هم نسلی های ما بچگیای خوبی داشتن. کامل بچگی کردیم تا بزرگ شدیم. اونوقتا گوشی و مجازی و این چیزا نبود که هرکس برا خودش یه گوشی بگیره و بره تو دنیای خودش غرق بشه و با دیگران کاری نداشته باشه. نزدیکی بیشتری بین اعضای خانواده بود. من احساس میکنم هیچوقت بچه های نسل جدید اون لحظه های خوبی که ماها تو بچگیمون تجربه کردیم تجربه نمیکنن. یکی از لذت های دوران بچگی ما قصه گویی بزرگترا قبل از خواب بود. شب که میشد با اشتیاق میرفتیم پتو و بالشتمون رو میاوردیم و منتظر قصه گفتنشون میشدیم. اصلا خیلی وقتا خوابمون نمیومد اما بحث قصه که میشد مشتاق میشدیم که بریم برای خواب و مراسم قصه.
مادربزرگ هام و بابام و مامانم یه قصه مشترک بلد بودن که از هرکدومشون بارها و بارها اون قصه رو شنیدم. الان که بهش فکر میکنم نمیدونم قصه واقعا اوقدر جالب و جذاب بود یا اون لحن و صداها بود که عاشقشون بودم و دلم میخواست مدام بشنوم. هرچی که بود خیلی خوب بود. اصل قصه به زبان ترکی بود و وقتی اون کلمات با لحن و لهجه و گویش ترکی قاطی میشد یه قصه جادویی درست میشد. خیلی وقتا حتی دز طول روز هم من از مادربزرگم میخواستم این قصه رو برام بگه. قصه یه خانم قورباغه ی خیلی ساده لوح بود به اسم قورباغه باجی که سادگی زیادش باعث میشد کلی دردسرساز بشه و همسرش اقای قورباغه همیشه از دستش ناراحت بود. کلیت قصه همین بود که سرنوشت کلی گنج و طلا و چیزای گرون قیمت سر راه این خانواده میذاشت و قورباغه باجی هربار با ساده لوحی تمام اونارو برباد میداد. ولی ته داستان بالاخره یکی از ساده لوحیاش باعث میشه که یه گنج بزرگ بیاد تو زندگیشون.
من عاشق این قصه بودم و حتی هنوزم که هنوزه گاهی اوقات از پدرم خواهش میکنم که دوباره برام این قصه رو بخونه.
1 پسندیده
همون قصه که یه پسره کاراشو برعکس انجام میداد و دختر پادشاه عاشقش شد
سلام
یکی حسن کچل
یکی هم توی دل شلمرود حسنی دیگ تنها نبود
کدو قلقله زن