بودنمون یعنی چیمون؟ یا چی بودنمون؟
در جواب به این سوال، به نظر من، تا جایی که افکارمون بتونه ازاد باشه، ما در بودنمون ازاد هستیم.
فکر می کنم اگاهی و زمان( که از نظر من، یه مفهوم رو دارن) میتونه شدیدن بودنمون رو متاثر کنه. اما زمان بزرگترین محدودیتی هست که می تونه برای بودنمون وجود داشته باشه. باید زمان بگذره تا تجربه های جدیدی داشته باشیم و اگاه تر بشیم. هر چی اگاهی بیشتر باشه، افکار می تونه بیشتر خلق بشه و این به نظر من، یعنی ازادی
جواب خوبى بود، و موافقم كه ازادى ذهن هست كه ازادى بودن رو مشخص ميكنه، و با اين پاسخ موافق ترم كه اتفاقا اگاهي باعث محدوديت ميشه!
من بیشتر دنبال ازادی ذهنی هستم که ذهنم رو به این عادت بدم و یا تربیت کنم که با تموم تفکرات که نه ولی با صحیح ترین و مناسب ترین که میتونه راه مناسب و صحیح زندگی رو بدست بیاره برام ،پییش برم.
اما گاهی درباره چیزی که نظر دادم مثلا اقا این موزیک به فیلمتون نمیخوره بهم بر میگرده میگه اگر دنبال ازادی ذهنی هستی مواظب طرز فکرت باش که به دیگران تحمیل نکنی…منو به فکر فرو برده ایا آزادی ذهنی باید درونم باششه و یا به بیرونم (یعنی بیان نظریاتم )هم برمیگرده؟
آزادی ذهنی ؟
منم تو ذهنم تا حالا یک میلیون نفر و آتیش زدم و نابود کردم ولی کاری باهام نداشتند.
آزادی ذهنی خوبه ولی توهمه
اینکه تو ذهن کسی رو بندازی کنار فرق میکنه تا اینکه در گفتگوهای کاری و خونوادگی و کسانی که در کنارت هستند و آزادی ذهنی تورو متوجه نمیشن بندازیشون دور…اصلا نمیشه بندازی دور باید راهی پیدا کنی که بتونی آزادی ذهنی درستی نسبت به زندگی پیدا کنی.
اگر کسی میتونه به آزادی ذهنی برای رسیدن بهش ،به من کمک کنه و گفتگو کنه خوشحال میشم
من موافقم ولی کلا حرفم اینه که نمیشه مثل زندانی زندگی کنی که درسته در عمل آزاد نیست ولی در ذهن آزاده و دور و برش دیواری نیست.
آزادی ذهنی خوبه ولی کافی نیست.
ممنونم.در مورد جواب شما و جواب خودم که الصاق کردی، باید به یه نکته اشاره کنم و اونم اینه که از نظر من اگاهی با توهم فهمیدن متفاوت هست.
در مورد این نظر شما هم، فکر می کنم اولین مرحله اگاهی اینه که به این ازادی ذهنی برسیم که نمی فهمیم و فکر می کنم این نوع نگاه با هر محدودیتی متضاد خواهد بود.
من تا امروز هر کاری رو آزادانه کردم ولی گاهی محدودیت های قانونی هست
باید دید این سلب آزادی از درون شخص هست یا از جامعه
من چیزی تو درونم ندارم که جلوم رو بگیره برای کاری
آزادی به معنای هی کاری کردن نیست
آزادی از ذهن ما شروع میشود، به احساس ما جریان مییابد و رفتارمان را شکل میدهد. شاید اولین قدم آزادی همون چیزی هست که سهراب گفته:
پرده را برداریم، بگذاریم احساس هوایی بخورد.
چقدر به خودمان در بیان احساسمان آزادی میدهیم؟ چقدر به دیگران در بیان احساساتشان آزادی میدهیم؟ گاهی لازم است داد بزنیم، حداقل به خودمان بگوییم که عصبانی هستیم، رنجیدهایم، احساس درماندگی میکنیم، در حسرتیم و… .
