نباید به اشتباه ادامه داد … باید برگشت ،بی توجه به سرمایه ای که خرجش کردی .ارزشمندترین سرمایه که از دست دادی زمانه که دیگ برگشت پذیر نیست.بقیه ی موارد هم زیاد مهم نیستن … اون زمان از دست رفته هم تبدیل شده به ی تجربه ی بزرگ .پس به دل باید رجوع کرد و دل به دریا زد …
زندگیِ من
دبیرستان رفتم ریاضی فیزیک. چرا؟ چون همه فکر می کردن تو درس ریاضی و فیزیک به اندازه کافی خوب هستم و باید مهندس بشم. کنکور که دادم بر اساس رتبه م مهندسی آب دانشگاه فردوسی رفتم. شاید اون چیزی که می خواستم نبود اما این دوران تاثیر زیادی روی شخصیت من داشت. منِ منزوی و خجالتی رو وارد اجتماع کرد و بهم خیلی چیزها یاد داد. دوره لیسانس رو تموم کردم چون مثل هر آدم معمولی دیگه ای فکر می کردم چون یه کاری رو شروع کردم باید تا تهش برم. شاید اگر امروز بود وسطاش هاش می کردم. اما واسه رودربایستی با حرف های خونواده هم شده تمومش کردم.
وقتی لیسانس رو گرفتم هنوز خودم رو پیدا نکرده بودم. رفقامو می دیدم که بعضی هاشون رشته شون رو عوض می کنن مثلا یکی فلسفه رفت یکی معماری، یک عمران سازه و … ولی من تنها چیزی رو که می فهمیدم این بود که نمیخوام برم سربازی. پس باز ادامه دادم و این بار ارشد مهندسی منابع آب دانشگاه فردوسی رو قبول شدم. ارشد رو در حالی می گذروندم که بیشتر عمرم رو صرف کار کردن تو یه کتابفروشی می کردم و فقط کلاس ها رو می اومدم دانشگاه و برمی گشتم کتابفروشی تا پول درآرم و شهریه رو بدم. دوره شبانه بودم آخه.
دومین ماه از سال تحصیلی ارشد بود که قویا به انصراف فکر می کردم و سه هفته هیچ کلاسی رو نرفتم. بعد چند تا کتاب منابع ارشد سینما رو خریدم و شروع کردم به خوندن واسه ارشد سینما. بعد از سه هفته، اون قدر فشار خونواده و اطرافیان و ترس های خودم بود که دوباره ارشد منابع آب رو ادامه دادم و همزمان باهاش برای کنکور سینما خوندم. کنکور سینما رو دادم و قبول نشدم. اون اندازه که من خوندم خیلی کم بود واسه قبول شدن.
این بار ارشد سینما خوندن رو رها کردم و به همون کتابفروشی و پاس کردن ترم ها ادامه دادم. تا اینکه در ترم ششم پس از مدت ها درگیری با پایان نامه تمومش کردم و دفاعش کردم. همزمان با همین ترم های آخر ارشد بود که کم کم خودم رو پیدا کردم و وارد کارهایی که عمیقا دوست شون داشتم شدم. من نوشتن رو شروع کرده بودم. وارد حرفه روزنامه نگاری شدم و شروع کردم به نوشتن. روزها ی خوبی که با خوندن و نوشتن فیلمنامه، داستان و طنز ادامه دادم. درباره سینما بسیار خوندم. کلاس های مختلفی درباره روزنامه نگاری، خبرنویسی و نقدنویسی سینما رفتم.
من همیشه گفتم که آدم کارهای نیمه نصفه هستم و خیلی کارها رو نیمه نصفه رها کردم اما همه کارها غیر از تحصیل. من هیچ وقت جرات نصفه گذاشتن تحصیل رو پیدا نکردم. فوق لیسانس گرفتم فقط واسه شان اجتماعیش در پیش دیگران یا گول زدن خودم و به تعویق انداختن سربازی. حالا یه آدم فوق لیسانس هستم که داره کارهای مورد علاقه خودش رو می کنه. در مسیر نوشتن مسیر پیش روی درازی رو داره. کلی رویا تو حرفه خبرنگاری و روزنامه نگاری داره. کلی رویا تو پرداختن به سینما داره. حالا آدمی هستم که با طنزنویسی در مطبوعات، حداقل درآمدی رو دارم که شخص خودم رو تا حدودی تامین می کنه و می تونم بیشتر واسه رویاهام وقت بذارم.
