یک امشب به مِی شاد داریم دل
وز اندیــــــــشه آزاد داریم دل
میخوایم لحظهای باهم بودن رو غنیمت بشمریم و باهم سر یه قرارِ شاعرانه حاضر بشیم؛ کنار هم خوش باشیم، از شعرها برای هم بخونیم و بنویسیم، و کمی روح شاعرانه در این هوای دمکرده بدمیم.
این قرار، سه شب ادامه خواهد داشت، از پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۹۹. بیایید در این سه شب تخمِ سخن رو بپراکنیم!
پایهای؟ برای حضور در این قرارِ سه روزه، کافیه سه قدم برداری:
مضمون مورد نظرت رو از موضوعات مطرح شده انتخاب کن،
در پاسخ به این موضوع، با مضمون انتخابی شعری بنویس،
و اسم شاعرش رو هم درج کن.
مضامین مختلف به مرور در طول سه شب مطرح میشه و دستت بازه که با مضمون دلخواهت شعر بنویسی.
حتما دوستانت رو هم سر قرار بیار که «بیدوست شبی نیست که دیوانه نباشیم …».
اگه خواستی، میتونی خارج پادپرس هم قرار رو گسترش بدی:
با استفاده از هشتگ «قرار_شاعرانه» شعرهای مورد علاقهت رو در بلاگ، لینکدین، تلگرام و یا توییترت به اشتراک بذار. لینک به موضوع فراموشت نشه: یه قرار شاعرانه: از فردوسی تا خیام!
به احترام تمام انسانهای آزادهی روزگار، با موضوعِ «آزادی» شروع میکنیم.
گر مِــی نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیــــــله و دستان را
تو غـره بدان مشو که مِی مینخوری
صد لقمه خوری که مِی غلامست آنرا
الهام گرفته از برنامه ی قرار شاعرانه رادیو ایران،
زمانِ این قرار به پاسداشت شاعرانِ بیهمتای این مرز و بوم، فردوسی و خیام، در تاریخ بزرگداشت این دو شاعر بزرگ انتخاب شده.
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
||ای كه پرسی تا به كی در بند دربنديم ما||تا كه آزادی بود در بند ، در بنديم ما||
||خوار و زار و بی كس و بی خانمان و دربدر||با وجود اين همه غم ، شاد و خرسنديم ما||
||جای ما در گوشه صحرا بود مانند كوه||گوشه گير و سربلند و سخت پيونديم ما||
||در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم||با درون پر ز خون در حال لبخنديم ما||
||مادر ايران نشد از مرد زاييدن عقيم||زان زن فرخنده را فرزانه فرزنديم ما||
||ارتقاء ما ميسر می شود با سوختن||بر فراز مجمر گيتی چو اسفنديم ما||
||گر نمی آمد چنين روزی كجا دانند خلق||در ميان همگنان بی مثل و ماننديم ما||
||كشتی ما را خدايا ناخدا از هم شكست||با وجود آن كه كشتی را خداونديم ما||
||در جهان كهنه ماند نام ما و فرخی||چون ز ايجاد غزل طرح نو افكنديم ما|| «فرخی یزدی»
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل میزن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بیمثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بیاو عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد غمهاش همه شادی بندش همه آزادی یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند
باده عشق عمل کرد و همه افتادند
همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد
کله از سر بنهادند و کمر بگشادند
این همه عربده و تندی و ناسازی چیست
نه همه همره و هم قافله و هم زادند
ساقیا دست من و دامن تو مخمورم
تو بده داد دل من دگران بیدادند
من عمارت نپذیرم که خرابم کردی
ای خراب از می تو هر کی در این بنیادند
ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد
به صفات تو که در کشتن من استادند بیخودم کن که از آن حالتم آزادیهاست بنده آن نفرم کز خود خود آزادند
دختران دارم چون ماه پس پرده دل
ماه رویان سماوات مرا دامادند
دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند
خسروان فلک اندر پیشان فرهادند
چون همه باز نظر از جز شه دوختهاند
گرد مردار نگردند نه ایشان خادند
همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند
دل ندارند و عجب این که همه دلشادند
گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند
این فقیران تراشنده همه خرادند
خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش
دگران حیله گر و ظالم و بیفریادند
رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست
عاشقانند تو را منتظر میعادند
تن زدم لیک دلم نعره زنان میگوید
باده عشق تو خواهم که دگرها بادند
شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود
همه در عشق تو موماند اگر پولادند
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم
میخوام یه کم نطق هم کنم. این یه نطق از دید یه مهندس الکترونیک بوده که کارش برنامهنویسی و سئو هست.
اول اینکه فکر میکنم حافظ عزیز ماجرایی رو تعریف میکنه که پیروی میکنه از مذهب خاصی و از می توبه میکنه. حالا می، یا خواست دل یا به قول بعضیها عرفان
بیت بعدی جوابش رو میده.
همین طوری که میبینید حافظ از ششصد سال پیش تا کنون که در همین شیراز خودمون دور دیوانخانه مسجد عتیق میگشت و قرآن میخوند پیشبینی کردهبوده که شبکهای میاد به نام من و تو و میگه که (نقش مستوری و مستی نه به دست و من و تو ست) البته معنی درست این بیت رو حتما خودتون متوجه شدید
بیت بعدی به نظر من یک جور آزادی ذهن هست. و ذهن خودش رو به گناه محدود نمیکنه. بلکه میگه گرچه دربانی میخانه فراوان کردم، ولی باز هم از لطف ازل در فکر جنت فردوس هستم. و این مثل خیلی از اشعارش به نظر من شستن محدودیتهای ذهنی هست.
