یکی از پر رنگترین خاطرات کودکیام ایستادن در صف شیر در اوایل دهه هفتاد بود. آن زمان نهایتا چهار ساله بودم که در صف شیر میایستادم تا سهمیه روزانه شیر را دریافت کنم. خوب به خاطر دارم که آدمهای بزرگتر تمام تلاششان را میکردند تا از همدیگر سبقت بگیرند و چه کاری راحتتر از سبقت گرفتن از یک کودک چهار ساله. با مفهوم رانت (آشنایی با سوپر یا نانوای محل) از همان جا آشنا شدم.
سالها گذشت و وارد دانشگاه شدم. سطح انتظاراتم بالا بود. به تدریج پایین آوردمش اما با این وجود هنوز تحمل کردنش سخت بود. در دانشگاه تهران تحصیل کردم جایی که اسم بزرگی دارد اما شدیدا کوچک است. آنجا اساتیدی دیدم که بیشتر از این که درباره فیزیک بحث کنند، درباره نرخ سیمان و بتون بحث میکردند. به تدریج فهمیدم که کار در دانشگاه شغل دوم بسیاری از اساتید دانشگاه تهران است و بساز-بفروشی شغل اولشان.
دیشب با دوستی قدم میزدم. به من گفت: «علی تو ارز دانشجوییات را گرفتهای؟» گفتم من که حقوق میگیرم و ارز دانشجویی اصولا نباید به من تعلق بگیرد. از طرفی من نیازی به ارز دانشجویی ندارم. در ادامه اسامی افرادی را گفت که زن و شوهر مجموعا حقوق بالایی از دولت آلمان میگرفتند اما همچنان چشمشان به مابهالتفاوت ارز دانشجویی و ارز آزاد در بازار ایران بود.
با خودم فکر کردم که خیلی از ما ایرانیها یک رانتخوار، یک سفتهباز و یک بساز-بفروش درون داریم و اگر روزی به قدرت برسیم، خوب میدانیم که چه طور از این قابلیتمان استفاده کنیم.
درست است این تمایل زیر آبی رفتن و بی توجهی به قانون انگار در ذات بسیاری از ماها است. خوش دارم دوستان وطن پرست آریایی کمی در باره این ژن معیوب ماها توضیحات جامعی بدهند. بد نیست کتابخلقیات ما ایرانیان را هم بخوانیم.
من نظری در مورد ژن خوب آریایی ندارم، اما دو تا فاکتور می تونه موثر باشه:
1- محیط: ما سالهاست که در شرایط بحرانی هستیم، فکر نمی کنم بعد از زند وکیل (به نظرم عقب تر حتی و نادر شاه افشار) ایران دوران آرامش دیده باشه و همیشه در مشکل بودیم.
توی این دوران دو دسته طرز فکر در بین مردم وجود داشت یکی بر مبنای انسانیت و برابری و دیگری تمامیت خواهی.
2- مرگ تقکر: کسایی که دیدگاه انسانی داشتن از بین رفتن، سکوت کردن و تفکرشون رو گسترش ندادن، خودشون تبدیل با یک تمامیت خواه شدن و در بهترین حالت شانس آورد و هیچکدوم رخ نداد. برای گروه اول هم این روند بود ولی ریت تغییر به نحوی بود که تمایل به تمامیت خواهی گسترش پیدا کرد.
این باعث شد که آمادگی جامعه در حضور تداوم شرایط سخت محیطی و تغییر تفکر غالب به سمت تمامیت خواهی بره. تا مدتی عوامل بازدارنه من جمله تمامیت خواهان با سابقه جلو تبدیل شدن این تفکر به تفکر غالب رو گرفت ولی زیر پوست جامعه همه تمامیت خواه شدن. در نهایت با برداشته شدن نیروهای سنتی در اثر موارد زیادی نمود جامعه هم تغییر کرد.
یه جورایی میشه شباهتش داد به همش ایرانی، پدیده فرار مغز ها منجر به این میشه که ضریب هوشی مملکت کم بشه. میشه هوش رو به میزانی به ژن هم ربط داد (تا اونجا که خونده های من میگه). نسل دوم این مهاجران هم اغلب دیگه به کشور بر نمیگردن و این نتیجش میشه کم شدن ضریب هوش.
رواج این رفتارها هنوز بخش دردناک ماجرا نیست، هرچند غمانگیزه. نکتهای که من رو بسیار عصبانی میکنه اینه که با داشتن این رفتارها، توصیه به دیگران و تداوم و حتی گسترش هرروزه این رفتارهای مخرب، این انتظار رو داریم که نه فقط جامعه تخریب نشه که پیشرفت هم داشته باشه!
