فکر کن بعد یه مدت درس خوندن تو یه رشته، کار کردن، هر چیزی، بفهمی راه اشتباه اومدی و دلت راضی نیست. مثلا 7 سال تو یه رشته درس خوندی. جرئتش داری برگردی و دوباره از اول شروع کنی؟ یا ریسک نمیکنی و همون راه ادامه میدی؟
پاسخم کمی طولانیه، برا اینکه لازمه از مسیر جرات نکردن هام بگم تا معنای جرات کردنم معلوم بشه.
تجربه شخصی
من فیزیک خوندم، در حین تحصیل لذت بردم از فیزیک خوندن و یاد گرفتن. و غیر از سال اول که بحثش جداس و دوری از خانواده و شهر جدید و این چیزا مطرح بود، باقی دوران تحصیلم رو واقعا لذت بردم و سرخوش طی کردم.
در عین حال از همون اول هم میدونستم که دلم نمیخواد در آینده از مدرک فیزیکم نون و آب بخورم و وقتی بحث میشد میگفتم که دوست ندارم استاد دانشگاه شم. در واقع صرفا به خاطر لذتی که از یاد گرفتن میبردم، به درس خوندنم ادامه میدادم.
موقعی که قرار بود دفاع کنم، با دونستن این نکته که نمیخوام اینده م رو از طریق مدرکم طی طریق کنم، دودل بودم. دلم نمیخواست زمان بیشتری رو سرمایه گذاری کنم و از تزم دفاع کنم. ترجیح میدادم اون زمان رو برای چیز بهتری هزینه کنم. در واقع دلم نمیخواست مدرکم رو بگیرم. تو اون دودلی، با بعضی دوستان و اساتید و خانواده که قبولشون داشتم، مشورت کردم. و همه بهم میگفتن زده به سرت و دیوونه ای و … .
به حرفشون کردم و حدود ۲ ماه اینا بیشتر وقت گذاشتم و دفاع کردم. بعد هم تقریبا به سرعت و بدون فکر جذبِ دانشگاه شدم و شدم هیات علمی. حدود یه سال و نیم تو دانشگاه تدریس میکردم، و هر روز که میگذشت هم یه چی توم خاموش میشد. دوباره با بعضی افراد که بهشون بیشتر اعتماد داشتم، مشورت کردم و طبق مشورتشون به نظر میرسید بهتره برم دوره ی پسادکترا تا تجربه م افزوده شه و از حالت کم شدنی که درش بودم دربیام.
رفتم پست داک، سنگاپور. اونجا هم همچنان در حال یادگیری بودم و از کلیات زندگی لذت میبردم. روزهایی بود که مثلا ۲-۳ ساعت میخوابیدم صرف لذتی که از کارم و کشتی گرفتن با مسئله م میبردم. (یعنی میخوام بگم کلیات زندگیم لذتبخش بود). و بعد یه شب، یواش یواش رویاهای قدیمی دوباره شروع کردن دست و پا زدن! این دست و پا زدن از اینجا شروع شد که افرادی رو دیدم که حدود ۲۰ سال رسیدن به رویاهاشون رو به تعویق انداخته بودن، صرف اینکه فکر میکردن لازمه اول یه پشتوانه ای برا زندگی شون بسازن و بعد برن سراغ رویاهاشون.
و بعد یه سری سوال برام پیش اومد، مثلا اینکه اون جوری که من دارم وقت میذارم نهایتش یه چی هست مثل جایزه نوبل. ایا من دوست دارم جایزه نوبل رو ببرم؟ پاسخ: نه!
و اینجا بود که بدون مشورت هر کسی و با یه تصمیم قاطع، به دوره ی پسادکترام خاتمه دادم! و برگشتم ایران.
دوباره تحت فشار جو، و دیدنِ این نکته که راه دیگه ای جلو روم نمیبینم، به دانشگاه اپلای کردم و به عنوان هیات علمی جذبِ دانشگاه شدم. و این بار از همون اولش که جذب شدم شروع کردم به کار رو چیزی که باهاش حال میکردم، یعنی بستری برای حل مسئله های اطرافمون به صورت جمعی.
