آیا گفتگو کردن همیشه فایدهمنده؟
در چه شرایطی نباید گفتگو کرد یا گفتگو رو ادامه نداد؟
با چه کسانی در چه موضوعاتی بهتر هست بحث نکنیم؟
من خیلی با این موضوع درگیرم.
بحث کردن با افرادی که شنوندهی خوبی نیستن، خستهام میکنه. و این در حالیه که متوجه شدم اکثر آدمها از جمله خودم، شنوندههای خوبی نیستیم. در این شرایط با این چالش روبرو میشم که پس آیا نباید با کسی گفتگویی شروع کنی؟ نباید خودت یا دیگری رو به چالش بکشی؟ نباید گفتگو کردن رو تمرین کنی؟
این دوگانه در من هست.
شما چهطور؟
چه زمانهایی فکر میکنین زمان شما، یعنی مهمترین سرمایهتون، ارزش داره برای گفتگو صرفش کنین؟
فرض میکنم که گفتگو برای رسیدن به نقطه نظر مشترکی در مورد یک مسئله مثلا X هست. در کل تنها گفتگو، فایده خاصی نداره، چون دو طرف یا برای این مسئله راه حل مشترکی دارن یا راه حل متفاوتی که هر کدام با دلایلی پشتیبانی میشه. ولی طیفی از مسیرهای گفتگو وحود داره:
دو طرف به دنبال به کرسی نشاندن راه حل خودشون هست. اساسا این تیپ گفتگو بیشتر به سمت «جدل» کشیده میشه. از نظر نتیجهگرایی، کاملا بیفایدهست ولی ممکنه افرادی که مبارزهطلب هستن از این تیپ جدلها لذت ببرن. مشخصه اصلی این جدلها، نشنیدن طرف مقابل، یا شنیدن به قضد تخریب هست.
دو طرف به دنبال اقناع هستن، هنوز چیزی شبیه به جدل ولی کمی ملایمتر. شنیدن جریان داره، تخریب کمتره ولی شنیدن به قصد تصحیح طرف مقابل هست و نه ترکیب ایدهها. از نظر خودم، بودن در این تیپ گفتگوها اعصاب خردکنندهتر از نوع اول هست!
دو طرف به دنبال ترکیبی مناسب از ایده یا پذیرش یه معیار قابل قبول بیرونی برای ارزیابی راهحلها هستن. این بهترین راه گفتگو هست. برای خود من این تیپ گفتگوها و نتایج اون، یک حس ماندگار و فراموشنشدنیه!
بخوام خلاصه کنم از نظر خودم:
بدترین نوع گفتگو، گفتگو با کسانی هست که به قصد تصحیح گوش میدن.
بعد از اون بحث با کسانیه که به قصد تخریب گوش میدن
تازه بعد از این بحث با کسانیه که گوش نمیدن و صرفا دنبال جدل هستن
یه راه ساده اینه که به جای گفتگو روی این مسئله که چه کسی محق هست روی این صحبت بشه که چه روشی برای ارزیابی دو طرف وحود داره. ممکنه در بسیاری از موارد سخت باشه ولی ارزشی بیشتر از بحث خشک و خالی رو داره. معمولا اشخاصی که بدترین نوع گفتگوها رو شکل میدن، با همین روش، خودشون رو میکشن کنار یا به دنبال انکار هر نوع راهی برای ارزیابی مستقل از اشخاص هستن.
۱- اگر دستهی اول و دوم شما رو توی یک دسته قرار بدم، میتونم وضعیت طرف مقابلم در گفتگو رو به طور کلی به دو دستهی زیر تقسیم کنم:
وضعیت باز: طرف مقابل کنجکاو (curious) هست و علاقهمنده دیدگاه من رو هم متوجه بشه و دیدگاه خودش رو هم توضیح بده.
وضعیت بسته: طرف مقابل کنجکاو نیست و فقط میخواد دیدگاه خودش رو توضیح بده.
در یک گفتگو وقتی حداقل یکی از طرفین تو حالت بسته قرار داشته باشن، به نظرم بحث اعصاب خرد کن میشه.
ممکنه سایرین اگه بتونن بحث رو دنبال کنن، بهشون اطلاعات نویی اضافه بشه ، اما خود اون افراد به نظرم تجربهی گفتگوی دلپذیر نخواهند داشت.
۲- توقع اینکه پس از انجام یک گفتگو، افراد به نقطهنظر مشترک برسند، به نظرم یک ایراد بزرگ در هدفگذاریه.
کل دانش و تجربهای که باعث شده تا یک فرد به یک باور در مورد موضوعی برسه، بسیار بعیده که بعد از یک گفتگوی چند ساعته کنار گذاشته بشه. در اغلب موارد، اگر چنین اتفاقی بیفته بیشتر ناشی از اینه که فکر زیادی پشت اون باور نبوده یا موضوع برای فرد، موضوع بسیار کم اهمیتیه.
به نظرم هدفگذاری درست و واقعبینانه برای یک گفتگوی خوب، درک و اطلاع پیدا کردن از نقطهنظر همدیگه است، چیزی که بهش «مفاهمه» یا رسیدن به «همدلی (empathy)» گفته میشه. این هدف هم قابل حصوله و هم پیشنیاز و مقدمهی ضروری برای بحث درباره موضوع مورد نظره.