من بعضی وقتها فکر میکنم آدمها وقتی از معضلات اجتماعی گله میکنن که در اصل همه در اون دخیل هستیم، دارن شوخی میکنن ولی وقتی بحث عمیق انجام میدیم متوجه میشم که نوعی کلاه ذهنی-اجتماعی در ایران شکل گرفته که این رفتارها رو نه فقط منفی نشون میده، بلکه حق طبیعی انسان در اجتماع و حتی عامل پیشرفت نشون میده.
شاید یک پاسخ به چرا در این پرسش همین باشه: ترکیبی از مدرنیته، فیلتر ذهنی در مطالعه، محلی و فردی فکر کردن، امید توخالی، باعث میشه که به طور جمعی به سمت این رفتارها متمایل بشیم!
این موضوع در نوشته های گردشگران خارجی و برخی از نویسنده های نکته سنج ایرانی نیز دیده می شود، معروف ترین اش نقل قول شاردن است که ظاهرا در دوران شاه عباس دوم صفوی از ایران بازدید کرده:
«ایرانیان خیلی علاقه به دلالی دارند یعنی دوست دارند که کالا بخرند و استفادهای گرفته، بفروشند».
جایی خواندم که حتی ناپلئون گفته که ایرانیان با این شیوه (دلالی)، قادر به ادامه ی زندگی در جهان نخواهند بود!
بررسی اعتبار این نقل قول ها بماند برای اهل فن، حداقل کاملا واضح است که در حال حاضر در جهان هیچ نقشی نداریم!
وقتی در انگلستان اولین قطار عمومی سوت می کشید و از ایستگاه حرکت می کرد، فتحعلی شاه داشت حرمسرایش را گسترش می داد و سال ها بعد زمانی که رگ دست امیر کبیر را می زدند، در غرب کیلومتر ها راه آهن کشیده شده بود!
به نظرم یک دلیل برای این بدبختی ها، عدم درک درست تعاریف است!
چند وقت پیش دوستی آلمانی از سیاست مداران ایرانی می پرسید، به او فقط یک جمله گفتم: «ما در ایران سیاست مدار نداریم!»
به نظر من در ایران، سیاست، اقتصاد، جامعه و مفاهیمی از این دست را با برداشت های مرسوم نمی توان تطبیق داد، شاید یکی از اصلی ترین مشکلات مان نیز همین باشد که یک عده مان می روند و در دانشگاه مفاهیمی را مطالعه می کنند که کاملا با واقعیت مملکت در تضاد است و در خیلی از موارد حتی بومی هم نمی شوند!
«اقتصادِ ایران» عبارتی مضحک است، چرا؟
کافی است فقط به تعریف «دلال» در قانون تجارت ایران توجه کنید:
«دلال کسی است که درمقابل اجرت، واسطه انجام معاملاتی شده یا برای کسی که می خواهد معاملاتی را نماید، طرفِ معامله پیدا می کند».
اما در عمل، دلال کیست؟ جمشید بسم الله! یعنی کسی که خودش می خرد و خودش هم نرخ تعیین می کند و در مقیاس کوچکتر هر کس که از سفره ی بی ثباتی های آنی و دوره ای سود ببرد (البته ظاهرا)، در تعریف عملی دلال جای می گیرد، کارمندی که برای یک سکه یا چند دلار صف می بندد، دکتر یا مهندس اسمی و غیر اسمی(!) که خانه ی دوم می خرد و به اجاره می دهد و برای یک قرانِ بالا و پایین اش هم یقه می دراند و به طور کلی هر کس که خود را سرمایه گذار می نامد، دلال است!
نام دلالی را گذاشته ایم اقتصاد و نام دلال را، سرمایه گذار و صد البته که این دلال، ابدا همان دلالِ قانون تجارت نیست!
مصداق اش: باید حتما تحریم بیاید بعد برویم دنبال مذاکره!
آیا شده که قبل از ایجاد بحران دست بجنبانیم؟ ما آدمِ لحظات بحرانی هستیم!
پنج قرن پیش هم فرار مغز ها داشتیم؟!
جمال زاده در کتاب تلخ و شیرین داستانی از راه یافتن به خانه ی یک ثروتمند سوییسی نقل می کند، جانِ کلام اش در همین چند خط است:
گفت: …خانه ی مرا، خانه ی خودتان دانسته و به هیچ وجه بیگانگی روا مدارید.
گفتم: شما ما را نمی شناسید که چه مردم بی چشم و رویی هستیم، از کجا که همانطور که در فرنگستان معروف است به محض اینکه یک انگشت از انگشت های خود را به ما دادید نه تنها به دست شما بلکه به مچ و بازوی شما طمع درنبندیم؟