سه سال طول کشید تا به نقطه ای برسم که دوباره بدون مشورت با کسی، از دانشگاه استعفا بدم و بیام بیرون. و الان حدود یک سال و نیم هست که دیگه در سیستم دانشگاهی شاغل نیستم.
در طول این مسیر چند بار تصمیم گرفتم مسیری که شروع کرده بودم رو بدون پایان بذارم و از اول شروع کنم. ولی تا وقتی ته ذهنم روشن نشد که «چرا چنین میخوام و یا چه جوری قراره از اول شروع کنم» نتونستم دکمه ی پایان رو خودم فشار بدم.
اسمش رو هم نمیذارم جرات کردن، صرفا فکر میکنم زمان لازم داشت تا موقعیتم برای خودم شفاف شه و احساس نکنم دارم حماقت میکنم.
هرچند كامنت گذاشتن با گوشی يه مقداری سخته ولی منم شرايطی مثل لاله داشتم: يعنی يه جایی از زندگی تصميم گرفتم وايسم و ببينم به چی علاقه دارم.
برعكس لاله من چون رشتهای جز فيزيك (البته اون به لطف اشتباه كردن كد رشته) قبول نشدم، تصميم گرفتم فيزيك رو ادامه بدم. دو سال اول ليسانسم با توجه به اينكه فكرشو نمی كردم فيزيك رو دارم ادامه میدم، تو شوك بودم و براي رهايی از اين شوك رو به كارهای سياسی اوردم كه بعد از هشتاد و هشت يهو فهميدم كه نمی تونم انرژی و ايده هامو توی اين زمينه تخليه كنم و اونقدرم قدرتشو ندارم و اصلا شايد برای ادمی به ابعاد من اين زمينه خوب نيست.
پس تصميم گرفتم به كار علمی بپردازم و با خودم گفتم بهتره الان كه درگيره فيزيك شدم خوب بخونمش كه ببينم تهش چي ميشه. برا همينم تصميم گرفتم با انجام پروژه كارشناسی كه بعدها موجب علاقه مندی من به رشته موادِ نرم شد، مقداری بيشتر بدونم.
اين رويه رو ادامه دادم تا تو ارشدم باز هم اون چيزی كه بتونه شور درونيم رو اروم كنه رو پيدا نكردم. من ادمی پر از ايده بودم، که مرتبا بهم گفته ميشد كه تو بايد يه مسير مستقيم رو بری و برام ارامش بخش نبود.
بعد از ارشدم مثل لاله يهو تصميم گرفتم كه مكث كنم و ببينم من از چه جور زندگیای خوشم ميادش. بنابراين تصميم گرفتم يه چند سال وقفه بندازم و ببينم واقعا از زندگيم چی ميخوام. جالب اينجا بود كه منم با تمام مقاومتهای بيرونی كه لاله مواجه شد، مواجه شدم و برای اينكه بتونم کارم رو توجيه كنم، برای خدمت سربازی اقدام كردم.
توی اين دوسال به كارهای مختلف دست زدم تا ببينم از خودم و زندگيم چی ميخوام و دوست دارم چطور زندگی كنم. خوشبختانه پاسخ اين سوال رو تونستم پيدا كنم منتها مشكل جای ديگه ای بودش. من به شركتهای تحقيق- توسعه علاقه داشتم و تصميم داشتم تا با عضو شدن تو يكی از اين شركتها شرايط موردنياز برای زندگيمو پيدا كنم.
ولی تو ايران تحقيق و توسعهی چندانی انجام نمی شد و ايده های ديگه ای هم كه داشتم با زيرساختهای ايران قابل تحقق نبود. بنابراين تصميم گرفتم كه شانسمو تو خارج از كشور امتحان كنم. اين بود كه دوباره قيد همه تلاشهامو زدم و به مهاجرت تن دادم تا بتونم بلاخره جواب به سوال اينكه «من چه جور زندگیای رو دوست دارم؟» رو پيدا كنم.
