شما یادته، ولی اصل ماجرا رو یادت نیست، فقط «تصویری از ماجرا با قضاوت خودت» رو یادته. این خود-قضاوتها[1] خطرناکن و از عزت نفس آدم کم میکنن. همون طور که اشاره کردی، افراد زیادی به خود-قضاوت معتادن، دروغ چرا، من هم خیلی خودم رو قضاوت میکنم و تا مدتها فکر میکردم این قضاوتها باعث رشدم میشه، منتها الان روشهای سادهای برای جایگزینی این قضاوتها یاد گرفتم که رشد بهتری برای من رقم میزنن.
اگه من اونجا بودم و حرفت رو میشنیدم، حدس میزنم با خودم میگفتم چه پسر باحال و بی خیالی[2] هست!
یه داستان مشابه داستان شما بگم:
با دوستی سوار اتوبوس بودیم، راننده اتوبوس روز قبلش من رو تو ایستگاه جا گذاشته بود و بدون اینکه در ایستگاه خودش واسته، گاز داده و رفته بود. من تصمیم داشتم موقع پیاده شدن بهش بگم چه کرده و ازش بخوام وظیفه ش رو درست انجام بده. همون روزی که ما سوارش بودیم هم هی داشت گاز میداد، بدون اینکه تو ایستگاهها نگه داره. به هر حال، وقتی پیاده شدم بهش گفتم. منتها همه حرفایی که تو ذهن داشتم رو نگفتم و به علاوه به نظر خودم رسید خیلی مهربون باهاش صحبت کردم، در حالی که میخواستم قاطع باشم. بعد از پیاده شدن خیلی کلافه بودم و هی تو ذهنم خودم رو توبیخ کردم!
روز بعد که دوستم رو دیدم، اولین چیزی که ازش شنیدم این بود که «چقدر خوب تونستی راننده رو توجیه کنی!!! نه حرف اضافی و نه چیز دیگه، درست رفتی سر اصل ماجرا و … . خلاصه آفرین!»
تصویری که من از ماجرا در ذهن داشتم با تصویری که در ذهن دوستم شکل گرفته بود، ۱۸۰ درجه فرق داشت! من با قضاوت منفی و ایشون با قضاوت مثبت. هیچ کدومش لزوما خوب یا درست نیست. صرفا دارم میگم قضاوت ما از یه ماجرا و حسی که ازش بهمون دست میده یه چیز مطلق نیست.
دقیق نمیدونم چرا خود-قضاوت میکنیم، ولی طبق این مقاله ی هافینگتن پست، یه دلیلش ترس از شکست و طرد شدن توسط دیگرانه. فکر میکنیم که اگه خودمون تو قضاوت خودمون پیشدستی کنیم، دیگران دیگه قضاوتمون نمیکنن و احتمال رد شدن و طرد شدنمون کمتر میشه.