چرا دانش آموزان نسل های قبل( دهه هفتاد و قبل تر )تلاش بیشتری می کردند؟ روی مسایل درسی فکر می کردند و باهش کلنجار می رفتند تا مساله رو حل کنند، اما امروزی ها اصلا این طور نیستند( یا تعدادشون انگشت شماره)؟
حتی دانش آموز تیزهوشانی مساله های فیزیک و ریاضی رو می خونه درست مثل تاریخ و جغرافی. از معلم انتظار دارند که همه مسایل رو حل کنه و اگر در کلاس درس به خواسته شون نرسند، از معلم خصوصی استفاده می کنند. علت رو در چه می بینید؟ در تربیت خانواده، یا روش تدریس معلم یا تکنولوژی ای که زندگی رو خیلی راحت کرده؟
به نظرم چند عامل در شکلگیری این وضعیت موثر بوده:
- شتاب همهگیری که تقریبا کل کشور را فراگرفته. شتابی برای سبقت گرفتن از همدیگر بدون این که دلیلی پشتاش باشد. در شهرهای بزرگتر این شتاب بزرگتر است و در شهر تهران تبدیل به یک معضل شده است. در چنین وضعیتی همه به دنبال راهحلهای سریع هستند.
- رقابتی بیهوده که از طرف والدین به کودکان و نوجوانان تحمیل شده است. این رقابت به قدری تشدید شده که دانشاموزان به کلی هدف تحصیل را فراموش کردهاند و فقط به دنبال نتیجه (در مقابل عمیق شدن روی یک موضوع) هستند.
- واردات نامتوازن تکنولوژی هم شاید بی تاثیر نبوده. امروزه کودکان پیش از این که به مدرسه بروند تبلت و تلفن همراه هوشمند دارند. پدران و مادران زیادی را دیدهام که از سنین دو یا سه سالگی چنین دستگاههایی را به کودکشان میدهند و یادگیری آنها را از همان ابتدا محدود میکنند.
- هدف آموزش، پژوهش و دانشآموز بودن گم شده است. حتی در دانشگاهها هم هدف دانشجو بودن (جوینده دانش در لغت اما به دنبال مدرک در عمل) گم شده است.
دنیای یک نوجوان امروزی با دنیای ما تفاوت بزرگی دارد. نوجوان امروزی به دنبال لذت بردن حداکثری از زندگی است، هر چند حتی نمیداند چگونه میتواند به این هدف برسد. بعید میدانم که برای این نسل آرمان و هدف اصلا با معنی باشد. یک نوجوان امروزی فردی خودخواه است که منافع جمعی برایش کوچکترین ارزشی ندارد و البته نسل قبلی مسئول تمام اینها است.
من فکر کنم علت لزوما مسئله بدی نیست. برعکس هم میشه نگاه کرد. چرا ما اونقدر درس رو جدی میگرفتیم؟
-
برای خیلیها درس خوندن، عملا تفریح بود. اونقدر سطح رفاه و فشار اقتصادی بالا بود که درس خوندن راحتترین کاری بود که میتونستیم انجام بدیم.
-
تقدس علم. معمولا در ذهن ما، دانش و دانشمند تقدس بالائی داشت. این تقدس، به سختی شکسته میشد، چون وسائل ارتباط جمعی بسیار کم بود.
-
امید به آینده از طریق علم. این امید هم از مشاهده میومد، هم از کمبودهائی که بازار ایجاب میکرد. هم اینکه زندگیهای خوب در جامعه ربط زیادی به علم داشت. فوتبالیست، سلبریتی سینمائی و شغلهای وسوسهانگیز مثل این مشاغل، خیلی در دید عموم و بچهها نبود.
توی عصر حاضر، رفاه بالاتر رفته، تقدس علم شکسته شده، مسیرها و آرزوهای آینده دیگه لزوما از علم نمیگذره و بازار دانشبنیان (مرتبط با علم) اشباع شده. شما دکترا و مهندسهای بیکار رو میبینید و کودکان دیگه چشمانداز مثبتی برای آموختن ندارن.
این مرحله طبیعی از رشد اجتماع هست و نشون میده، علم در سطح خودش باید موردتوجه قرار بگیره. سطح علم و میزان توجه لازم در جامعه کنونی ایران همین میزان امروزی هست.
با توجه به چیزی که گفتم، فکر میکنم تربیت خانواده و روش تدریس اثر چندانی نداره براین وضعیت. تکنولوژی بیشترین اثر رو داره نه به خاطر راحتی، بیشتر به خاطر افزایش اطلاعات عمومی (منظورم لزوما اطلاعات مفید نیست). کنار اینها، بازتاب اشباع بازار علم، و افزایش مشاغل جذاب غیرمرتبط با علم رو هم میشه اضافه کرد.