آخرش هم در مورد صاحبدیوان صحبت میکنه که ارادت خودش رو نسبت به صاحبدیوان نشون میده و معلوم میشه که حافظ در زمان صاحبدیوان حضور داشته.
مضمون ۲: «مکتب واسوخت»[1] + به پیشنهاد آرمان عزیز @11141
اگه کسی مایل بود و شعر جدیدی در وصف آزادی و آزادگی بلد بود، حتما بنویسه. کنارش خوب میشه اگه ابتدای شعر عنوان کنین که با کدوم مضمون شعر به اشتراک میذارین.
جسارت میکنم و بعضی شعردوستهای پادپُرس رو مستقیم دعوت میکنم به این قرار تا مخزن اشعارمون بزرگتر بشه و فضا خلاقانه تر:
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
تو چو زری، ای روان تابناک
چند باشی بسته ی زندان خاک؟
بحر مواج ازل را گوهری
گوهر تحقیق را سودا گری
واگذار این لاشه ی نا چیز را
درنورد این راه آفت خیز را
زر کانی را چه نسبت با سفال؟
شیر جنگی را چه خویشی با شغال؟
با خرد، صلحی کن و رائی بزن
کژدم تن را به سر، پائی بزن
هیچ پاکی همچو تو پاکیزه نیست
گوش هستی را چنین آویزه نیست
تو یکی تابنده گوهر بوده ای
رخ چرا با تیرگی آلوده ای؟
تو چراغ ملک تاریک تنی
در سیاهی ها، چو مهر روشنی
از نظر پنهانی، از دل نیستی
کاش می گفتی کجایی، کیستی
محبس تن بشکن و پرواز کن
این نخ پوسیده را از پا باز کن
تا ببینی کانچه دیدی ما سواست
تا بدانی خلوت پاکان جداست
تا ببینی صحبت یاران خوش است
گیر و دار زلف دلداران خوش است
تا ببینی کعبه ی مقصود را
بر گشائی چشم خواب آلود را
تا نمایندت به هنگام خرام
سیر گاهی خالی از صیاد و دام
تا بیاموزند اسرار حقت
تا کنند از عاشقان مطلقت
با تو، پنهان از تو، چون و چند هاست
عهد ها، میثاق ها، پیوند هاست
چند در هر دام، باید گشت صید؟
چند از هر دیو، باید دیر کید؟
چند از هر تیغ، باید باخت سر؟
چند از هر سنگ، ریخت پر؟
مغک اندر بیضه چون گردد پدید
گوید این جا پس فراخ است و سیپد عاقبت کان حصن سخت از هم شکست
عالمی بیند همه بالا و پست
گه پرد آزاد در کهسار ها
گه چمد سرمست در گلزار ها
گاه برچیند ز بامی دانه ای
سر کند خوش نغمهء مستانه ای
جست و خیز تطایران بیند همی
فاغ اندر سبزه بنشیند دمی
بینوائی مهره ای تابنده داشت کز فورغش دیده و دل زنده داشت
خیره شد زآن فرجام جلوه گری
بردش از شادی به سوی گوهری
گفت :این لعل است، از من می خرش
گفت سنگ است این، چه خوانی گوهرش؟
رو، که این را ما نمی آید به کار
گر متاعی خوب تر داری بیار
دکهء خر مهره، جای دیگر است
تحفه ء گوهر فروشان، گوهر است
برتری تنها به رنگ و بوی نیست
آیینه ی جان از برای روح نیست
تا ندادند دخل و خرجش چند بود
هیچ بازرگان نخواهد برد سود
چشم جان را، بی نگه دیدار هاست
پای دل را، بی قدم رفار هاست
(شعر روح آزاد، پروین اعتصامی)
«شعر واسوخت» دل و طبع خویش را گو که شوند نرم خوتر
که دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر
گله گر کنم ز خویت به جز اینقدر نباشد
که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر
همه رنگ حیله بینم پس پردهٔ فریبت
برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دوروتر
تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو
که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر
نه خوش آمده است وحشی تو غریب خوش ادایی
همه طرز تازه گویی، ز تو کیست تازه گوتر
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حُسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست!
معنی:
صبر کن آهسته حرکت کن، ای پادشاه کشور حسن!
چرا که همه جا و بر سر هر راهی دادخواهانی هستند که از تو طلبِ داد می کنند.
(ستمدیدگان، بر سر ِ راه ِ پادشاهان و ملوک می ایستادند تا دادخواهی کنند و مشکلاتشان را بازگو کنند. - لینک)
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
یا مبسما یحاکی درجا من اللالی
یا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی
حالی خیال وصلت خوش میدهد فریبم
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی
می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم
نومید کی توان بود از لطف لایزالی
ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش
تا در به در بگردم قلاش و لاابالی از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک امن و شراب بیغش معشوق و جای خالی چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی
صافیست جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلال
الملک قد تباهی من جده و جده
یا رب که جاودان باد این قدر و این معالی
مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی
با توجه به این بیت: از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک / امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی