خودشناسی دغدغه ی اصلی بشر هست و اگر انسانی توانایی شناخت خود واقعی اش را پیدا کند، جهانی نو در برابر چشمانش ظاهر می شود جهانی تازه که هر لحظه اش با لحظه پیش تفاوت دارد و این تازگی برایش جذاب است تا حدی که در دنیای تازه اش خبری از انسان کلافه و ناراحت پیشین نیست.
اکهارت توله در کتاب “نیروی حال” کمک زیادی به خود شناسی من کرده به شما هم پیشنهاد می کنم این کتاب را بخوانید.
فقط بدانید خود واقعیمان با تصوری که ما از خودمان داریم کاملا متفاوت است.
من هم خودم رو نمیشناسم و الان ۴-۵ دههای هست که در جستجوش هستم. چه خوب که پیش از ۲۰ به فکر شناختن خودتون افتادین.
دو-سه موردی که به من کمک کردن خودم و خواستههام رو بهتر بشناسم:
آگاهانهتر زندگی کن
زندگیت رو پیش ببر، و سعی کن در این بین چرایی کارهات رو بهتر بفهمی. حتی تو انتخابای ساده.
مثلا اگه دیروز پانشدی ظرفا رو بشوری، چی شد که پا نشدی؟
اگه با یکی از دوستات خیلی حال میکنی، چرا این طوریه؟ پیشش کی هستی و کدوم روحیاتت بیشتر فرصت بروز پیدا میکنه؟
چرا این سوال رو تو پپ پرسیدی؟ از بین دلیلای مختلف، مثلا کمک به ساخته شدن یه چیز برتر، ارتباط گرفتن، کمک کردن به دیگران، و کمک گرفتن از دیگران، بروز ذهنیاتت، نوشتن، درک بهتر سوالای ذهنت، …؛ کدوم از همه قویتره؟
مثلا چی شد که اومدم به این پرسش پاسخ دادم؟ یه جور به رضایت رسوندنِ خودم، داره بهم این حس رو میده که من تاثیرگذارم! احساس میکنم نسخهای که به درد من خورده، به درد یکی از خوانندههای این پرسش خواهد خورد. ناگفته نمونه که سوال هم طوری پرسیده شده بود که به من پاسخدهنده حس تاثیرگذاری میداد. ممنون که با سوالتون چنین حسی رو به منِ نوعی دادید
بیشتر تجربه کن
سعی کن تا میتونی انتخابت برای تجربههای مختلف «بله» باشه؛ یا بهتر بگم: تا وقتی نتونستی با دلیل شفافی که به صدای بلند بیانش میکنی، چیزی رو رد کنی، به هیچ چی نه نگو!
مثلا با اینکه ناخوداگاهت بهت میگه فلان مهمونی رو نرو، پاشو برو! مگه اینکه خیلی واضح و شفاف بدونی چرا نمیخوای بری و این دلیل نمیتونه صرفا این باشه که «حسش نیست!» حداقل خودت باید بدونی چرا حسش نیست؟ چرا دلت نمیخواد؟ چرا … ؟
تجربه کردن رو از خودت دریغ نکن. اگه تا حالا نرفتی تئاتر، صرفا برا اینکه از دیگران شنیدی تئاتر رفتن چندان چیز جذابی نیست و یا صرفا برا اینکه تا حالا نمیدونستی میتونی بری تئاتر، پاشو برو. خودت تجربه کن و بعد قضاوت کن.
پ.ن. البته این هم بگم که بعضی تجربهها دردناک و اشتباهن و کسی که به اندازه کافی فکر کنه میتونه اینها رو تمیز بده. مثلا این سه دسته تجربه:
تجربههای «غیرانسانی» مثلا کشتن کسی یا چیزی
تجربههایی که به سلامت فرد آسیب میرسونن، مثلا کشیدن مواد
بعضی تجربههایی که از طرف جامعه طرد شدن، مثلا نقاشی کشیدن روی دیوار مردم.
این دستهی سوم، از نظر من قابل تجربه کردن هستن، صرفا آدم باید با خودش شفاف باشه که چرا داره دست به چنین تجربهای میزنه و در ضمن ارزشهای خودش رو هم در نظر بگیره که از عزت نفسش چیزی کم نشه.
