مضمون ۱: «آزادی و آزادگی»
مضمون ۲: «مکتب واسوخت»
مضمون ۳: «در ستایش دیوانگی»
آزادید در هر سه مضمون بنویسید، لطفا نام شاعر و مضمون انتخابی تان را نیز در شعر درج کنید تا گوگل در معرفی اشعارِ این محتوا به دیگران بهتر کار کند.
مضمون ۱: «آزادی و آزادگی»
مضمون ۲: «مکتب واسوخت»
مضمون ۳: «در ستایش دیوانگی»
آزادید در هر سه مضمون بنویسید، لطفا نام شاعر و مضمون انتخابی تان را نیز در شعر درج کنید تا گوگل در معرفی اشعارِ این محتوا به دیگران بهتر کار کند.
شاهنامه فردوسی
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
…
وگر گاه مازندران بایدت
مگر زین نشان راه بگشایدت
وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید
دلت کرد باید ز جان ناامید
بخواند آن زمان شاه فرهاد را
گرایندهٔ تیغ پولاد را
گزین بزرگان آن شهر بود
ز بیکاری و رنج بیبهر بود
بدو گفت کاین نامهٔ پندمند
ببر سوی آن دیو جسته ز بند
چو از شاه بشنید فرهاد گرد
زمین را ببوسید و نامه ببرد
به شهری کجا سست پایان بدند
سواران پولادخایان بدند
هم آنکس که بودند پا از دوال
لقبشان چنین بود بسیار سال
بدان شهر بد شاه مازندران
هم آنجا دلیران و کندآوران
چو بشنید کز نزد کاووس شاه
فرستادهای باهش آمد ز راه
پذیره شدن را سپاه گران
دلیران و شیران مازندران
ز لشکر یکایک همه برگزید
ازیشان هنر خواست کاید پدید
چنین گفت کامروز فرزانگی
جدا کرد نتوان ز دیوانگی
همه راه و رسم پلنگ آورید
سر هوشمندان به چنگ آورید
پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش
در ستایش دیوانگی
عقل و هوش و دین نگردد جمع با دیوانگی
خانه پردازست چون سیل فنا دیوانگی
ابر را خورشید تابان زود می پاشد ز هم
کی شود پوشیده در زیر قبا دیوانگی؟
چون قلم برداشته است از مردم دیوانه حق؟
از ازل گر نیست ترخان خدا دیوانگی
هر سرایی را به معماری حوالت کرده اند
خانه زنجیر را دارد بپا دیوانگی
نیست از یکسر اگر جوش گل و جوش جنون
چون بهاران می کند نشو و نما دیوانگی؟
در تلاش بستر نرم است عقل شیشه دل
می کند از سنگ طفلان متکا دیوانگی
چون درآرم پای در دامن، که بیرون می کشد
هر نفس از خانه ام چون کهربا دیوانگی
داغ دارد صحبت برق و گیاه خشک را
صحبت گرمی که ما داریم با دیوانگی
روشناس عالمی گرداندش چون آفتاب
هر که را چون سایه افتد در قفا دیوانگی
صیقلی دارد درین غمخانه هر آیینه ای
می دهد آیینه دل را جلا دیوانگی
پیش چشم ساده لوحان پنجه شیرست نقش
کی نهد پهلو به روی بوریا دیوانگی؟
ذوق مستی اولی دارد ولی بی آخرست
خوش بود از ابتدا تا انتها دیوانگی
صحبت خاصی است با هر ذره ای خورشید را
شورشی دارد به هر مغزی جدا دیوانگی
بی دماغان را دماغ گفتگوی عقل نیست
چاره این هرزه گو مستی است یا دیوانگی
رتبه دیوانگی بالاتر از ادراک ماست
ما تهی مغزان کجاییم و کجا دیوانگی
عقل طرح آشنایی با جهان می افکند
آشنا را می کند ناآشنا دیوانگی
روی ننماید به هر ناشسته رویی همچو عقل
سینه ای چون صبح خواهد رونما دیوانگی
زور غیرت می گشاید بندبندم را ز هم
می گشاید هر کجا بند قبا دیوانگی
بی رگ سودا دماغی نیست در ملک وجود
با جهان عام است چون لطف خدا دیوانگی
صورت آرایی نگردد جمع با عشق غیور
راه بسیارست از فرهاد تا دیوانگی
این جواب مصرع اوجی که وقتی گفته بود
پادشاهی عالم طفلی است یا دیوانگی
«صائب تبریزی»
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو پروانه شو
«مولوی»
در ستایش دیوانگی
جان نگردد پاک از بیگانگی
تا نباید بوی از دیوانگی
عطار نیشابوری
مِی خواهم و معشوق و زمینی و زمانی کاو باشد و من باشم و اغیار نباشد
پندم مده اِی دوست که دیوانهی سرمست هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
حضرت نظامی
خسرو وشیرین
مبادا تنگدل را تنگدستی / که با دیوانگی صعبست مستی
چو مستی دارم و دیوانگی هست / حریفی ناید از دیوانه مست
مضمون ۱: « آزادی و آزادگی »
مضمون ۲: « مکتب واسوخت »
مضمون ۳: « در ستایش دیوانگی »
مضمون ۴: « فروتنی »
مضمون ۵: « دوستی »
آزادید در هر پنج مضمون بنویسید، لطفا نام شاعر و مضمون انتخابی تان را نیز در شعر درج کنید تا گوگل در معرفی اشعارِ این محتوا به دیگران بهتر کار کند .