قبل از آزادی عقیده، باید آزادی احساس را تجربه کنیم! تا وقتی احساسمان را سانسور کنیم، بغضمان را بخوریم، حسادتمان را مخفی کنیم، پنهانی بخندیم، حسرتمان را پنهان کنیم، خشمگین که میشویم عذاب وجدان بگیریم و … ؛ به سختی بتوانیم آزاد باشیم.
.
من فکر میکنم زندگی و حیات با قیدها معنی پیدا میکنه و در طبیعیترین حالت هم «بودن» محدود هست. در شرایط امروز حداقل سه دسته از قیدهای کاملا متفاوت هست که میتونه به شکل کاملی روی ما اثر بزاره:
-
طبیعت و نیازهای طبیعی. از خود طبیعت و موانع اون گرفته تا نیازهای طبیعی که در وجود انسان به عنوان گونه زنده نهفتهست. این به نظرم پایهایترین قیدهای انسانی به حساب میان.
-
اجتماع و قواعد اجتماعی. اینکه به دلیل حضور دیگران هر انسانی قیدهای خاص رفتاری و عملکردی رو داره، تا در ازای اون به مزایای اجتماعی برسه. به نظرم این مرحلهای مهم در پیشرفت زندگی انسانی بودن که بپذیره در جنبههای از آزادی خودش باید هزینه کنه تا در ازای اون در جنبههایی منفعت به دست بیاره.
-
شاید بالاترین سطح قید، قیدهای ذهنی حاصل از تفکر، ایدئولوژی و تجربیات مختلف هست. اینها میتونن با قیدهای اجتماعی یکسان باشن ولی چیزی فراتر از اون هستن. ترسهایی که درست یا نادرست باعث میشن مسیر زندگی به شکلی خاص مقید باقی بمونه. قیدها نه فقط از تجربه گذشته میان، بلکه از پیشبینی ذهنی و فکر به آینده هم میان. اینکه حرکتی با احتمالی اثر منفی داره، باعث میشه که کاملا از اون صرفنظر کنیم!
من فکر میکنم یکی از بزرگترین مسائلی که در دنیای امروز با اون سروکار داریم، قیدهای ذهنی هست. هم اینکه بسیار درگیر اون هستیم و هم اینکه تلاش میکنیم این قیدها رو به دیگران منتقل کنیم.
هیچ آزادیای وجود نداره و اختیار کاملا توهمه…
ما نه توی به دنیا اومدنمون نقش داریم، نه توی انتخاب والدین و محیط، نه توی شکلگیری ظاهر و شخصیتمون، نه نه توی بلاهایی که سرمون میآد، نه توی میزان هوشمون، نه توی انجام کارهایی که توانش رو نداریم (مثل هزینههای تحصیل و درمان) و… اختیار کلا توهمی بیش نیست…
من فکر می کنم، با این دیدی که شما نسبت به این مسایل دارید، سخت بشه نتیجه و منطق دیگه ای، جز چیزی که به اون اشاره کردید، پیدا کرد.
من فکر می کنم که شما خیلی سخت و پیچیده دارید به مسایل نگاه می کنید. شما الان اختیار دارید تا منطق خودتون رو عوض کنید و این یک توهم نیست.
این عوض کردن منطق و نوع نگاه کار خیلی سختی است برای ما ادما، ولی شدنی است. برای این کار باید قبول داشته باشیم، که حتی توهم هم، خود یک انتخاب است که ما به اختیار برگزیده ایم.
همانطور که دوستان گفتند منم معتقدم آزادی از ذهن میاد و ذهن آزاد باعث زندگی آزاد میشه. به هرحال در گام اول فرد باید آزادی در بودن و بودن و وجود داشتن رو درک کنه تا درکی نداشته باشه مسلما قاعدهای هم نداره پس حرکت بیرونی هم نخواهد داشت.
