چرا وقتی یک زمانی بقیه چیزی متفاوت از شما درک میکنن جرات نمیکنی که بگی نه من اون نیستم؟ برای شما هم این مسئله پیش اومده؟
فکر میکنم منظور اینه که طرف تصور خوبی از ما داره و ما بیایم بگیم که نه این تصور خوب درست نیست. خوب این بیشتر به حس خوبی برمیگرده که از تعریف به آدم دست میده و از اون طرف حس بد از اعتراف به خوب نبودن!
گفتن اش چه سودی دارد؟
میدونین آره شاید اینقدر قشنگ نباشه که واقعیت وجودی خودمونو پیش هر کسی هوار بزنیم اما بیشتر منظورم این بود که بار منفی رو جسممون میزاره. همه مثلا به شما میگن وای چقدر آرام و مهربونی و خوش به حالت که مجبور نیستی فلان وضعیتی رو تحمل کنی، اما واقعیت تو اتفاقا اینجوریه که داری ی سری شرایط رو تحمل میکنی و واقعیتت اینه که احتیاج داری آرام و مهربان نباشی و خودتو تخلیه کنی و این یک بار سنگینی برای تو به همراه داره که بخوای صرفا یک ویترین خوشگل از خودت نشون بدی.
شاید دگ محبور نباشیم ورژن تقلبی بودن خودمونو همه جا حمل کنیم
فکر کنم که به تصورات خوب دل خوش کردیم یا می ترسیم اگر واقعیت رو بگیم تنها بشیم و عده ای ما رو ترک کنن… نداشتن شهامت در ابراز خود و ترس از تنهایی در عقیده میتونن عوامل موثری باشن