برای شروع از یک مثال فردی که بسیار متداول و ملموس هست شروع میکنم: فرض کنین یک نفر خونهای رو در مسیر معمول سیل ساخته، شما برحسب تجربه میدونین که در صورت رخ دادن سیل، شانسی برای بقا نداره و هرچه ساخته برباد میره. ممکنه تصور کنین که با حرف زدن میشه فرد رو قانع کرد که از اینکار دست برداره و به فکر چارهای باشه، قبل از اینکه اتفاق اصلی رخ بده. ولی مشاهدات نشون میده که این اتفاق نخواهد افتاد: بسیاری به همین رفتار پرخطر شخصی ادامه میدن تا زمانی که مصیبت رخ بده. حتی بعد از مدت زمانی، انگار حافظه افراد پاک میشه و دوباره همین اتفاق میوفته.
نمونه بالا، تمثیلی از گستره وسیعی از رفتارهای ملموس هست که در جامعه رایجه. حالا رفتارهایی رو در نظر بگیرین که نتایج اون پیچیدهتر هستن و به سادگی سیل یا زلزله قابل لمس نیستن. مثلا رفتارهای تخریبی در اجتماع مثل دروغ یا تقلب و رفتارهای لایهای مثلا نتایج یک اپیدمی که میتونه اقتصاد رو ویران کنه یا منجر به فروریزش اجتماعی بشه. این برای ذهن اکثر افراد قابل درک نیست چون
مثل سیل، هنوز اتفاق نیوفتاده و در نتیجه نیاز به دیدگاهی میانمدت یا بلندمدت داره.
حتی در صورت وقوع در گذشته، به درستی و همهجانبه تحلیل نشده که رابطه اون اتفاق با نتایج مهلک مشخص بشه.
چالش اینجاست: آیا راهی برای تعدیلی هرچند کوچک در این مسیر تکراری وجود داره؟ قرار نیست راه به نتیجه کامل یا ایدهآلی برسه، صرفا قدمی مثبت در مسیر مقابله و تعدیل نتایج برداشته بشه، مفید خواهد بود.
قطعا میشه راهی پیدا کرد ولی من هروقت به این مسائل فکر میکنم به نظرم میرسه حتی ممکنه با وجود اینکه بشه این تعدیل رو انجام داد نمیشه مطمئن بود که این تجربهای که به افراد منتقل میشه طی یک حادثه از بین نره. اونجاست که کمی دلسرد میشم. گاهی فکر میکنم ممکنه چقدر حجم بزرگی از اطلاعات مختلف که حاصل سالها تجربه و پژوهش و تحلیلهای مختلف باشه در اثر چیزی شبیه «حمله مغولها» از بین رفته باشه! یا در اثر حوادثی از مرتبهی اون. البته این نگاه شاید زیادی بلند مدت باشه!
ولی فکر میکنم میتونیم تعدیلی ایجاد کنیم که البته اونم یکم پیچیدگی داره! مثلا میشه این دیدگاه بلندمدت رو از طریق مطالعه (و در نتیجه کسب اطلاعاتی که طرف بفهمه خونهش در مسیر سیل هست) ایجاد کرد ولی در بعضی مقاطع تاریخی مثل وضعیت کنونی کشور ما ترغیب تودههای مردم به مطالعهی بیشتر خیلی سخته اونم با سیستم آموزشی و تربیتی که در خانوادههای ما و آموزش و پرورش ما بوده و افراد با اون بزرگ شدن.
در مورد مطالعه خیلی تلاشهای جسته گریخته در جهت ترغیب جامعه توسط افراد مختلف انجام میشه ولی این تلاشها انگار تلاش آدمهایی هست که بجای اینکه یه کتری رو روی اجاق بزارن تا بجوشه، هرکدوم چند ثانیه فندکش رو زیرش نگه میداره و نهایتا تا وقتی دستش بسوزه میتونه نگه داره! و این برای بجوش اومدن کتری کافی نیست!
نقطهی شروع حل این مشکل ریشهای بنظرم رسوندن جامعه به نقطهای هست که بخواد اون اطلاعات رو کسب کنه! و مهمتر از اون پیدا کردن راهی تازه برای انتقال اطلاعات به افراد جامعه که در مقابل روشهای فعلی مقاومت میکنن!!
این سئوالی مشخص و مسیری جالبه! جنبههای مختلفی رو هم میشه در نظر گرفت: زبان مناسب (با وجود سادگی ظاهری، این موردی بسیار مهمه. مثلا اکثر مطالب خوب، به زبانی سنگین نوشته میشه! شاید داستانی جذاب یا زبانی صمیمی بهتر بتونه افراد رو جذب کنه). ارتباط مناسب و محیط برای رسیدن به جمعهای عمومی: عملا بدون دسترسی به افراد، گفتن و پرداختن به مطالب مهم، بیمعنیه. به قول شما این خودش یک فاز از ورود افراد به مسیر هست که مشتاق شنیدن باشن!