موضوع اینه که توی همین سال ها، بارها از طرف خونواده و اطرافیان تحت فشار و حرف های مختلف بودم. خیلی از فامیل احتمالا منو آدم لوزر و شکست خورده ای می بینن که به قول اونا به هیچ جا نرسیده. چون کارمند نیستم یا حداقل شغل مورد پسند اونا رو ندارم. چون در سی سالگی زن و بچه ندارم. اما من مدت هاست که این حرف ها رو دایورت کردم. فکر می کنم مهم اینه که آدم طوری زندگی کنه که بهش خوش بگذره. طوری زندگی کنه که خودش دوست داره نه اون طور که بقیه می پسندن. من حتی اگر به هدف هام نرسم مسیری رو طی کردم که دوستش داشتم و این از همه چیز مهم تره.
ارادتمند
من هم تجربه مشابهی داشتم موقع انتخاب رشته در دبیرستان بخاطر این که درسم خوب بود و معدلم 19:80 هیچ کس موافقت نکرد من انسانی یا هنر بخونم و نویسنده بشم و خودم هم تحت تاثیر جو پذیرفتم که باید برم ریاضی. من به سختی ریاضی خوندم. توش موفق بودم اما دوسش نداشتم و عذاب می کشیدم. سال اول کنکور بخاطر بعضی مشکلات رتبه خوبی نیاوردم اما کنکور هنر 900 شدم و باز هم تحت تاثیر جو که تو ریاضی هستی و حیف نیست نرفتم تئاتر بخونم! سال دوم همه تلاشمو کردم و طبق کنکورهای ازمایشی که داده بودم مطمئن بودم که مهندسی پزشکی امیرکبیر قبول میشم و زد نشد! رتبه ام شد 3000! دنیا رو سرم خراب شده بود و حالا مشاورهای مثلا خفن با حق مشاوره 300 هزارتومان در سال 89 (البته بنده بعلت آشنابازی رایگان رفتم ولی در کل بود) معتقد بودند برم قزوین یا قم یک مهندسی به اصطلاح خوب بخونم. و یا مثلا مهندسی نساجی و امثالهم در دانشگاه های تهران. اون موقع هنوز اینترنت خیلی فراگیر نبود و برای انتخاب رشته باید می رفتیم کافی نت. رفتم پشت سیستم که بزنم انتخاب های مشاوران رو انگار یکی با پتک زد تو سرم و من دور زدم!!!
جهانگردی رو در دانشگاه علامه انتخاب کردم. وارد سیستم گردشگری شدم و دنیامو تغییر دادم. تو این مدت از چند اژانس خیلی خوب زدم بیرون که همه گفتن حیفه و من فقط لبخند زدم و الان زندگیمو خودم با دستای خودم دارم می سازم. نویسنده و بلاگر شدم و دنیای قشنگی دارم.
من در زندگیم 3 بار اساسی دور زدن رو تجربه کردم. تو دوتاش به شدت سختی کشیدم اما پشیمون نشدم.
من تازگیها یه متنی توی وبلاگم گذاشتم که الان دقیقا یاد اون افتادم:
"صبحها برای رفتن به سرکار از خیابان اشرفی اصفهانی میگذرم و سر سازمان آب، سوار تاکسی میشوم. کمی قبلتر از ترمینال سازمان آب، نزدیک نانوایی، مینشیند. صبحها میبینمش و هیچ وقت هم بعدازظهرها ندیدهامش. البته هر روز هم نمیآید. نمیدانم آن روزهایی که نمیآید، جای دیگری میرود یا در خانه میماند. بعید میدانم خانه بماند. و معلوم است که به عنوان شغل این کار را میکند؛ سنتور میزند. البته کاملاً مبتدی است. مردی است حدود شصت سال یا بیشتر. مثل خیلیهای دیگر، میتواند چیزی بفروشد یا مثلا یک ضبط صوت بیاورد که فضای خالی نتها را برایش پر کند. حتی میتواند بساط نوحهخوانی راه بیاندازد با بلندگو و …! (که واقعا حال مرا بد میکند. هر روز نوحه!؟) میتواند مثل خیلیهای دیگر وانمود کند که خوب میزند. با این حال ترجیح میدهد به همان شیوه مبتدی، تمرین کند. همان چهار پنج تا نت ساده. فکر میکنم حدود دو سالی هست که میبینمش. اوایل بین هر مضراب با مضراب بعد، یک ثانیه فاصله بود و همیشه هم یک آهنگ بسیار ساده را میزد. آهنگی که معنای باشکوهی برای من داشت: دیر نیست. دیر نیست. هرگز دیر نیست.
