سنجش خوب و مناسب، باعث میشه دست از حرکت تصادفی برداریم و بهتر بتونیم قدم های اضافی و یا کمبودهامون رو کشف و حذف کنیم و زودتر به هدف مون برسیم.
خیلی جاها خروجی کارمون توسط معیارهایی از پیش تعریف شده در سیستم سنجیده میشه و خیلی از این سنجه ها لزوما باعث پیشبرد کار و موفق شدن سیستم نمیشه. مثلا وقتی خروجی یه کلاس درس با نمره ی پایان ترم سنجیده بشه، دانش اموز و یا دانشجو به سمت خوندن در شب امتحان میره و دیگه خروجی و هدف واقعی کلاس که «یادگیری» هست، به دست نمیاد.
ایا تجربه ای از سنجش موفق کارتون داشتین؟ (سنجه هایی که باعث شدن شما راحتتر به هدف مناسب برسین).
تا الان در سیستم هایی که حضور داشتین، چه هدف هایی رو دنبال میکردین؟
چه سنجه هایی برا اندازه گیری موفقیتتون در رسیدن به این هدف ها تعریف کردین/تعریف شده؟
و ایا این سنجه ها شما رو به سمت هدف اصلی تون سوق دادن؟ اگه نه، به چه سمتی سوق خوردین؟
توی دوره دبیرستان یه درسی داشتیم برای برنامه نویسی. تو این درس نه کسی امتحان میگرفت نه کسی ملزم بود سر کلاس بیاد( قانونی که معلم خودش گذاشته بود) ولی به راحتی میشه گفت بالای 80 درصد تو کلاس حضور داشتن اونم نه حضور فیزیکی حضور فعال. کسی هم ازمون امتحان نمیگرفت. این درس بخشی از نمره معدلمون رو داشت و روز اول همه می دونستیم که 18 هستیم و اصلن هم حس رقابت بین ما ایجاد نکرد استاد بلکه هر کسی سعی می کرد ایرادش رو از هم کلاسیش بپرسه و از اونجا که تقریبن همه تو یک سطح بودیم وقتی باگ های همدیگه رو می گرفتیم انگار ایرادای خودمون هم گرفته میشد. معیار استاد برای نمره دادن مقدار تلاش ما برای یادگیری بود و اینکه چقدر توی کلاس فعالیم همینطور چقدر همکاری می طلبیم و همکاری میکنیم که همه ی اینها نمره مثبت داشت. چیزی که از اون کلاس یاد گرفتم هنوز توی خاطرم هست و میزان بازدهی کلاس هم با توجه به کلاس های مشابه که تو موسسات خصوصی برگزار میشه خیلی بیشتر بود.
استاد اون درس توی سالای بعد به بچه ها ریاضی دوم دبیرستان درس داد و اگه برات جالبه @lolmol که چجوری امتحان میگرفت و نمره میداد مهدی تو اون زمان دوم بود و استادش هم همین استاد برنامه نویسی ما بوده.
در نهایت به نظرم اینکه استاد چقدر بتونه با دانشجو تعامل داشته باشه و دانشجو بدونه سوالی که ازش پرسیده میشه نه برای نمره گرفتنه و نه برای مقایسه شدن بلکه برای شناسایی همون باگ هاست یا یه جورایی می شه گفت استاد نقشه یه رابرداک ( rubber duck ) رو تو پروسه رابرداک دی باگینگ( rubber duck debugging ) بر عهده داشته باشه اون موقع هستش که یادگیری فعال رخ میده و ملت نه برا نمره گرفتن که برای یادگرفت درس می خونن.
کلاس اوقات فراغت بچه های دبستانی:
تو این کلاس ها معیار سنجشم: میزان علاقه و فعالیت و پرسش و اشتیاق بچه ها هست و اینکه چقدر ریزش نفرات داریم. همینطور کلاس ها رو به صورت موضوعی بررسی می کنم تا ببینم کدوم موضوع جذابیت کمتری داشته تا دفعه بعد بهبودش بدم. گاهی سوالی می پرسم تا ببینم چه کسری از بچه ها مطلب مورد نظرم رو گرفتن. معیار نهایی: چقدر بچه ها جویا و خواهان تداوم آموزششون هستن.