هرچند که به نظرم مفهوم بودن رو هم نمیشه چندان درک کرد. بودن یعنی زندگی کردن حالا زندگی کردن چی هست؟ به نظر میاد یه تعریف ، تعریف پزشکی باشه که تا مغز و قلب کار میکنه و فرآیند تنفس بینقص انجام میشه بودن معنا داره. وقتی یکی از این سه عمل متوقف بشه و کار نکنه زندگی معنا نداره.
شاید تعریف بودن در میزان حدود آزادی تاثیرگذار باشد. برداشت شخصی و نگرش ذهنی خاص میزان آزادی فرد در بودن رو مشخص میکنه. اینکه فرد که تصوری از بودن داره میتونه دایره آزادیش رو گسترده یا به شدت محدود کنه.
ببینیند برای این که شما اختیار داشته باشید، باید بتونید کاری رو که انجام دادید، به نوع دیگهای انجامش بدین.
پس برای این که اختیار داشته باشیم باید چند گزینه جلوی پامون داشته باشیم
مواردی که نام بردم: به دنیا اومدنتون، تاریخ تولدتون، جنسیتتون، خونوادهاتون، فیزیک و ظاهرتون، رنگ پوست و موهاتون، صداتون، قدتون، اسمتون، فامیلتون، تاریخ مرگتون و… هیچکدوم از روی انتخاب و اختیار شما نیست… حتی خودکشی هم عوامل زیادی داره که باعث میشه طرف دست به همچین کاری بزنه و در واقع راه دیگهای جلوی خودش نمیبینه…
هیچ چیزی بدون علت اتفاق نمیافته… من اگه برم از اتاقم بیرون بیام ببینم لپتاپم نیست اولین برداشتم اینه که یه نفر دزدیدهاتش مثلا…
فرض کنین شما خونه هستین… بعد یهویی در میزنن که برای شما پیتزا آوردهایم. خوب اولین چیزی که به ذهن شما میرسه اینه که یه نفر اینو باید سفارش داده باشه وگرنه همینجوری که پیتزا نمیبرن دم خونهی کسی…
شما بری خونه ببینی همه چیزو بردهان اولین چیزی که به ذهنت میرسه اینه یکی بردهاتشون چون خودشون که یهویی خود به خود بدون علت غیب نمیشن… حتی اگه غیب بشن هم باید یه علتی داشته باشه…
شما ببینی یه توپی داره تو هوا میره خوب اولین برداشتت اینه که این رو یه نفر شوت کرده یا پرتاب کرده یا یه عاملی مثل باد از روی زمین بلندش کرده و در هر حال دلیل داشته چون توپ خود به خود بدون دلیل از روی زمین با شدت بلند نمیشه…
شما ببینی بوی غذا میآد فورا استتنتاج میکنی که یه نفر این رو درست کرده…
و این که شما شده مثلا یهویی چیزی به ذهنت برسه؟ اون چیز از کجا اومده؟ شما دراز کشیدهای توی تختت یهویی یاد یکی از دوستهات میافتی که چند ماهه ندیدهایش… خوب این فکر از کجا اومد؟ آیا به اختیار شما بود؟ آیا شما تصمیم گرفتی که این آدم به ذهنت بیاد؟
خیلی از فکرهایی که به ذهن ما میآن یهویی هستن یعنی در اثر واکنشهای شیمیایی توی ذهن ما میآن و علتشون هم اینه که ما اینها رو از قبل میشناختیم وگرنه کسی که نمیشناسیم چطوری باید بیاد توی ذهن ما؟ پس چیزی که عاملی نداره اومدنش محاله…
همهی تصمیمهای ما توی مغز ما انجام میشه و مغز ما هم مثل همهچیز توی دنیا متاثر و پیرو قوانین فیزیک، شیمی و زیستی هست و در مجموع هیچ جایی برای اختیار نیست…
قضا و قدر و سرنوشت و تقدیر همه همین رو میگن…
تمام این مثالهایی که زدید، از نظر نوع نگاه و منطقی که در اون بکار بردید، درست یا بهتر بگم منطقی به نظر می رسن.