شاید همیشه عمرش دلش میخواسته سنتور بزند. و بعدها که پولش میرسیده سنتور بخرد، به نظرش رسیده که خیلی دیر است. حتما اگر توی خانه هم میزده همه چپ چپ نگاه میکرده اند یا حوصله شان از نتهای تکراری او سر میرفته. یک روز با خودش گفته سنتورم را میبرم توی خیابان میزنم. کجا بهتر از گوشه یک خیابان شلوغ. تازه بعضیها پول هم میدهند!
هر وقت میدیدمش به خودم میگفتم هر کاری که دوست داری شروع کن و عین خیالت هم نباشد که بقیه چه میگویند.
هر وقت از کنارش رد میشوم لبخند میزنم؛ توی دلم میگویم سلام الهام بخش عزیز من!
چه میداند چه معنای بزرگی در دل من دارد. بدون اینکه یک کلمه با او حرف زده باشم. اصلا شاید میترسم با او حتی یک کلمه هم حرف بزنم. میترسم شکوه این معنا را کم کند. دلم میخواهد به او بگویم چقدر از اینکه سنتور میزند و خسته و ناامید هم نمیشود و احساس دیر بودن هم ندارد، به او افتخار میکنم. میترسم اگر بگویم احساس پیری بکند. برای همین فقط در دلم، تحسینگر بزرگش هستم. (خب گاهی وقتها جایزهاش را هم میدهم!)
امروز که از کنارش گذشتم، دیدم فاصله بین نتها کمتر شده و آهنگ بسیار پیجیدهتر شده! بینهایت خوشحال شدم. این بار معنایش این بود:
ناامید نشو حتی اگر دو سال (سالها) طول بکشد که یک آهنگ ساده را بنوازی. هر روز تمرین کن. روزی چند ساعت. اهمیتی به قضاوت دیگران نده. حتی اگر گاهی ناامید شدی، حتی اگر چند ماه ناامید ماندی. هیچ عیبی ندارد. دوباره شروع کن. هیچ وقت دیر نیست. هیچ وقت."
خیلی عالی بود نویسنده عزیز
اگه میشه آدرس وبلاگ تونو بزارین
بنظر من یکی از سوالهایی که آدم باید یه جایی از خودش بپرسه اینه: غایت زندگی من قراره چی بشه؟ چجوری میتونیم با اشتباه کمتر کارهای مهم زندگیمو به انتها برسونم؟ در واقع آخرش قراره چیکاره بشم؟
ما چندتا نیاز اصلی دارم: ۱) بقا ۲) قدرت ۳)آزادی ۴) تفریح و …
برای مثال به قدرت رسیدن میتونه برای هر کس تعریف مختلفی داشته باشه. مثلا یکی قدرت رو تو این تعریف میکنه که هر کس تو دنیا کامپیوترش رو روشن میکنه سیستم عاملی که من درست کردم استفاده کنه. یا یکی میگه هر ایرانی که خواست فرش بخره برند من رو انتخاب کنه. یکی میگه من قدرتم رو میخوام از طریق :، پولم، صدام، صنعتم و و و
همه ما واسه اینکه به هدفمون برسیم سلیقه متفاوتی داریم. برای رسیدن به یک هدف الزاما یک راه وجود نداره اما باید حتما یک راه انتخاب کرد. در واقع باید نقشه راه داشت.
برای داشتن نقشه راه باید به چند تا سوال جواب داد که این جوابها احتمالا تو ۲۰ سالگی با ۳۰ سالگی فرق خواهد داشت. چون انسان موجودی پویاست.
آدمهایی که میخوان تو زندگی به بزرگی یا greatness برسن باید نقشه راه داشته باشن. و گاهی باید هزینه زیادی هم بدن. به محض گرفتن این تصمیم این سوال شروع میشه: ؛چرا؟ کی و چه چیزی و چجوری دقیقا انجام بدم؟ این ۴ تا سوال اساسی منه.