تواضع و فروتنی
حضرت مولانا
دیوان شمس
نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد
تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد
هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد
قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد
آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد
غزل جالبی در مورد فروتنی از مولوی
خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود
خندید و گفت روبه آخر به زیرکی
از دست شیر صید کجا سهل درربود
مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد
الا مگر که ابر نماید به خویش جود
معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا
فضل خدای بخشد معدوم را وجود
معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود
بر آتش آب چیره بود از فروتنی
کآتش قیام دارد و آب است در سجود
چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهیش آزمود
فروتنی
فروتن شو ای دوست در روزگار
که مرد فروتن فزون جست یار
فزون یار مردم نکونام زیست
ز نام نکو شاد و پدرام زیست
در زندگانی فزون یارگیست
فزون یارگی از نکوکارگیست
«محمدتقی بهار»
دوستی
دوستی را یگانه شو با دوست
از صفا چون دو مغز در یک پوست
تا میان دو دوست فرقی هست
همچنان در میانه زرقی هست
اندرین کار یار باید، یار
چونکه بییار بر نیاید کار
تا ترا قصد و اختیار بود
یار، مشنو، که با تو یار بود
چون پی اختیار خود باشی
یار کس نی، که یار خود باشی
دوست را پند گوی و پند پذیر
پیش او خرد باش و خرده مگیر
این محبان، که شهرهٔ شهرند
از محبت تمام بیبهرند
دوستی از پی تراش کنند
یار از بهر نان و آش کنند
از جفا با تو دوست دیر شوند
دوست گیرند و زود سیر شوند
پی مال تواند، چون ببرند
پایمالت کنند و غم نخورند
گر درم هست با تو در سازند
تا ترا از درم بپردازند
بدهی لوت، چشمشان با تست
ندهی، جنگ و خشمشان با تست
دوستی ز امن و استواری خاست
امن چون نیست دوستی ز کجاست؟
هم ز احوال دوستان مجاز
رو نماید ترا حقیقت باز
هر که این دوستی به سر نبرد
راه از آن دوستی به در نبرد
ظاهر و باطنیت باید جست
تا به پایان بری تو عهد درست
از سر بندگی به روز الست
چون به پیمان دوست دادی دست
بر دلت هر چه بگذرد جز دوست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوست
بر نخستینه عهد باید بود
وندران جد و جهد باید بود
تا به پایان بری سخن، باری
که در آن روز گفتهای: آری
تا تو این عهد را وفا نکنی
روی در قبلهٔ صفا نکنی
«اوحدی مراغه ای»
دیوانه شو دیوانه شو
سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقلها افزون آید.
هر که عشق ندارد مجنون و بیحاصل است.
هر که عاشق نیست خودبین و پرکین باشد و خودرای بود.
عاشقی بیخودی و بیراهی باشد.
دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی …
عین القضات همدانی
…
قدم به کوچهٔدیوانگی بزن چندی
که عقل، بر سر بازار عشق، حیران است…
فروغی بسطامی
…
من نمیخواهم کسی بیاید
که عقلم را سر جایش بیاورد
و منطقم را بالا ببرد
یا بگوید چگونه بخند و بپوش و ببین.
چگونه باش و نباش.
من فقط دلم میخواهد،
کسی بیاید که با او
دیوانه ی بهتری باشم همین…
مریم قهرمانلو
آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
از «حافظ»
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد
از «حافظ»
ز خاک آفریدت خداوند پاک پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش ز خاک آفریدندت آتش مباش
از «سعدی»
دوستی
درد مرا طبیب نداند دوا که من
بیدوست خستهخاطر و با دوست خوشترم
«حافظ»