تجربهی من
چند روزی بود درگیر برخی مشکلات خانوادگی بودم. اما با خودم فکر کردم اگر تو کاری تخصص داشته باشی نباید این مسائل تو کارت تاثیر بزاره. باید بتونی تفکیک شون کنی باید تمرکز کنی نباید بهش فکر کنی
تمام سعی امو کردم چندتا چک به خودم زدم ،به خود درونم اما …
خوب بودم ،همه اومده بودن ،بچه ها به صف پشت در کلاس منتظر بودن
کار رو شروع کردم ،به هر نفر یک کارت دادم و خواستم کلمه رو بخونن و سر جاشون بشینن . اولین نفر امیر ایستاده بود. شلوغ و ضعیف
نگاه کرد. نتونست بخونه. به من نگاه کرد و خنده ای کرد و رفت
به همه کارت دادم . دو نفر اضافه تو صف ایستاده بودند. گفتم شما بفرمایید بچه ها . نمی تونید بیایید. و در کلاس رو بستم. چه حس بدی داشت
امیر شروع کرد که خانم این اشتباه نوشته و این اشتباه نشسته و وو …شروع کرد به راه رفتن و خندیدن .مثل احمق ها شده بود
گفتم بشین من چک می کنم و او انگار نه انگار
احساس کردم فقط امیر به تنهایی تمام تمرکز و وقت منو می گیره
کار از دستم در رفت
گفتم بچه ها کارت هاتون رو بزارید روی میز ببینم درست نشستین یا نه
اما کارهای امیر جلو چشمم بود
باید ازشون می خواستم که پشت کارت کلمه بنویسن اما رفتم سراغ داستان
دیدم اصلا تمرکز ندارم
گفتم معذرت می خوام میشه فیلم و نگه دارین و از همه عذرخواهی کردم و گفتم امیر تمرکزمو به هم ریخت میشه ببریدش بیرون
کارشناس ابتدایی گفت منم می خواستم بگم فیلم و نگه دارین
این جا هم خارج کردن امیر از کلاس واقعا ناراحت کننده بود
بعد یک دانش آموز دیگ جایگزین شد
دوباره بچه ها به صف ایستادند
خوب پیش رفت اما بسیار ضعیف بودند . کلمات را نمی توانستند بخوانند از طرفی دانش آموزی بود که نوشته بود شهر ،با اینکه ه را درس نداده بودم
تا به حال نشده بود آنها کلمهای بنویسند که من آموزش نداده باشم ، اما امروز مثل اینکه قرا بود عجیبترین ها اتفاق بیفتد
کارت ها را گرفتم. و به سراغ تدریس رفتم
شروع کردم به ارائه داستان و کتاب را برداشتم و گفتم یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
در را باز کردم تا گروه نمایش که قرار بود پشت در منتظر این جمله من باشند وارد شوند، اما واقعا هیچ کس نبود ،گروه نمایش نبودند!!
دیگر واقعا کلافه شده بوددم
از کلاس خارج شدم و به گروه نمایش که در اتاق دیگری بودند اشاره کردم که بیایند
اوووف، این همه بی نظمی و عدم هماهنگی نوبر بود
مجبور بودم ادامه دهم ،نمایش و داستان هر طور بود تمام شد
حالا وقت ارائه درس بود خیلی سریع رد شدم ،دوست داشتم سریع تر تمام شود
حین تدریس بعد از فعالیت بچه ها از آنها به خاطر اینکه کارشان را درست انجام دادند تشکر کردم
آقای فیلمبردار ناگهان گفت: خانم مرادی بچهها کلمات را اشتباه چسبانده اند
زوم کردم دیدم
بدتر از این نمی شد. اصلاح کردم.
گفتم کتاب ها را روی میز بگذارید ،شنیدم که یک نفر گفت من کتاب ندارم
اما دیگر هیچ…
برگشتم تا کتاب ها را چک کنم ،نبود! از کلاس خارج شده بود و من متوجه نشده بودم ، همیشه اجازه می گرفت، اما این بار آرام و بی صدا از کلاس خارج شده بود و من هم نفهمیده بودم! این دیگر خیلی وحشتناک است!در نظر من نهایت بی توجهی است
برگشت .نگاهی کردم و هیچ نگفتم
نوبت ارزشیابی پایانی بود ،پای تخته آمدند .به سختی کلمات را خواندند و چسباندند. نمی توانستند .نمی توانستند و این یعنی این تدریس شکست خورده بود.
گفتم می تونید کتاب ها رو ببندید و بروید بیرون
همکارم اشاره کرد تکلیف
گفتم یک لحظه صبر کنید و توضیح کوتاهی دادم و برگه ها را دادم و تمام
صندلی را کناری کشیدم و گفتم تا به حال تدریسی به این افتضاحی نداشتم بغض گلویم را گرفته بود ،اما سعی کردم خوددار باشم!
عجیب بد بود!
موضوع مرتبط: داستان های مدرسه