یه کتاب خیلی قشنگی هست به اسم zero to one، که به اسم ‘از صفر تا یک’ ترجمه شده. یه مثال جالبی میزنه این کتاب و میگه یک کیلو آهن مثلا ۵ دلاره. اگه از همون سوزن درست کنن میشه مثلا ۳۰۰ دلار. ولی اگه بدی ابزار دقیق دندانپزشکی درست کنن میشه مثلا ۵۰ هزار دلار. همشم یه کیلو آهنه ولی مهم اینه که چه پروسسی داری روش انجام میدی، چه ارزش افزوده ای بهش میدی. یجاش میگه تو خودت یه کیلو طلایی، چه ارزش افزوده ای تو زندگیت میخای بهش اضافه کنی؟ همینطوری که نمیخوای شمش رو برداری بکنی زیر خاک.
یکی از داستانهایی که شاید هممون بلدیم داستان زندگی یه کسیه که تا ۳۸ سالگی درس خونده و کار کرده و زحمت کشیده و درس داده و… جلال الدین محمد بلخی، یه نفر میاد پیشش به اسم شمس تبریزی و این کل زندگیشو قمار کرد. تا ۶۲-۶۳ سالگی هم بیشتر عمر نکرد. این آدم ۲۶۶۰۰ بیت درس گفت که همه در لحظه شروع درس دادن فیالبداهه اومده. در همین دوران دیوان شمش رو هم با ۳۶۰۰۰ بیت سروده. یکی از بیتهاش اینه: هین بگو که ناطقه جو میکند ** تا به قرنی بعد ما آبی رسد. و این بیت پر از مفهوم هست.
بنظر من آدم باید دور بزنه و نرم نرم بره به طرف درو کردن اهدافش.
برگرفته از سخنان دکتر شیری
تشکر از جواب خیلی جامع و جذابت. منتهی من یه نکته رو میخوام به حرفات اضافه کنم که البته باز هم خیلی قشنگ داخل حرفات بهش اشاره کردی. اون هم این که در هر برهه ای از زندگی باید جرئت این رو داشت که بگیم اشتباه کردم. به همین راحتی و سر همه چیزش بیاستیم. اگر این اشتباه حتی به خاطر محیط و دیگران بوده باز هم من انجامش دادم و باز هم من باید تاوانش رو بدم و زودتر به جای شکوه کردن درستش کنم.
سوال سخت و عجیبیه. اعتراف میکنم که قدرت دور زدن نداشته ام و خیلی هم درست نمیدونمش. مسیری که من رفتم اینه که نزدیک 10 ساله خارج زندگی میکنم (هلند و فرانسه یکسال). گاهی فکر میکنم برگردم ایران چون اثربخشی بیشتری میتوانم داشته باشم و از طرف دیگه شرایط دشوار ایران دلسردم میکنه. واقعیت اینه که راضی نبودن دل مسئله سیاه و سفید نبوده برای من و نیست چون بخش هایی از کار خودم (تحقیق و تدریس) در خارج رو دوست دارم ولی یه مقدار هم ترجیح میدم کار عملی در ایران بخصوص داشته باشم اینه که یکم پراکنده کاری میشه و انرژی یه جا ذخیره نمیشه.
شاید تغییر تدریجی و حرکت به سمت دلخواه رو بیشتر ترجیح بدم یا شاید در مورد ایران یکدوره کوتاه چند ماهه را امتحان کنم. واقعا نمیدونم چه راه حلی وجود داره. این نوشته در کل حکم بلند فکر کردن و به اشتراک گذاشتن یه دوراهی رو داره تا جواب سوال!
برگشتن به ایران، با طرز تفکر برگرفته از جاهای دیگه میتونه خطرات زیادی برای شخص و جامعه داشته باشه. خیلی از دوستهام رو دیدم که با این دیدگاه برگشتن و به سرعت متوجه شدن که برخی مسائل اساسی رو ندیدن و به سرعت پشیمون شدن. اگر هم کسی بتونه اثری بزاره با این دیدگاه، روند چند دهه گذشته تکرار میشه، یعنی یه ساختاری رو وارد میکنه که به ساختار اجتماعی نمیخوره. بعد تمام داستان این میشه که ناکارآمدی ساختار رو میندازه گردن اجتماع. روندی که در ایران وجود داره چیزی فراتر از شخص، یا گروه یا حتی طرز تفکر هست. این گذار اجتماعی، اقتصادی، … رو میشه مثل یه تب دید که واکنشهای خاص خودش رو داره. باید در کل منتظر بود و دید که کلیت اجتماع از این گذار میتونه عبور کنه یا نه. شاید غم انگیز باشه ولی درسهای اجتماعی روندهای طولانی هستن و ممکنه چند نسل رو درگیر کنن.