الان كه مدتيه اينجا هستم، به يك بخشی از جوابهام رسيدم. ميدونم كه دوست دارم دنيا رو بگردم و با فرهنگهای مختلف اشنا بشم و مطئنم اگه شرايط طوری بشه كه نتونم اينطوری زندگي كنم قطعا از اين موقعيت هم دل ميكنم و ميرم دنبال علايقم.
اين سفر من به درونم، اگرچه يه زمانی ازم برد؛ منتها يه سری چيزها بهم داد كه الان دارم ازشون استفاده ميكنم.
اگه الان بخوام برگردم به اون دوره بعد ارشدم شايد دوباره اين كار رو بكنم منتها با اين تفاوت كه دقيقا تصميم ميگيرم كه اگه الان ميخوام اين نباشه، دوست دارم چطوری باشه. چون فكر ميكنم در این صورت تغيير مسير، ميخواييد يه مسيری رو انتخاب كنيد مطمئنا شكست خواهيد خورد. تغيير مسير مثل انقلاب درونيه همه چيز رو يهوو عوض ميكنه، اگه شما پلنی برای بعدش داشته باشيد ميتونيد موفق بشيد، اگر كه نه به هيچ عنوان نمی تونيد انتظار پيشرفت رو داشته باشيد و شايد باعث شه همه چيزهایی كه داريد رو هم از دست بديد.
راستش به طور قطع پاسخ گوی خوبی از نظر عرف جامعه به این سوال نیستم چون تقریبن کاری رو به اتمام نرسوندم و تقریبن کاری رو هم نصفه ول نکردم.
چیزی که فهمیدم این بوده که هیچ چیز نمی تونه مطلقن خوب یا بد باشه.
راستش من چندین بار این مشکل برام پیش اومده و مشورت گرفتم ولی مثل این جواب خیلی شنیدم. که گاهی گوش کردم و گاهی هم نه.
من فکر می کنم همیشه میشه توی رشته ای که داری توش تحصیل می کنی و هیچ ربطی به علاقت نداره میتونی ارتباطی با چیزی که دوستش داری پیدا کنی مهم اینه که درست مطالعه کنی و خوب ببینی.
مثلن وقتی اسم رشته متالورژی میاد همه به یاد کوره های ذوب و محیط کار خشن می افتن و هرگز این احتمال رو نمی دن که توی این رشته بشه ارتباطی با علم زیست و موسیقی یا شبیه اینا پیدا کرد در صورتی که با یه نگاه خوب می شه این ارتباط رو دید و بر قرار کرد.
در مورد کار ولی یکم متفاوته راستش تجربه کاریم می گه اگه از کاری بدت میاد و هیچ جور نمی تونی باهاش ارتباط بر قرار کنی لحظه ای درنگ نکن چون کار لذت یادگیری از نوع متفاوتی هست به همین خاطر تا مطمئن شدی که ارزش ادامه نداره (علاقه نداری، استعداد نداری و…) ادامه نده چون پیرت می کنه.
