همیشه نام “صدسال تنهایی” برایم پر رمز و راز بود و سرانجام توانست مرا مجاب کند که بخوانمش. در سطر سطر شگفتانگیزش تنهایی را رصد میکردم. وقتی تنهایی با کودکان خانوادهی بوئندیا متولد میشد، من هم متعجب میشدم از اینکه پس واقعیت این است که تنهایی با ما زاده میشود و ما از آن ناگزیریم.
با این حال این تنهایی تا مدتها پنهان است تا اینکه دردی و حادثهای آن را فرابخواند. آن وقت بساط همه چیز جمع میشود و جهان خود و امپراطوری خود را برپا میکند. قلمرواش مشخص است؛ یک اتاق( برای خوزه آرکادیوی دوم). یک خانه (برای ربکا). سایهی یک درخت(برای خوزه آرکادیو بوئندیا)و یا یک خاطره( برای اورسولا) . در این جهان تازه، تنها حاکم، تنهایی است. آنوقت همه چیز معنای دیگری مییابد. رنگها عوض میشوند. صداها را گوش غریبه نمیشنود. همه چیز رازآلود است. جز آنچه میخواهی، چیز دیگری نمیبینی، در میان کوهی از تعفن، تو به معنای خوش واژهها دل میسپاری. انگار جهان تو با واقعیتی که خارج از توست ارتباطی ندارد. تو آن واقعیت را نمیبینی و چیزهایی که تو میبینی هم شاید واقعیت نداشته باشند.
آن وقت که غرق در جهان تنهایی میشوی، کلام و سخن دیگر به کار نمیآید. سکوت سنگی و سنگین برقرار میشود. خیال اوج میگیرد. ارتباط با دیگر جهانها قطع میشود و تو جزیره میشوی یا جزیرهی خودت را میسازی. نسبت به هر آن چه بیرون از توست بیاعتنا میشوی؛ بیحس و بیذوق، سرد و سنگی و خاکستری. هیچ چیزی قلبت را نمیلرزاند. حتی اگر ۱۷ پسرت را یک شبه راهی قبرستان کنند.
در برابر آنچه اهمیتی ندارد مطیع میشوی، چه فرقی میکند؟! چون آنچه مهم است در درون توست و کسی جز تو به آن آگاه نیست و این تنهایی است.
تنهایی چیز ترسناکی است.
دنبالهی موضوع موافق تحلیل جمعی کتاب هستید؟:
5 پسندیده
بسیار عالی تحلیل کتاب باعث میشود اگر با مذاقمان جور باشد حتما سراغ تهیه آن کتاب باشیم
تو اینستاگرام که بودم یکی دو دوست بودن که خلاصه نویسی جزیی از کتاب داشتند ولی حسابم رو بستم و اینجا اگر دوستان زحمت بکشن خیلی خوبه
2 پسندیده