در شرایط بحرانی، خیلی از تغییرات در آینده، از حرکتهای بزرگ نشات نمیگیره لزوما. میشه با سازوکارهای معقول و واقع بینانه مثل همین حرکت جمعی اینجا به حرکتهای بعد از این گذار کمک کرد. همین که راه حلهای مسائل مختلف به دور از جو غالب اجتماع مورد بررسی قرار بگیره خودش میتونه در آینده راه گشا باشه. البته خیلی از ساختارهای خوب، با به کارگیری در جای غلط، کارآئی و پذیرش اجتماعیشون رو از دست دادن متاسفانه.
پیش بینی کلی آینده ایران البته چندان سخت نیست، به قول سعدی:
متوجه منظور شما هستم و درک میکنم که نظر من احتمالا تا حد زیادی ایدئولوژیک به نظر میاد. در نظر ایدئولوژیک هم بسیاری از مسائل عملی و اساسی دیده نمیشه و فرد ممکنه سرخورده بشه.
نظر شما صحیحه که مسیری که ایران میره فراتر از نظر و اراده ماست هرچند کسانی که درصدر این مملکت نشسته اند تاثیر میلیون برابری ما میگذارند و میتوانند کاملا تسریع یا کند کنند.
متوجه نمیشم چطور به نظر شما پیش بینی کل آینده ایران سخت نیست با این همه دینامیک و پیچیدگی که مسیر حرکت جوامع دارند.
در این مورد خاص گفتم نه همیشه. مثال ملموستر، خانه های بی کیفیت میسازیم، وقتی زلزله میاد نباید انتظار داشته باشیم که اتفاق غیرمعمولی بیوفته. وضعیت ایران، به نحوی نیست که پیچیدگی تفاوتی رو ایجاد کنه در سرنوشتش. چن نمونه از مسائلی که کاملا همه چیز رو تحت تاثیر قرار میده: وجود نفت و احتمالا در آینده از دست دادن این پشتوانه برای سیستم غلط، عدم وجود کمینه ای از اخلاق اجتماعی، از بین رفتن ساختارهای اجتماعی یا بدتر لوث شدن اونها (مثال دانشجو و دانشگاه)، … . در طول تاریخ لزوما تمام جوامع از بحرانهای بزرگ سالم بیرون نیومدن، یا فروپاشیدن یا با صدمات فراوان از اون عبور کردن. معمولا در مواقع بحران، نمیشه به انتخابهای اجتماع امیدی داشت چون بدترین انتخابها معمولا در پاسخ به شدیدترین بحرانها اتفاق میوفته. شاید همین امروز هم نمونه های از این مسئله رو در دنیا بتونید ببینید.
فکر میکنم منفی نگری و ناامیدی زیادی در این جواب وجود دارد. البته متوجه دلایل شما هستم. ولی اگر مقایسه انجام دهیم، زمان هایی بوده که ایران در شرایط به مراتب سختتر باشد. مثلا حدود 100 سال پیش ایران در شرایط بسیار بدتر از وضعیت الانش بود و به طور مثال خطر تجزیه دولت بی کفایت و عدم زیرساخت ها و غیره بود. اما خوشبختانه توانست از مشکلات قویتر بیرون بیاید (به دلایل کاری ندارم).
نیاز مبرمی که داریم اصلاحات ساختاری اقتصاد است همان اتفاقی که نزدیک به 100 سال پیش شروع شد و دستاوردهای خوبی داشت. بعلاوه مبارزه بسیار جدی و سفت و سخت با فساد. چنین اصلاحات و مبارزاتی برای همه دردناک است ولی مثل عمل جراحیست که علیرغم درد و خونریزی میتواند بیمار را نجات دهد.
فکر کنم جواب من تا حدی توی این روزای جامعه خودش رو نشون میده کم کم.
قبول دارم فرآیند میتونه در شرایطی متفاوت باشه ولی اون شرایط بسیار خاص هستند و باید در جای مشخصی از ساختار رخ بدن.