یک مشکل اصلی هم نبود منابع مناسب برای عمومه!! یعنی اگر فرد هم بخواد مطالعه کنه باید پیشنیازهایی مثل زبان خارجی داشته باشه که درصد بسیار پایینی این پیشنیاز رو دارن. به همین خاطر، در کنار هر راه میانمدتی، ثبت و تحلیل برای بلندمدت اهمیت بسیاری داره. درسته که
منتها اون یک حادثه بسیار خاص بوده و در ضمن اگر افراد مرحله گسترش دانش رو انجام ندادن تا به سادگی قابل حذف نباشه.
یادم به توضیح دکتر هلاکویی در مورد هرم نیازهای مزلو افتاد. در پایین این هرم نیازهای اولیه مثل خوراک، پوشاک، نیاز جنسی قرار میگیره.
در مرحله بعد نیاز به امنیت
و مراحل بعدی مثل نیاز به عشق
تفسیر دکتر هلاکویی به این شکل هست که وقتی نیاز پایینی براورده نشه، فرد حاضر هست از نیاز بالاتر صرفهنظر کنه و به نیاز پایینتر برسه. مثلاً کارگری که گرسنه هست، پوشاک نیاز داره، ممکنه بره سراغ کاری که امنیتش رو کاهش بده. البته این احتمالأ صرف داشتن نیاز نیست. بلکه احساس این نیاز هم مهمه.
مثلاً گرسنگی به دو نفر مشابه ممکنه به دلایلی فشار متفاوت بیاره.
نتیجه اینه که در جامعهای که احساس گرسنگی وجود داره و احساس نیازهای اولیه مثل نیاز جنسی حتی وجود داره، امنیت تحت تاثیر قرار میگیره و حتی ترجیح بر این خواهد بود که افرادی که هشدار میدهند رو خاموش کنند. یا نادیده بگیرند.
پس شاید یکی از راهها پیدا کردن راه حس آرامش و آسودگی خاطر فلسفی و درست و انتقال این حس به دیگران باشه تا اشخاص نگران پله پایینتر نباشن و به پلههای بالاتر توجه کنن.
یه نمونه اون یادگیری استفاده از حسابداری هست.
وقتی حساب و کتاب رو یاد میگیری و درصد خرجها رو میفهمی، متوجه میشی که نگران چه چیزهایی هستی که درصد پایینی در مخارج دارند. ممکنه سر چیزهایی دچار مشاجره شدهباشی که اصلاً درصد بالایی در مخارج ندارند. پس ذهنت از اون موضوعات آزاد میشه و به مراحل بالاتر میره.
مثال قشنگی بود
میتونیم از همین مسیر نگاه کنیم: بخشی از حرف با این روش حل میشه ولی بخش اصلی خودش رو در همین فرآیند نشون میده. حساب و کتاب نیاز به دیدی نسبتا عمیق به مسئله داره و اینکه فرد یا جامعه بپذیره که امکان فرار از نتایج مخرب بسیار اندکه و باید اونها رو لحاظ کنه. ضررهای پنهان یا خطرهای عظیمی که در اثر بیتوجهی امکان وقوع پیدا میکنن، معمولا به سادگی در این حسابداری وارد نمیشن.
یک مثال واقعی: پدر من توی کار معماری و بنایی هست. بعد از زلزلهی سرپلذهاب (محل سکونت) تعریف میکرد که در گذشته وقتی خیلی به زیربنا و کیفیت ساختمان توجه میکرده و کمی مخارج رو برای افراد بالاتر میبرده، اکثرا شاکی میشدن و با لحن تمسخرآمیز حرف میزدن که «حالا کی زلزله اومده که این چیزها بخواد اثر داشته باشه». درسته که به گفته خودش، بعد از زلزله بسیاری از همین افراد (اگر زنده موندن) تا مدتی به این مسائل توجه میکردن ولی با گذر زمان حافظه پاک میشه، توجه به مبلمان بیشتر از کیفیت ساختمان هست و مسائلی از این دست.
هدف سئوالم اینه: به نظرم امروز در یک پرتگاه بزرگ و عمیق هستیم، که متاسفانه خطرناکتر از خودِ خطرات، عدم توجه افراد و انفعال عظیم اجتماعیه. اول اینکه بعد از عبور از این پرتگاه، سلسله اتفاقات به حدی سریع و شدید خواهد بود که امکان بازگشتی برای افراد و جامعه نیست (شبیه به سیل و زلزله) و دوم اینکه هر نوع حرکتی میتونه تغییر مفیدی در روند ایجاد کنه. من فکر میکنم حرکت مثبت الزاما نیاز به دانش عظیم و عمیق نداره، بیشتر نیاز به ایجاد «حس خطرِ قابل تبدیل به حرکت» داره. این باید بسیار راحتتر از انتقال دانش عمیق باشه.