سنجش آمادگی پیش از امتحان:
نمونه سوالات امتحانی مربوطه رو حل می کنم تا ببینم چقدر به حد مورد نظر نزدیکم و بر اون اساس شیوه مطالعه خودم رو تغییر می دم.
سنجش روابط انسانی:
در ارتباط با یه دوست یا یه فرد همکار یا …: هدف اصولا برای من این هست که در این ارتباط چه چیزی باعث تداوم و رضایت رابطه میشه و در مواقعی که رابطه به مشکل بر می خوره با گفتگو و شنیدن صحبت طرف مقابل اوضاع اصلاح میشه.
سنجش زندگی فردی:
تو این مورد هم هدف رضایت قلبی و مفید بودن هست. به همین خاطر همیشه چند سال جلو تر رو مد نظر قرار میدم بعد این سوال رو می پرسم که:“اگر همینطور بخوای پیش بری اون زمان چه موقعیتی خواهی داشت؟” آیا پاسخ به این سوال رضایت برای من داره یا خیر و بر این اساس ادامه یا تغییر رویه میدم.
بنظرتون چه جوری میشه اینو بسط داد تو سیستم آ موزشی با عده زیاد فراگیر با چندین موضوع درسی که تو به عنوان معلم و ارزیاب خودت تنها تعیین کننده نیستی و مثلن هرماه ازت نمره میخوان دفتر کلاسیت باید توش نمره باشه و نمیشه حضور و رو جدی نگرفت
خودم جوابم اینه که کلیشه ها رو به طور نرم و بیسر وصدا بشکنیم مثلن نمره باشه ولی در عین حال رقابت فردی برای گرفتنش رو حذف کنیم مثلا آزمونا گروهی بشن یا برای اجرای روشای تدریس فعال خیلی تلاش بشه تا کلاس جذاب باشه
یه سنجه میتونه رضایت درونی و آ رامش بعد از موفقیت باشه اگه این حس نباشه جاش نارضايتي از عملکرد خود یا سیستمه
سنجه بعدی میتونه یه بازبینی مداوم و ریز بینانه باشه که علاوه بر اینکه همیشه آ غاز و هدف کار رو و فاصله بین این دوتا رو در نظر داره با ایجاد تغییرات جزیی روند کارا رو اصلاح میکنه چون بنظر م موفقیت ته کار معلوم نمیشه در حین کار هم میشه موفقیت رو سنجید و بازخورد گرفت خود بازخورد یه سنجست اگه ادمای دقیق و مطلع بازخورد مثبت بدن نمره موفقیت بالاتره
راهش اینه که بر خلاف چیزی که از مکتب خونه ها مونده که آموزش باید همراه با فشار باشه یه جور حس غهر آمیز تو تمام سیستم آموزش ما جاری هستش و تقریبن همه از مدرسه دل خوشی ندارن و اغلب هم از امتحان می ترسن. آزمون نباید برای محک زدن میزان یادگیری فرد باشه بلکه اگر قرار هست آزمونی برای درسی گرفته بشه باید معیاری برای آموزش دادن هم باشه یعنی هر استاد یا معلمی باید به انتقال مطلب خودش رو به آزمون بذاره.
از طرف دیگه رو دیوار مدرسه ها فقط نوشته عالم بی عمل به چه ماند… خوب اینو باید به کار هم ببندیم ینی درسی که داده میشه باید بشه تو امتحان ازش استفاده کرد نه که حفظش کرد. حفظ کردن و تو برگه نوشتن کاری نداره ولی اینکه کتاب، اینترنت، همکلاسی، بابا، مامان، یاران گمنام امام زمان و… همه دم دستت باشه و ازت خواسته بشه که یه سوال رو حل کنی با ایده هایی که از این منابع میگیری اون هنره.
