1 پسندیده
خیلی وقت بود ننوشته بودم. شاید آخرین بار دو سال پیش بود. فقط آمدم بگویم که هستم.
در این لحظه به یاد این شعر ویسلاوا شیمبورسکا افتادم:
قهر نکن عزیزم
همیشه که عشق
پشت پنجره هامان سوت نمی زند
گاهی هم باد
شکوفه های آلوچه را می لرزاند
دنیا همیشه قشنگ نیست
پاشو عزیزم
برایت یک سبد گل نرگس آورده ام
با قصه ی آدمها روی پل
آدم ها روی پل راه می روند
آدم ها روی پل می ترسند
آدمها
روی پل
می میرند
3 پسندیده
من چند شبه گیجم …الان فهمیدم… ولی نفهمیدم!
خوشحالیم که زنده ای و هنوز از دستت ندادیم:palms_up_together:t3:
شعر هم قشنگ بود… ولی آدم های رو پل ؟
2 پسندیده