ولی من یه جور دیگه به این مثالها نگاه می کنم و فکر می کنم که بازی کننده ی نقش اصلی تو همشون فقط شخص خودم هستم. همه ی این مثالهایی که زدید به نوعی نتیجه نهایی همه انتخابهایی است که خودم تو زمانهای مختلف انجام دادم( تو خونه نشستم و انتخاب می کنم که پیتزا سفارش بدم). حالا اینکه نتیجه بعضی انتخاب هامون خوشایند تموم نمیشه دلیلی نداره که اون نتیجه را جبر قسمت، قضا و … تعبیر کنیم.
در مورد قیافه و پدر و مادر و تمام شرایط گفته شده هم، فکر می کنم بشه این احتمال رو در نظر گرفت که شاید زمان فهمیدن علت این چراها نرسیده باشه، اگر بخواهیم و زمانش برسد، دلیل این چرا ها هم شفاف تر خواهند شد.
درمورد گفته ی اخر شما، بله به نظر من هم مغز ما قادر به تعریف تمام قوانین فیزیک و شیمی و … هست و این قوانین هستند که پیرو دستورات مغز ما هستند چون ما خودمان این قوانین رو ساخته ایم.
این دقیقا حالی هست که تو بین کتابهای میبینیم نویسنده های ایرانی به خوبی همه این ها را مخفی میکنند و تنها نکته بارز و قیقی که بین حس و ابرازش هست رو پنهون میکنن…تقریبا تو هر چیزی و در هر مقوله ای حس هامون رو پنهون میکنیم و میترسیم از بیان و ابرازش چراشو نمیدونم اما خودم که اینکار رو نمیکنم از طرف خیلی ها این ابراز کردنها منطقی نیست براشون و منو به نوعی خل و چل محسوب میکنند اما خیلی آدمای کمی هستند کنارم که پذیرفتند و واکنش سریع زشت و تندی رو نشون نمیدن و ذهن منطقی متعادل و خوبی دارند.
بنظرم این سخت ترین موضوعی هست که من معمولا میخوام باهاش کنار بیام و از طرفی هم میبینم همگی مثل هم نیستند و باید تفکیک کرد آدمها رو از جامعه.
دوست عزیز متوجه منظور من نشدین، من میگم اگه سفارش نداده باشین امکان نداره بیارن، یعنی آوردن باید علت داشته باشه… همونطور که هر چیز دیگهای باید علت داشته باشه… (البته این علت به هیچ عنوان منتهی به وجود خدا نمیشه)
شما تا ۵ سالگیت چه چیز از وجودت رو انتخاب کردهای؟ از همون مواردی که مثال زدم.
زمان فهمیدن رسیده و پاسخش هم توی جبرگراییه… و پذیرفتن عدم وجود اختیار میتونه به این پرسشها پاسخ بده… اختیار توهمی بیش نیست…
من خودم اینو قبول دارم که تمام انتخابهایی که داشته ام با تصمیم خودم صورت گرفته. بعضی مواقع ما ادما ممکنه دچار فراموشی بشیم (فکر کنم شما هم تجربه کردید) و انتخاب هامون رو بیاد نیاریم. من علاقه ای به باور این که جبری وجود دارد، ندارم. جبر چیزی جز نتیجه انتخاب های خودم در لحظه های گذشته نیست.
در مورد انتخابهای زیر ۵ سالگی هم، میشه یه نظر متفاوت داشت، شاید فراموش کرده ایم که چه انتخاب کرده ایم.
به هر حال نظرات میتونه متفاوت باشه.
الان میتونین تصمیم بگیرین آزادانه که به پذیرش جبر علاقهمند بشین یا عقاید پیشین شما مجبورتون میکنن که نشین؟ اصلا همون فراموش کردن خیلی وقتها به صورت ناخودآگاه و خارج از اختیار انسانه…