مثلن چرا اینقدر امتحانای اپن بوک برا ماها سخته؟ چون بلد نیسیم از چیزی که یاد گرفتیم استفاده کنیم چون در واقع یادنگرفتیمش بلکه حفظ کردیم.
یه نکته که هست من تو دوره لیسای تقریبن درس نخوندم در صورتی که بیشترین میزان تحصیل من بر میگرده به سال پنجم دبستان**!!!**
هم من می دونم هم شما بهتر از من می دونید که آدم باید یاد بگیری زندگی کنه بعد یاد بگیره درس بخونه برا من و خیلی ها مثه من کاملن بر عکس این بوده.
حالا فنلاند دهه 1970 یه سری رفورم تو ساختار آموزشیش شروع کرد که من براتون دو سه تا از لینک هایی که خودم با یه سرچ کوچیک پیدا کردم رو می ذارم.
واقعیتش تو هیچ چیزی ادعا ندارم.
ولی میدونم که تو یه چیزی استعداد دارم ولی نمیدونم اون چیز چیه و این ناراحت کننده ترین مشکل زندگی منه.شاید سیستم آموزشی که من ازش صحبت میکنم بشه تو سیستم آموزش فنلاند یه الگو ازش رو پیدا کرد.
معمولا تو حرکت تصادفی هم هدفی هست، از بین رفتن گرادیان غلظت.
آيا خود داستایوفسکی بازنده بود؟
به اضافه اینکه حتی اگه بخوایم بازنده باشیم، خوبه بدونیم چه جوری میتونیم به این هدف برسیم و اون وقته که دوباره باس سنجه هایی بیابیم که به کمکش بتونیم ادعا کنیم «باختیم»!
خوب شاید مهترین سنجه ای که داشتم این بود که برای خودم تو هر مقطعی یه هدفی میذاشتم و اخر س میسنجیدم چقدر بهش رسیدم. البته یادمه تو کلاس معیارم برای اینکه موق شدم درس رو بفهمم یا نه این بود که ایا بعد کلاس گرسنه ام شده یا نه
ولیی یه چیز خیلی جالب از امتحانایی دکتر رسولی تو دانشگاه گیلان یادمه و اونم این بود که شعارش امتحانش این بود که امتحان فرصتی برای یاد گیریه برا همینم معمولا یکی از مطالبی رو که درس نداده بود رو به عنوان یه سوال در نظر میگرفت و بعد اون رو خورد میکرد و شما در روند امتحاتن با حل کردن بخشهای مختلف سوال به اون مطلب اون ردس نزدیک و نزدیک تر میشدی تا مثلا وقتی سوال رو حل میکردی تونسته بودی اون فرمول رو در زمان مشخص امتحان حلش بکنی . برای من حل سوالات این امتحان خیلی حس موفقیت داشت چون بهم نشون میداد که بعد از منم هم با محتوایی دروسی که تویی این یه ترم یاد گرفتم میتونم مثل یه محقق بشینم ویه مبحث جدید رو کشف کنم . من یادمه نمره این درس برام ارزشمندترین نمره ای بود که تا حالا گرفته بودم چون تونسته بودم از تمام داشته هام استفاده کنم. دلمم میخواد اگه استاد شدم مقالات روز رو ساده کن و در غالب امتحان به چبه ها بدم تا کسایی که از درسم فارغ التحصیل شدن بتونن خیلی سریع با مسائل روز کشتی بگیرن و این ارزیابی رو از خودشون داشته باشن.
شیاد بهترین سنجه موفقیت امتحان یا موقعیتیه که ماها خودمون رو توش قرار میدیم . اینکه به نظرمون چقدر ریسک کردیم و چقدر به چالش کشیده شدیم هرچه قدر این قضیه حساس تر باشه موفقیت ارزشش بیشتر میشه.
