هماهنگی کم بود. قبل از اجرا هم همه ی بچه ها بیرون بودن و من باید یکی یکی اونها رو صدا میزدم.
خیلی این مساله و نظم کارها برام اهمیت داره. حتی تو کلاس خودم و در شرایط معمول،وقتی می خوام تدریس کنم اگر یک چیزی رو فراموش کرده باشم، خیلی خودمو سرزنش می کنم که چرا قبل از این فکرشو نکرده بودم یا فراموشم شده بود.
تو این شرایط که اهمیت اش دو برابر میشه.
همکارم جایی اشاره کردن که خارج کردن امیر از کلاس به بچه ها استرس وارد کرد و باعث شد این ترس و داشته باشن که یک عکس العمل نا بجا ممکنه به اخراج شون از کلاس منجر بشه، لذا کمترین همکاری رو داشتن.
از ابتدا همین مد نظرم بود. وسط صف گذاشته بودمش. اما قربونش برم مگ یک جا وایمیسته. می پره میاد اول صف!
در کلاس رو که باز کردم خنده بر لب، با چشم هایی پر از شور و عشق ایستاده بود و نگاه می کرد. دوست داشت نمایش و ببینه، چون بچه های نمایش و گریم شون رو دیده بود
امیرمان کلا یک مساله اس تو مدرسه! کل مدرسه رو درگیر کرده. البته فکر می کنم اگر ذهن آماده ای داشتم می تونستم باهاش کنار بیام.
باز هم ناهماهنگی. اول اینکه این افرادی که من اسم شون رو نبردم چرا باید تو صف باشند! که بر میگشت به معاون مدرسه… چون قرار بود غیر از اونها کسی تو سالن نباشه. یک مقدارم خودمو جای اون بچه ها گذاشتم، همه ی دوستانی که تو صف بودن رفتن، چرا من نرفتم! این هم فکرمو درگیر کرد.
این یک ضعف منه که وقتی فکرم درگیر باشه به کنش های اطرافم واکنش خوبی ندارم.
نمی دونم. باهاشون صحبت کرده بودم، تمرین هم کرده بودم. چرا تو اتاق بودن نمی دونم
ممنون بابت این حس خوبی که به من دادین…