این که بریم دانشگاه و یه رشتهای رو بخونیم هیچ «بایدی» نداره. بعضی وقتها فکر میکنم این مسیر بدون داشتن ایده و شناخت فرد نسبت به خودش و دنیاهایی که دوستشون داره شروع میشه. خیلی از ما قبل این که وارد رشتهای بشیم شناخت درستی از خودمون نداریم و اسیر یه رقابت نادرست مثل کن کور! میشیم. این کشف ، شاید خیلی وقت بعد زمانی که کلی واحد پاس کردیم و غذای باکیفیت دانشگاه رو نوش جان کردیم و کلاسهای ساعت ۸ را در خوابگاه گذروندیم، صورت بگیره. این که نسبت به دونستن راجع به موضوعی احساس نیاز و کشش کنیم باعث میشه به سمتش کشیده بشیم. گاهی وقتها استعدادهایی که داریم باعث میشه تو یک مقولهای بهتر عمل کنیم و اون رو ادامه بدیم. من آدمهای زیادی دیدم که تو رشتهای غیرمرتبط فعالیت میکردن و کارهایی خیلی خوبی انجام میدادن. بیشتر دوستام که فنی خوندن عاشق فلسفه ، ادبیات و علوم اجتماعی هستن و تو این زمینهها ذهنشون کنکاش میکنه و مدام در حال یادگیری هستن،در حالی که شغلشون چیز دیگهای هست. توی دنیای امروز با رشد ابزار ارتباطی و در دسترس بودن اطلاعات میشه تو رشتههای مختلف، زبان های مختلف منابع آموزشی پیدا کرد و تو اون رشته رشد کرد. لیسانسم رو که تموم کردم چند بار ارشد تو رشتههای مختلف قبول شدم اما نرفتم. یه جورایی حس میکردم مثل یه جور تسلسل میمونه و بعدش هم باید دکترا بخونم در حالی که کلی کار دیگه بجز درس خوندن وجود داره برای یادگرفتن و انجام دادن. به نظرم « دانش جو » باید اونقدری دنبال یادگیری باشه که برای جلسه بعدی درسها انتظار بکشه، نه این که با کج خلقی پاشه بره دانشگاه ( کمااینکه که استاد موردنظر هم به موضوعی که تدریس میکنه علاقه چندانی نداره).
راه «اشتباه» یه عبارت پیچیده است. در این دنیای پر رمز و راز و پیچیده نمیشه گفت راه درست و اشتباه چیه. فقط کاری که دوسش داری انجام بده. زندگی قابل پیش بینی نیست. اما انجام کاری که دوسش داری اون رو زیبا و قابل تحمل میکنه.
سلام . چه سوال قشنگی . مرسی از سوال خوبت و ممنون از لاله برای تجربه ای که به اشتراک گذاشت با ما .
همیشه همه ما میترسیم از این که آینده چی میشه . نتیجه تصمیم الانمون چیه و این که آیا اصلا تو مسیر درستی هستیم یا نه و میتونم به جرئت بگم که قدمت این نگرانی دقیقا هم سن با قدمت حیات بشر هستش .
به شخصه من یه مهندسم و همیشه دوست دارم انتخاب هایی که انجام میدم با دو دو تا چهارتا باشه و بتونم یه معیار و سنگ ترازوی دقیق رو داشته باشم که تو دو راهی ها بتونم به راحتی مسیر درست رو انتخاب کنم و بعدا پشیمون نباشم به خاطر انتخابم . و خیلی خوشحالم که این سنگ ترازو رو پیدا کردم و سعی میکنم خیلی کوتاه چهارچوبی که دارم رو اینجا بگم .
نکته مهم : جوابی که قراره نوشته بشه صرفا نظر شخصی منه و اصلا اصراری به درست بودنش ندارم . صرفا یه دیدگاه هستش و خوشحال میشم نظر بقیه رو بدونم .
میدونی . بد ترین تراژدی دنیا اینه که آدم یه عمر کاریو بکنه که دوسش نداره . جوری زندگی کنه که شادی و عشقی که تو تک تک لحظه ها جاری هست رو نبینه و فقط از دنیا استرس و رقابتشو بفهمه . خیلی ها رو مشناسم که الان 40 - 45 سالشونه و وقتی برمیگردن زندگیشون رو نگاه میکنن میگن " ای بابا ! من کیم ؟ اینجا کجاست ؟ این زن کیه ؟ این بچه کیه ؟ این شغل چیه من رفتم دنبالش و دارم سال ها انجامش میدم ؟ " و میبینن تو دهه چهارم زندگیشون دقیقا زندگی یکی دیگه رو زندگی کردن -به قول آقای شیری- نه اونی که خودشون دوست داشتن ، نه اونی که رسالت شخصی اونا تو این دنیا بود . این افراد شاید موفق باشن ، خونه ماشین و … داشته باشن ولی همیشه ته قلبشون یه حس بد دارن و ناراحتن . بزرگی یه جمله خیلی قشنگ راجع به این افراد میگفت
زندگی این افراد دقیقا شبیه اینه که یه هسته لیمو بخواد مثل یه موز رشد کنه و در نهایت حتی اگه این هسته تبدیل به درخت بشه و بتونه میوه بده میوه ی اون نه شبیه موز هستش نه لیمو
و میدونی تنها راهی که میشه به این تراژدی دچار نشد چیه دوست من ؟ این که همیشه دنبال چیزی بریم که دلمون بهمون میگه . کاریو انجام بدیم که بهمون لذت میده و با کسایی ارتباط بگیریم که ازشون بیشترین آرامش رو میگیریم .