حالا چند تا سوال باز به ذهنم میرسه:
وقتی خودت و/یا طرف مقابل تو وضعیت بسته هستین، گفتگو کردن فایده داره؟
در مورد خودم میتونم بگم که بیشتر عمرم رو توی بحثها گذروندم و تلاش کردم هم در مورد روانشناسی مرتبط با اون جسته گریخته مطالعه کنم و هم به نسبت تکلیفم رو مشخص کنم که چه جاهایی از بحث لذت میبرم یا سود دو طرفه داره، چه جاهایی نیاز به مشخص کردن هدف هست و چه جاهایی مشخصا دو طرف به دنبال رسیدن به نقطه مشترک هستن.
ممکنه تلخ باشه، ولی در این مورد واقعا سود دوطرفه و رسیدن به نقطه مشترک از اول منتفی شده. حتی پذیرش احتمالی هم برای فرار از شرایط آزاردهنده خواهد بود و نه نشانه رسیدن به نقطه مطلوب.
به نظر خودم بله. ولی ممکنه نیاز به ابزاری باشه که امکان فهم متقابل رو فراهم کنه. مثلا نوشتن یا حتی استفاده از روشهای غیرگفتاری و تصویری، … . منظورم اینه که نرسیدن به درک اولیه متقابل در طولانیمدت به احتمال زیاد دلیلی داره که باید در فضای گفتگو جستجو بشه و نه موضوع. هرچقدر این کار دیرتر انجام بشه، امکان تغییر فضا کاهش پیدا میکنه چون که عموما چرخیدن حول یک محور تکراری و کلافگی، تبدیل به حس غالب در گفتگو میشه.
این وضعیتها در بحث مذاکرات بیزنسی خیلی مورد بحث قرار گرفته و عموما میتونید تکنیکهای مرتبط رو با تغییر مناسب، برای مورد خودتون به کار ببرید البته مذاکره ممکنه به طور کلی راحتتر از گفتگوی بدون منفعت مشهود باشه. منتها به نظر من، در شرایط واقعی مسئله اول اینه که تشخیص دقیقی از وضعیت موجود داده بشه. یعنی قدم اول اینه که به این سئوال پاسخ بدیم که
چه نشانههایی یا چه تکنیکی رو به کار ببریم که با اطمینان بالا وضعیت بسته رو از باز جدا کنیم تا دچار اشتباه استراتژیک نشیم؟
درسته که در دو طرف طیف رفتاری، تشخیص به نسبت ساده به نظر میاد، ولی موقعیتهای مبهم چندان کم نیستن.
چه طوره یک مثال واقعی رو بررسی کنیم؟
خوبی مثالی که میذارم به نظرم اینه که موضوعش نه سیاسیه، نه مذهبی و نه خیلی به باورهای افراد مربوطه. موضوع کاملا علمیه! و همچنان شاهد این هستیم که چه قدر فایده داشتن یا نداشتن گفتگو همچنان میتونه محل سوال باشه!
اخیرا زیر یک پست اینستاگرام، خیلی یکدفعهای تصمیم گرفتم یک کامنت بگذارم. (هیچ هدف خاصی هم از این کار نداشتم، صرفا چون به یکی از مطالعات و کنجکاویهای اخیرم مربوط بود دستم رفت سمت گذاشتن اون کامنت.) پست خیلی ساده بود، همینطور که میبینید:
حس من از این گفتگو میتونم بگم که ناخوشایند بود. من احساس کردم طرف مقابلم در وضعیت بسته قرار داره و اصلا علاقهمند نیست بشنوه. حتی کمی بدتر، حس کردم که طرف مقابل داره با نگاه از بالا به پایین با من گفتگو میکنه. (اینها صرفا احساس منه، و ممکن واقعیت نداشته باشه.)
حالا دوست دارم بدونم که اشکالات کار من کجاها ممکن بود باشه؟ یا من در صورت به کار گرفتن چه رویکردی ممکن بود گفتگوی خوشتر یا مفیدتری میداشتم؟
حس شمایی که گفتگو رو خوندید چی بود؟ گفتگو براتون خوشآیند بود؟ مفید بود؟ یا به هیچ وجه اون رو دوست نداشتید؟ شما انتظار داشتید که گفتگو به چه شکلی پیش بره؟
من هم فکر میکنم گارد بسته بوده، هم برای شما و هم برای طرف مقابل. البته ناخوشایند به معنی کلی نبود. نکته این بود که روی چیزی بحث شده که ذاتا ارتباطی با اصل موضوع نداشته. من فکر کنم تفاوت دیدگاه آکادمیک شما و غیرآکادمیک فرد مقابل باعث این موضوع شده و مسیر دو طرف متفاوته: فرد مقابل میخواد نظر عمومی و رایج رو بگه و شما سعی دارید یه گسترش و عمق به موضوع بدید.
اساسا اینطور بگم که من حس میکنم دارم دو تا مطلب جدا رو میخونم.
جالب بود تفسیرتون.
این نکته رو فقط اضافه کنم که بحثی که شکل گرفت بین من و یک رهگذر دیگه بود که کامنت من رو دیده بودن. (طرف مقابل نویسنده پست اصلی نبود).
من فکر میکنم چیزی که فقدانش در سمت من وجود داشته، این بود که ابتدا به طرف مقابل این اطمینان رو از اینکه دیدگاهش رو متوجه شدم ندادم و فوراً شروع کردم به توضیح بیشتر در مورد دیدگاه خودم.
#تجربه
با گذشت زمان و از بین رفتن حسهای منفی، میبینم که این گفتگو شخصاً برای من منفعت داشته، باعث شده برم نظرات مختلف در این باره رو بیشتر بخونم، عمیقتر به موضوع فکر کنم و حتی این ایده به ذهنم برسه که یک مقاله کوتاه در این باره که «چرا فکر میکنم رویکرد بازاریابی و فروش باید با هم متفاوت باشه» بنویسم.