احتمالا بارها براتون پیش اومده که گریه یک نوزاد رو ببینید. همینطور بارها پیش اومده که خنده یک نوزاد رو ببینید.
حسی که معمولا به افراد دست میده در حالت اول غمگین شدن و در حالت دوم خوشحال شدنه.
آیا این غم و اندوه یا خوشحالی را از خود بروز میدهید یا جلوی بدن خودتان را میگیرید؟
خوام مثال بزنم فرض کنید در حال تماشای یک فیلم درام هستید و بازیگر فیلم در حال گریه کردن و درد کشیدن روحی است. اگر احساسات به سراغتان بیاید و ناراحت شوید، بغض میکنید و اشک میریزید یا ترجیح میدهید خودتان را کنترل کنید؟ یا حالت سوم اینکه کلا احساساتی نمی شوید؟
من خودم اگر احساس خوبی باشه بروز میدم اگر بد باشه خیلی نه. کم
به نظرم بهتره نسبت با احساساتمون کمی خویشتن دار باشیم. کمی البته مخصوصا احساساتی مثل خشم و ناراحتی و …
من به راحتی احساساتمو بروز میدم اگر بغض کنم گریه میکنم اگر خوشحال بشم میخندم و تا به حال مشکلی هم باهاش نداشتم و دردسرساز نشده برام حتی با بغض یه شخصیت انیمیشنی هم اشک تو چشمام جمع میشه کلا علاقه ای به کنترل کردن احساسات خودم ندارم چون باعث درون ریزی میشه
منم زیاد احساساتمو بروز میدم ،هم خوب میخندم و هم راحت گریه میکنم
و هم احساساتمو بیان میکنم
خویشتن داری این جور جاها لازم نیست به نظر
در واقع چون خیلی احساساتی هستم اگه بروز ندم اونا رو حتما بیمار میشم
دقیقا گریه های منم همینطوره بی صدا و پنهانی اگه تنها باشم یا شب موقع خواب باشه بروزش میدم ولی اگه توی جمع باشم با وجود تحت تاثیر قرار گرفتن و اون حس خوشایند خودمو کنترل میکنم
این یکی دست خودم نیست و اغلب نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم، جالبه که میبینم بقیه اینجور نیستن و یه جورایی سعی میکنم خودمو جمع و جور کنم!
یادمه نوجوونی هم اینجوری بودم، گریهاوووو، شنیدید میگن اشکش دم مشکشه، اونجوری ولی یادمه از خانواده مخفی میکردم مثلا میرفتم تو حموم و دستشویی، ولی پف و سرخی چشم و . . . بعدش همه چی رو بر ملا میکرد دلیلش هم احتمالا این بوده که در خانواده تعاملات احساسی خوب انجام و یاد داده نشده.
الان شاید در درک و پذیرش احساساتم منطقیتر شده باشم ولی هنوز در بروزش آزاد نیستم. چون گاهی از تجربههای احساسی شدن و بعدش احساسی عمل کردنم راضی نیستم، نمیدونم این راضی نبودنه چقدر درسته. یعنی دلیل خوبی پشتش هست، مثلا باعث آسیب یا هدررفت انرژی خودم و دیگران شده یا یه عادت مضره چون نذاشته خود واقعیمو بشناسم و بشناسونم.
پرسش یا توجیه ذهنی: اصلا مگه ما تو همه چی آزادیم؟ قیدها میذارن آزاد باشیم؟
چه جوری اینها رو جدا کنیم؟ من تنهایی چه جور احساساتی دارم؟ شادی و غم و خشم ما چطور میتونه کاملا درونی باشه؟ مثلا تغییرات هورمونی خاص اتفاق افتاده باشه؟
این مثال خوبه، احساس کاملا شخصیه؟
مثلا من دوست دارم یا خوشم میاد یه بار موهامو از ته بزنم!
حس آزادی در تجربه کردن یه لذته و تو بعضی موارد که نتونی به خاطر قیدهای واقعی یا ذهنی تجربهشون کنی، میشه حسرت، شاید تک تک این موارد خیلی آزار دهنده نباشه ولی تعداد بره بالا بد میشه اوضاع.
دارم فکر میکنم که این سوال شما انگار به برونگرایی و درونگرایی هم ربط داره، درونگراها افکارشون رو کم بروز میدن، احساساتشون هم همینطور؟
حتما شده توی ذهنتون کسی رو بکشید یا به کسی هدیه بدید. حسی که از اون اتفاق تخیلی به شما دست میده حسیه که نمیتونید به کسی ارائه کنید یا درموردش خیلی صحبت کنید چون همه چیز در تخیل شماست اما اون حس روی شما تاثیرگذار هست. درونگراها معمولا اینجورین.
در مورد مثال زدن مو وقتی کاری انجام نشده در مورد حس انجام کار نمیشه صحبت کرد و بیشتر حس خواستن یا نخواستنِ انجامِ اونکاره که در موردش صحبت میشه. اون حس خواستن و نخواستنه درونیه اما برون ریزی هم داره مثلا وقتی شما تصمیم میگیرید موهاتون رو بزنید این تصمیم برای شما یک حس درونیه و فابل انتقال نیست به بقیه زیاد و بعدش وقتی دوستتون شما رو میبینه و در موردش حرف میزنید از انگیزه هاتون از اینکار براش میگید و حسی که از سبکی سرتون و خنکی دارید رو براش تعریف میکنید برون ریزی همون کار شماست و احساسات درونی شما رو نشون میده.
درسته اما لزوما صفر و یکی نیست و لزوما خودخواهی منجر به بداخلاقی نمیشه
رابطه مستقیمی برای احساسات نمیشه ترسیم کرد اما میشه به طور کلی طبقه بندیشون کرد
ما هربار که کسی میپرسه چطوری میگیم خوبیم اما هربارش حس متفاوتی درونمون در جریانه که علاوه بر اینکه جنس اون حس میتونه یونیک و فقط مختص به ما باشه، خیلی اوقات هم نمیشه توی کلمات به راحتی گنجوندش و عموما به صورت یک هنر دیده میشه مثل شعر، موسیقی، نقاشی و…