پس پاسخ سوال شما صد در صد یه بله چاق درشت و شیکه
به نظر من باید به همون نیرویی که تونسته ما رو از یه سلول ساده به پیچیده ترین موجود تو هستی تبدیل کنه تو 9 ماه اعتماد کرد . نیرویی که به ما میگه چی درسته و چی غلطه ، چی به ما حس خوبی میده یا حس بدی ، دقیقا از همون جنسه و میتونه به ما کمک کنه که به همون کمالی برسیم که وجودمون هست . به شخصه هر وقت تو یه دو راهی خواستم منطقی تصمیم بگیرم تهش حالم بد بوده ولی هر وقت دلی ( نه احساسی و هیجانی ) تصمیمی رو گرفتم بعدش راضی بودم .
ببخشید طولانی شد
من الان در مسیری هستم که دلم به آن راضی نیست. البته به فیزیک علاقه دارم اما نه به عنوان یک شغل. هنوز هم عاشق فیزیک هستم اما زندگی محدودیتهای زیادی داره. من آدم کم توقعی هستم. فقط یک جا برای خواب میخوام و یک غذا برای خوردن. با اینحال بدون کار کردن نمیشه امرار معاش کرد. بنابراین اگه پول نداشته باشی، مهم نیست که دلت راضی هست یا نه. فقط باید رو به جلو ادامه بدی.
تازه من در میان دوستانم وضع خیلی بهتری داشتم. پدر یکی از دوستانم کشاورز بود و دیگری راننده تاکسی. آنها به هیچ وجه حمایتی که من از جانب پدر داشتم را نداشتند. کارهای خیلی جالبی تو این دنیا هست که پر هزینه هستند و در عوض پولی هم از بیشترشون در نمیاد. مثلا نقاشی، نویسندگی، نوازندگی و … .
همیشه در رویاهایم یک گیتاریست بودم. سال دوم دانشگاه بودم که یک گیتار الکتریک خریدم. تمام پساندازهایم را دادم. کلی از فروشنده تخفیف گرفتم با این حال یک گیتار آماتوری و یک آمپلی فایر خیلی کوچک خریدم. دوستم لطف کرد و کرایه برگشت به خانه را به من داد. انقدر بی پول شده بودم که تا آخر ماه نمیتوانستم دانشگاه بروم. شروع کردم به تمرین گیتار. طبیعتا هیچ پولی برای پرداختن به استاد نداشتم. خودم شروع کردم بدون استاد به مدت دو سال. پیشرفتم بد نبود اما رویاهایم خیلی بزرگ بود. به خاطر همین وقتی به ملودیای که از کار خودم ضبط کرده بودم گوش دادم، مایوس شدم و به کلی گیتار را کنار گذاشتم.
هنوز هم در رویاهایم یک گیتاریست هستم، در حال نواختن یک ملودی طولانی روی صحنه، در حالی که نور زرد کمرنگی فضای شب را روشن کرده. اما واقعیتها با رویاهایم در تضاد هستند. من یک آدم بی پول هستم که در بیست سالگی برای اولین بار نت موسیقی دیده بود.
تا به اینجای کار تصمیم هایی که گرفتم همگی چیزهایی بودند که خودم و درونم خواهانش بوده!
ولی قطعا اگه راهی که میرم حالا بحثث رشته یا کار بیشتر مطرح میشه… اگه ازش راضی نباشم و علاقه ی درونیم نباشه “قطعا” دور میزنم برمیگردم!
حالا شاید پرسیده بشه چرا با این قطعیت؟!