به نظرم همین الزامات قبل از هر تغییری لازم هست. منتها تفاوت ساختاری بین الان و اون زمان هست. یک از اونها، نفت و خاطره ی اون در ذهن مردم هست. الان هنوز ما عامه مردم، مشکلات ساختاری رو قبول ندارن و اگر نظری میدن بیشتر بر مبنای این هست که عملکرد افراد غلط بوده نه سیستم.
در ضمن اون زمان ما به تدریج در حال ساختن ساختارهای مفید اجتماعی بودیم و الان در انتهای فروریختن اونها. تفاوت خیلی پنهان دیگه در سطح بین المللی اینه که نخبگان اون زمان به راحتی نمیتونستن مهاجرت کنن و جامعه در سطح خوبی قرار داشت و الان با کوچکترین تغییری هر کسی امکان رفتن داشته باشه، به راحتی میره و جامعه عملا از پتانسیل نخبه ای که در بطن چالشها باشه، تهی شده.
من قبول دارم که از لحاظ فرهنگی خیلی جای کار داره که عامه مردم مشکلات ساختاری را قبول کنند و تن به عمل جراحی بدن. این گفتمان را دکتر نیلی و همکارانش مطرح کردند (ابرچالش ها) ولی هنوز خیلی فاصله داره که جا بیافته.
کاملا قبول دارم که متاسفانه افراد مشکل رو به عملکرد افراد نسبت میدن به صورت کامل در حالیکه خیلی ریشه ای تر هست. چندان موافق مقایسه وضعیت الان با 100 سال پیش نیستم چون کاملا شرایط خاص خودش رو داره. به عنوان مثال الان شبکه های اجتماعی و اینترنت مردم رو خیلی نسبت به قبل مطلع تر کرده و میکنه.
اطلاعات با تجربیات تفاوت زیادی داره. من فکر میکنم ما بیشتر به تجربیات مردم به طور عموم میتونیم تکیه کنیم. اطلاعات هم مشکل ارزیابی رو پیش میاره، هم مشکل عدم دقت (داستان انتخابات آمریکا و مسئله شبکه های اجتماعی میتونه مفید باشه). من فکر میکنم که برخلاف صد سال گذشته، ما امروز تجربیات کمی در سطح عمومی داریم و بسیاری از این تجربیاتی هم که داریم به جای اونکه راهگشای مسائل باشن، گمراه کننده هستن.
نظرات کسی مثل دکتر نیلی (از خیلی وقت پیشترها، به دلیل علاقه به اقتصاد، با نوشته ها و نظرات خودشون و هم نسلهاشون آشنائی دارم) هنوز ساختار رو در ریز کاری های سرمایه داری و روکشهای اقتصادی بررسی میکنن. الان که خودشون در دولت هستند، مسائلی مثل فساد اداری، فربه بودن دولت، اختلاف طبقاتی و حتی اساسی تر از اون، نمادین بودن ساختار دولت-شهروند در ایران رو جز این چالشها به حساب نمیارن. به نظرم، این نمادی از تفاوت عمیق میان اطلاعات و تجربه هست.
من هیچ وقت به مسیری که میرم شک ندارم و حتی اگه حس کنم دارم شکست می خورم اونقدر تلاش خودمو می کنم که پیروز شم، اما میرسم، حالا نتیجه یا شکسته یا موفقیت ولی من جا نمی زنم. به خودتون اعتماد داشته باشید. اگه دور بزنید دیگه به خودتون اعتماد نمی کنید
علیرضا جان اگر شک نداری که عالیه…یعنی اون راه خودت انتخاب کردی…سوال من وقتیه که بازی دیگران بازی میکنی…یا میفهمی علاقه ات اون مسیر نیست
همه کارم زخود کامی به بد نامی کشید آخر / نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها.
چه خوبه که آدم یه رشته را برای زندگی مادی ادامه بده و یه رشته که مورد علاقه اش هست را برای اوقات فراغت.
همه ما در زندگی یه تلنگر هایی را متوجه میشویم .اصلا زندگی پر از نشانه است که باید به آنها اهمیت بدهیم .
مولانا میفرماید : در تردد هر که او آشفته است / حق به گوش او معما گفته است.
انسان وقتی زندگی اجتماعی را بر می گزیند بایستی به گفته دیگران مخصوصا خانواده اهمیت بدهد.
به جناب Ali_Shakeri هم توصیه میکنم علاقه شونو ادامه بدن .