منم کاملا با یوسف خان موافقم. من در بطن دانش آموزان هستم. ماجرا همینه که برای خیلی از بچه ها دیگه راه درس خوندن و موفق شدن تنها راه نیست و اونا هم اینو حس میکنن فقط چون سیستم آموزش ما تا حد بسیار ناجوری صلب و دوست نداشتنیه، نمی دونن چیکار کنن. فقط میدونن که انگیزه ای برای رفتن این راه ندارن. البته که فراوانی در حوزه آموزشم بی تاثیر نیست. همیشه فراوانی بیشتر از قحطی قربانی میگیرد!!
راجع به یه سبک رفتاری صحبت میکنیم و نه لزوما یه چیز (علم): اگه کسی علم براش تقدس نداره و یا اینده رو در علم نمیبینه، خب نیاد مدرسه و وقت خودش رو تلف نکنه، ضمن اینکه کیفیت مدارس رو هم پایین نیاره!
این طوری که مطرح شد به نظرم میرسه بچه های امروز در جای دیگری و در قالب فعالیت دیگری در حال تلاش هستن (جایی که براشون ارزشمنده). اون رو معرفی میکنین؟
خوب این انتخاب وجود نداره برای دانشآموز. بالاجبار باید بیاد مدرسه و مدرک رو داشته باشه.
برای جواب سئوال
جواب کوتاهش (براساس مشاهده ) اینه که، سرگرمیهای مختلفی دارن، بازی میکنن، با دوستاشون هستن، حتی در سنین جوانی فعالیتهای کسب و کاری بسیار متنوعی رو تجربه میکنن. ممکنه برای من و شما، این ارزشمند به حساب نیاد ولی برای اونها این کارها ارزشمند هست. این تفاوت دیدگاه میتونه به فهم مطلب کمک کنه به نظرم.
مساله ای من بنظرم میرسه اینه که در گذشته تعداد اعضای خانواده بیشتر بود و آزادی عمل بچه ها بیشتر. همینطور هر کس یاد میگرفت به تنهایی از پس کاراش بربیاد و وابسته به دیگران نبود، چون عملا توجه زیادی به هر فرزند نمیشد (از این بابت که ریز کارهای فرزند رو زیر نظر بگیرند و در صورت ناتوانی یاری اش کنند) و می تونست از زیر نگاه ارزیابانه خانواده قسر دربره و خودش همه چیز رو تجربه کنه!
کودک امروز زیر ذره بین تعداد زیادی بزرگساله حوصله نداره کم صبره! کودکان برای یاد گرفتن نیاز به تجربه دارند اما ما اهل صبر نیستیم. تا می بینیم نمی تونه انجام بده، ما بارشو به دوش می کشیم. تا نتونه حل کنه ما براش حل می کنیم، تا نتونه بسازه، ما می سازیم.
اونقدر همه ی کارهارو دیگران برای کودکان انجام می دهند که او حتی فرصت تجربه و خطا کردن ندارد. والدین گمان می کنند بهترین اند چون بیشترین توجه را به فرزندشان دارند، اما این توجه زیادی برای کودک سم است. باید یاد بگیرد خطا کند، ببازد، اشتباه حل کند و … تا بتواند درست انجام دهد، برنده شود و به راه حل برسد.
وحشتناک ترین نمونه ای که از این سبک رفتاری دیدم این بود که پسری 5 ساله در توالت ایستاده بود و مادرش برای کمک به او سطلی را گرفته بود، چون معتقد بود پاهای پسرش ضعیف است و برایش سخت است که بنشیند. پسری که شاید نیمی از روز را مشغول فوتبال بازی کردن است.
نمود این اتفاق در کلاس درس کودکی است که منتظر راه حل است، منتطر پاسخ است، منتظر راهنمایی است.
شاید بد نباشه دوره زندگی یه دانش آموز و در حال حاضر مرور کنیم:
بچه ها در سنین طلایی زندگیشون (یعنی 7 تا 13 سال) همگی مشغول به یه کار هستند، 6 صبح بیدار شو برو مدرسه بیا تکلیفاتو بنویس تا فردا دوباره روز از نو روزی از نو! سن طلایی یعنی چی؟ یعنی سنی که میشه هر سبکی از زندگی حرفه ای رو با سرعت بسیار زیادی در یک بچه ایجاد کرد. منظورم از سبک زندگی حرفه ای هم یعنی مثلا یه فوتبالیست حرفه ای یا موزیسین حرفه ای. بعد از از دست دادن این سن طلایی حالا ما با بچه ای رو به رو هستیم که به سن بحرانی نوجوانی رسیده در حالی که احساس می کنه هیچ استعدادی نداره و به طور خلاصه آدم به درد نخوریه! کم کم این رو می پذیره و شما برای سن طلایی دوم اون ( 16 تا 19 سال) با یه جوون بی انگیزه بی اعتماد به نفس مواجهی که برای آموزش به اون کار بسیار سختی رو در پیش داری!