در پاسخ به این پرسش باید بگم آدم تو چیزی خلاقیت داره که بهش علاقه داره … و همیشه خلاقیت یکی از عواکل خیلی حوب برای پیشرفته
جالبه که رشته خود من متالوژی ولی مساله این که هیچ وقت نمیتونم خودم رو تو یه کارخونه در حال کار تصور کنم. یا در آزمایشگاه در حال پیدا کردن فلان ترکیب فولاد. من همیشه خودم رو یه گرافیست یا یه مترجم و یه عضو از یک تیم تصور کردم. هر چقدر هم که علم متالوژی رو دوست داشته باشم که دارم ولی از کار با اون لذت نمیبرم.
ببین به نظر من ایراد از خودت بوده. خودت هم گفتی که توقعت از خودت بالاس. سمج بودن و تلاش کردن تو مسیر هم مهمه و قرار نیست بعد از دو سال اون هم تو موسیقی به جایی رسید.
میدونی من از وقتی یه فیلم هندی دیدم به اسم Tamasha شدیدا به فکر این موضوع افتادم. خودم زیاد اهل سینمای هند نیستم اما تماشای این فیلم رو حتما بهت پیشنهاد می کنم. فوق العاده است.
راستش به نظر من واقعا تصمیم سختیه به جز حرفهای اطرافیانت که اشتباه میکنی و… یه حس درونی هم هست که هی میگه تو که تا اینجا اومدی وقتتو گذاشتی خب ادامه بده دیگه.
اما من فکر میکنم جرات انجامش رو دارم چون توی کار این کارو کردم و قید درآمد بالا رو زدم، ولی یه چیزی از این که وسط راه برگردی هم میتونه بدتر باشه اونم اینکه دلت با راهی که میری نباشه ولی ندونی کجا باید باشی آقای گلشائی فرصتی به نام سربازی اجباری داشت و از اون برای پیدا کردن چیزی که میخواد استفاده کرد، اما همه این فرصت رو ندارن.
نه میدونی چی از زندگی میخوای و نه از راهی که میری راضی هستی این خیلی بده شما تا حالا این شرایط رو داشتید؟ راهی براش پیشنهاد میکنید؟
مساله این که همه از تغییر خوششون میاد. ولی باید قبول تغییر یعنی پریدن و پریدن یعنی خالی شدن زیر پات و گرفتن اون حس امنیت. حس امنیت رو شاید از دست بدی اما مطمئنا آزادی رو به دست میاری.
گفتنش راحته. اما وقتی حتی نمیدونی گیتار رو چه جوری باید دست بگیری و پولی نداری که بری پیش یه استاد، در نتیجه آجرهای اول را کج میچینی و میری بالا. بعدش وقتی بعد از دو سال اولین ملودی ضبط شدهات را گوش میکنی و میبینی هیچ شباهتی از نظر تکنیک با قطعه اصلی نداره کل رویاهایی که ساختی دود میشه میره هوا.
در مورد سمج بودن و تلاش کردن. این دقیقا همون تصویریه که رسانهها و کتابها برای آدمها میسازند. اما واقعی نیست. اگر پول نداشته باشی، تلاشت نهایتا از تو یک نیروی کار میسازه. اگر در طول تاریخ بگردی، دانشمندان بزرگ و هنرمندان هیچ وقت دغدغه مالی نداشتند. البته در این بین، در کل تاریخ، چند درصدی بودهاند که بدون پول به جایی رسیدهاند.
بذارید دوتا مثال که به ذهنم می رسه رو بگم شاید به کار شما هم بیاد.
تو دانشگاهی که لیسانس خوندم یکی از بچه ها بعد از گذروندن آزمایشگاه متالوگرافی و آزمایشگاه عملیات حرارتی رو گذروند یه ایده به ذهنش رسید اونم اینکه عکس های متالوگرافی مفهومی بگیره.یه سری عکس گرفت و برای یه جشنواره فرستاد و برنده جایزه بهترن عکاسی صنعتی شد.