فکر می کنم سوال هایی مثل این دست سوال ها خیلی مناسبه چون فرد مجبوره از خلاقیتش استفاده کنه برای حلش و مطالبی رو هم که نیاز داره برای رسیدن به جواب باید یاد گرفته باشه نه که حفظ کرده باشه.
تجربه من به عنوان یک استاد فیزیک نظری در پژوهشگاه مواد و انرژی با دانشجویانی که بیشتر مهندسی مواد خوانده بودند موجب شد، که برنامه تدریسم را دگرگون کنم. مثلا باید درس ماده چگال پیشرفته می دادم(دکتری). دانشجویان من نه مکانیک آماری، نه کوانتم فیزیک و حتی الکتریسته (از خیر الکترودینامیک بگذرید)را نمی دانستند.
وای چگونه می شد به انها سطح فرمی را یاد داد پس باید شیوه درس با بازی دادن آنها در طول ترم و باز خورد آنها طراحی می شد. در ابتدا
شرط اول بودن در کلاس می شد، یعنی حضور فیزیکی در تمام ترم به معنای قبولی در درس بود.
شرط دوم این می شد که: کسی که می خواست موضوعی را بفهمد حتما به مشکل بر میخورد پس کار جلسه بعد تعریف میشد و دانشجویان حداقل در حد خواندن یک قصه باید آنرا مطالعه میکردند.
پس از مطالعه باید با مفاهیمی روبرو می شدند که برایشان واضح نبود. آنگاه باید آنرا طرح می کردند و دست به پرسش میزدند. پاسخ بچه ها و گفتگوی ما برای روشن شدن موضوع امتیاز داشت. در واقع کسی که سوال می کرد امتیاز میگرفت و آدمهای ساکت و منفعل فقط قبول میشدند.
در عمل نتیجه متفاوت بود و دانشجویان دست به کار پژوهش و تعامل با مطالب درس شدند. مشکل ریاضیات درس به عنوان ابزار هم مطرح بود. اما با حذف امتحان و کوشش پیوسته در طول ترم و امتیاز دادن در تک تک این موارد، جواب داد. مدت کلاس دو ساعت در هفته بود ولی عملا بچه ها خسته نمیشدند. البته درجهبندی برای نمره دادن برای من خیلی انرژی میگرفت، ولی باز خورد خیلی خوب بود. جلسات پایانی ترم را تبدیل به سخنرانی جمعی آنها با یک پاورپوینت و طراحی آن بوسیله خودشان در روز امتحان کردم. (مثل ابر رسانایی).
بعد از سه ترم تجربه همین کار را با الکترودینامیک با بچههای فیزیک سطح کردم. طبیعتا آمدن پای تخته و شجاعت حل مشکلات و تشکیل گروههای محاسباتی خیلی کلاس را شاداب کرد. نکته جالب در الکترودینامیک شروع درس از فصل پنجم جکسون بود. در واقع توانستم به دانشجویان خود بپذیرانم که آنها سابقه ریاضی قابل اعتمادی دارند. شجاعت آنها برای پرسیدن مسائلی که نفهمیده بودند، موجب امتیاز شد و اکثر آنها بوسیله خودشان برطرف میشد. و من برای مثال توانستم تابش «مای» را به بچه ها درس بدهم، زیرا آنها به عنوان فیزیکدان حالا م توانستند در آزمایشگاه بفهمند که دستگاه «اندازه ذره» (particle size) چرا و چگونه کار میکند و … . طبیعتا می فهمیدند که جهان پیچیده است و برای باز کردن پیچ و مهره های پیچیده نیاز به آچار های پیچیده دارند و این اجتنابناپذیر است.
خوشبختانه بچه ها پذیرفتند که نمره بالا در این درس برای کسی است که بتواند در یک امتحان آنرا ثابت کند و در نتیجه چانه زدن برای نمره را هم نداشتم .این تجربه برای الکترودینامیک، اولین تجربه من است امیدوارم با باز خورد آن شاید در ترم های بعدی نتیجههای بهتری بگیرم.