خانوادهت رو بهتر بشناس
معمولا ماها حداقل تا ۱۸ سالگی تو جمع خانواده هستیم. تحت تاثیر اوناییم و روشون تاثیرگذاریم. خیلی از عادتها و رفتارها و ارزشهای فردی از خانواده نشات میگیره. و با توجه به اینکه دیدن بقیه از بیرون خیلی راحتتر از دیدن خودته، چه بهتر که تا فرصت داری اونا رو بشناسی.
ببین وقتی تو خانواده به یه مشکل میخورین، واکنش پدرت چیه؟
مادرت معمولا چطور محبتش رو بروز میده؟
انتخاب و اولویت های اول خانواده ت چه چیزایی هست؟
…؟
من خودشناسی رو درک نمیکنم یعنی چی. من بیشتر در جستجوی معنا هستم. من خودمِ واقعیم رو تا حدی شناختم. اما نمیدونم این شناخت به چه کاری میاد وقتی خودم ، اطرافم ، کشور و قارهای که در آن زندگی میکنم برام هیچ معنایی ندارند. من میدونم فلان نقطه ضعف رو دارم. بهار 99 در دفترچه خاطراتم پیشبینی کردم که بهار 1400 سر همین مسئله شکست میخورم و الان شکست خوردم دقیقا به خاطر همان ضعف. همین باعث شده اخیرا فکر کنم چرا در مدت یک سال فکری برای این مسئله نداشتم و دقیقا پیشبینی رفتار خودم محقق شد. خب من میدونستم که اینجوری میشه. اما این شناختن مانع رخدادن نشد.
کم کم به این نتیجه رسیدم که من معنایی در خودم و زندگیم ندارم. البته قبلا هم اینو میدونستم ولی با این حال هم هیچ کتابی ، هیچ اندیشه و مکتبی نبوده که بتونم به عنوان یک معنا قبول کنم.
به همین دلیل فکر میکنم خودشناسی به درد کسانی میخوره که زندگیشون حاوی یک معناست. حالا هر مدل مفهوم ، هدف یا باوری که معنا میبخشه. حتی اگه هدف قبولی کنکور یا درست کردن یه غذای خوشمره برای آخر هفته باشه. اینها معنا میده به زندگی. اما اگه معنایی وجود نداشته باشه ، فکر نمیکنم خودشناسی به تنهایی کمکی بکنه. البته شاید باعث بشه فردی از درون خودش معنایی بسازه. من نه در درون و نه در بیرون و اجتماع و نه هیچ کجا ، هیچ جواب قانع کنندهای ندیدم که معنای زندگی من چیه و من چرا بدین شکل در این زمان و دراین مکان قرار دارم. به همین دلیل فکر میکنم خودشناسی خیلی بهم کمک نکرده.
سلام
من فکر میکنم شما افسردگی شدید دارین
خودم دو قطبی ام و افسردگی عمیق داشتم و دارم اما بازم هیجان رو دوست دارم
پرش از ارتفاع مثلا و…
شما حالتون بدتر از منه ک هیچی براتون لذت بخش نیس
و راجب اون پیش بینی من فکر میکنم شما این پیش بینی رو کردین اگر پیش بینی خوب کرده بودین و راهشو پیدا کرده بودین الان اتفاق خوبی افتاده بود
راهشو پیوا میکردین
سعی کن همه کارها رو آهسته انجام بدی؛ فرار از شلوغی ذهنی خودش باعث توجه و شناخت درست میشه . صدای ذهنت رو باید به خوبی بشنوی.
چالش های جدید رو تجربه کن .
وقتی صداهای اضافه ذهن رو اگاهانه و با اراده حذف کنی اون موقع است که میای تو لحظه!
هر موقع تمام ذهنت از نگرانی آینده یا غصه گذشته یا هر خوراک اضافی پاک شد اون موقع است که حال رو کامل درک میکنی و کسی که کامل، حال رو درک کنه به خودشناسی رسیده.
برای شروع به اعضای بدنت همیشه توجه کن مثلا وقتی قراره ورزش کنی ذهنت رو معطوف به عضلاتت کن
یا وقتی داری می نویسی به حرکت انگشتان و ارتباطش با ذهن توجه کن
این توجه نباید زورکی باشه اشکال نداره هر وقت کاملا آزاد و خود خواسته ذهنت خواست این کار رو انجام بده
این توجه کردن یجوری میتونه هیپنوتیزمت کنه و کارها رو راحت و با صرف انرژی کمتر انجامش بدی .
اگه به این مرحله رسیدی به خودت القائات خوب و خودآگاهانه داشته باش چون اثرش بیشتره .