چیز دیگه هم که خودم یه مدت روش کار کردم ممانعت از خورگی بوسیله زیست مواد بود که استاد ما از تنباکو برای این کار استفاده کرده بودن و جواب گرفتن.
منظورم این نیست که حتمن باید به یه چیزی ادامه بدین که دوسش ندارین، نظر من اینه که علم اونقدر گسترده هست که میشه تو مرز هاش راه رفت و نفهمید کجاش ایستادی و از هر دو سمت مرز لذت ببری.
فکر کنم اون ها هم یه سری امکانات اولیه متناسب با زمان خودشون رو داشتن
ببین دوست عزیز چیزی که شما داری مثال میزنی یه چیز مقطعی. بحث من سر کاری که باید با مهندسی مواد انجام داد…تیپ کاری مهندسی مواد…اون یه جورایی حداقل تو ایران تحمیلی…این جا بحث علم نیست…بحث زندگی چندین ساله با تیپ کاری که دوستش نداری…تو بحث مهندسی مواد هم من خیلی تلاش کردم…شاید این که دانشگاه تهران دارم میخونم نشون بده درسمم بد نیست…اما فقط اسمش موفقیت و. نهایتا نمیتونم خودم رو تا اخر عمر این جوری تصور کنم.
جالبه که حرف از نیروی کار شدن میرنی…تو پیگیری رویاهاتو تلاش کردنو نیروی کار شدن میدونی…اما دست کشیدن ازش و تبدیل شدن به کارمند رو معمولی…میتونی بهم بگی ممظورت از کسایی که دغدغه مالی ندارن کیاست…
ببخشید میپرسم اما ما که تو یه خانواده متوسط بزرگ شدیم مگه اون امکانات رو نداریم.
حرف من در نهایت این که حتی اگر کسی به پولی هم نرسید اما چون حال دلش خوبه از نظر من ارزشش داره…چند سال مگه زنده ای که بخوای همشو به خاطر پول زندگی کنی
خودم که هشت، نه سال با یه عالمه استرس های مختلف درس خوندم و با اینکه بارها به انصراف از تحصیل فکر کردم جرئت و جسارتشو نداشتم. نه به خاطر اینکه از انتخاب کردن بترسم بیشتر به این دلیل که هیچ برنامه ی دیگه ای واسه ادامه مسیر نداشتم که جرئت و جسارت این کار رو بهم بده. در واقع تنها انتخابم همون درس خوندن بود. البته این دانشگاهی بودن هم مزایای خودش رو برام داشت. مثلاً همیشه تو تیمای فوتبال دانشگاه بودم و واسه خودم کلی سفر میرفتم. ولی هیچ وقت جرئت اینکه یه فوتبالیست حرفه ای تر بشم رو نداشتم.
راحت میتونم بشینم برات از این بگم که وضع فرهنگی خونوادمون باعث شد این انتخاب رو نکنم ولی تهش به این باور دارم که خودم خیلی بی جربُزه بودم که نرفتم دنبالش.
ترم آخر که دانشجو بودم سه ماه آخرش دیوونه کننده بود. پایان نامم رو تموم نکرده بودم. فقط استرس بود و بس. ماه آخر میخواستم برم انصراف بدم، ولی قبلش خودمو تو یه خونه حبس کردم و گفتم الان وقت جا زدن نیست. یه ماه شب و روز نداشتم. در عرض یه هفته یه تِم اولیه از کارم آماده کردم و به استادم نشون دادم. تو اون یه ماه ساعت 3 صبح میخوابیدم، 5 بیدار میشدم که برسم به اولین مترو کرج تهران. ساعت 8:30 یا 9 تازه میرسیدم دانشگاهمون که حکیمیه تهران بود. کلی خوابم میومد. خسته بودم با یه عالمه استرس. البته استادم آدم زیاد سختگیری نبود و هوام رو هم خیلی داشت.
هی افراد مختلف تو نقاط مختلف تهران رو به عنوان استاد مشاور بهم معرفی میکرد و منم پامیشدم میرفتم سراغشون. عجیب که هیچ کدومشون رو پیدا نمیکردم!