نتیجه: جای ایجاد یا جهت دادن به ارزش ها در سن طلایی بچه هاست. جایی که محکوم به مدرسه های یه بعدی و نامناسب برای عمده بچه هاست! همچنین این که کلی سبک زندگی موفق به جز دکتر و مهندس شدن وجود داره که میشه اونا رو هم به صورت علمی به بچه ها آموزش داد که وجود خارجی تو آموزش کودکان ما نداره!
نکته خوبی رو اشاره کردین، و چه بهتر که در این سن طلایی افراد مهارتِ «تلاش کردن» و «پشتکار داشتن» رو یاد بگیرن. و چه جایی بهتر از مدرسه برای یادگیری چنین مهارتی؟
کسانی که در حال حاضر این مهارت ها رو یاد دارن، چطور یاد گرفتند؟ مثلا شما چطور یاد گرفتی؟
غیر از درس خوندن با چه برنامه هایی میشه اینها رو آموزش داد؟
نکته ای که وجود داره اینه که خیلی کارها رو میشه در مدرسه آموزش داد و تمرین کرد، اما آیا کتاب های درسی و حجم زیادشون چنین فرصتی رو به ما میده؟
من درست متوجه نمیشم چرا بحث به سمت محتوای کتاب درسی میره.
حتما که تلاش کردن رو نباید با کارهای سختی مثل «بیل زدن» یاد بگیریم. خوندن و فهمیدنِ کتاب درسی میتونه یه فعالیت (activity) باشه که در قالبش آدم تلاش کردن رو یاد میگیره.
آخه حداقل خود من برای یادگرفتن کتاب های درسی تلاش نمی کردم. چون جذابیتی برام نداشتند، همون توجهی که در کلاس نشون میدادم کافی بود.
بنظرم عنصری رو که ما رو به تلاش وادار کنه باید جذابیت لازم رو داشته باشه. یکی از نزدیکان من دختر 10ساله ای است که انگیزه ی خوبی برای مطالعه دارد و شاید در یک روز یک کتاب 150صفحه ای را بخواند، یک روز به من گفت: اگر درس و تکلیف نداشتم تا شب فقط این کتاب هارو میخوندم.
حداقل من تلاش و پشتکار خاصی در بچه ها نمی بینم
بله دقیقا. این مهارت هایی که گفتین زیرمجموعه یک مهارت و دانش بزرگتر به نام موفقیته که الان به صورت علمی تدریس میشه و مربیان زندگی (life coach) اونا رو تدریس می کنن. البته تو کشور ما خیلیا تا یه کم روانشناسی می خونن فک میکنن لایف کوچن و شروع می کنن به همایش گذاشتن و تدریس اشتباه موفقیت. تو سنین پایه کنار درس بچه ها حتما باید موفقیت رو به صورت علمیش تدریس کرد تاهم بچه ها اصول موفقیت و از اون سن تمرین کنن. و هم از نظر روانی (هرم مزلو) درست جلو بیان.
یکم زیادهروی نکردی؟: )) من با نوجوانهای زیادی تو تهران و شهرستان سر و کار دارم، به نظرم این جمله زیادهرویه.
با نظر @yousef خیلی موافقم. راستش حتا سبک زندگی نوجوونهای جدید رو بیشتر میپسندم.
تجربه:
سال ۸۹ یکی از دوستام مهاجرت کرد کانادا و اونجا دبیرستان رو ادامه داد. تابستون برام تعریف کرد که بیشتر کلاسهاشون علوم انسانی هستن و ریاضی در حد ریاضی راهنمایی ما تدریس میشه (منطقیه، آموزش قراره عمومی باشه).
گفت کلاسی دارن که توش میشینن و برا هم از تصمیماتشون برا آینده میگن و نظرشون رو دربارهی تصمیمات بقیه میگن. تعریف میکرد که تو اون کلاس مهاجرای تازه وارد همه میخاستن دکتر و مهندس شن، همکلاسیهای بومیش کمتر تمایل به این مسائل داشتن و مثلن یکیشون میخاست راننده کامیون بشه که برای ما خیلی عجیب بود.
لاله فکر میکنم مدرسه فقط برای آموزش علم طراحی نشده. اسمش آموزش عمومیه و حتا ناراحت کنندهست که نسبت آموزشهای اجتماعی به علمی اینقدر پایینه.