واسه استفاده از منابع موجود تو دانشگاه تربیت مدرس به هر دری زدم تا کارم راحتتر شه و به اصل منابع دسترسی داشته باشم. ولی نشد. پس تقریباً هر دو روز یه بار یه پام تربیت مدرس تو کتابخونه مرکزیش پشت مانیتور بود که نُت برمیداشتم.
دو هفته پایان ترم که آموزشمون مجوز دفاع میداد، بهمون گیر دادن که مدارک لیسانستون ناقصه و تا تکمیلش نکنین اجازه دفاع ندارین. پایان نامم ناقص، مدارکم ناقص، منابعم ناقص، وضعیتی بود. پدرمون رو درآوردن. کارای اداریشون افتضاح بود و همه ی استرسش رو به دانشجوی دَم دفاع منتقل میکردن.
دو تا استاد به عنوان داور دعوت میکردیم یکی داخلی و یکی هم مدعو از یه دانشگاه دیگه. با استاد مدعوم مخالفت میکردن. دوباره عوضش کردم. بنده خدا دانشگاه تهران پردیس کرج تدریس میکرد و دوست داشت حمل و نقلش به عهده دانشگاه میزبان باشه. دانشگاه ما رو میگی اصلاً این حرفا حالیشون نبود. خودم مجبور شدم تاکسی دربست براشون بگیرم.
دفاع کردم تموم شد و رفت. هیچ حسی هم نداشتم. خوشحال نبودم. افسوسم نمیخوردم. فقط کوفتی، لعنتی رو تموم کردم رفت. الان اگه ازم بپرسی تو که راضی نبودی چرا بیخیال نشدی؟ بهت میگم تو زندگیم هرچی کار ناقص کردم دیگه بسم بود. فوتبالیست ناقص، دانشجوی ناقص، مدارک ناقص و… باید تمومش میکردم. مخصوصاً اینکه میدونم نزدیک مسابقه و لحظات حساس که میشه آدما لزوماً همه چی رو یادشون نمیاد. حدااقل الان یه چیز لعنتی، یه تجربه ای از یه چیز نچسب بدست آوردم که شاید بعداً به کارم بیاد.
از رفقام یکیشون برق میخوند رفت انصراف داد دوباره رشته کامپیوتر کنکور شرکت کنه! یکی دیگشون اخراج شد، تا دو سال دنبال کمسیون بود که برگرده دانشگاه، از آخر هم نتونست و رفت سربازی. یکیشون 6 یا 7 سال دانشجوی لیسانس بود، مونده بود چه کار کنه، دانشجو بمونه یا نه؟ از آخر هم مدرک معادل گرفت اومد بیرون الانم هیچ پلنی واسه زندگیش نداره.
چه سوال خوبی!
اگر در انجام کاری دلم راضی نباشه و بخوام ادامش بدم قطعا به تهش نمیرسم! این رو جدا با همه وجود تجربه کردم، بنابراین بله اگر دلم راضی نباشه هر طور شده برمیگردم.
من به شخصه به این قضیه اعتقاد دارم که آدم فقط یک بار تاین دنیاست پس تمام تلاشمو میکنم تا این یکبار درست زندگی کنم و به چیزهایی که میخوام تا حد خوبی برسم.
اگر احساس کنم راهم یا کارم اشتباهه می پذیرمش، این که بگم حسرت وقتی که هدر شده رو نمیخورم و… دروغه، ممکنه حتا احساس شکست کنم اما هرطور شده خودم رو جمع و جور میکنم و هدفی مشخص میکنم تا انگیزه بگیرم و دوباره شروع کنم.
و خب شاید “برگشت” واژه چندان صحیحی نباشه، چون نمیشه واقعا به اون دوران برگشت و همه چیز رو درست کرد; فقط میشه نذاریم از اینی که هست اوضاع خراب تر شه، میشه با توجه به موقعیت جدید یه چیز بهتر ساخت!
نه برمیگردم نه ادامه میدم، از نو میسازم
پ.ن: خیلی شعارگونه نشد؟