اره قطعا راهمو عوض میکنم
من ی ادم سرتقم که بیشتر از هرچیزی ب خودم اطمینان دارم و فکر خودم، مگر اینکه کسی واقعا بتونه منو راضی کنه و قانعم کنه ک راهم غلطه اونووقت تازه به حرفش فکر میکنم😅
بنظرمن هر ادمی بهتر از دیگران میدونه که چقدر توانایی داره و دقیقا چی میخواد و تا اینو ندونه هیچکس نمیتونه کمکش کنه، مثلا یکی خودشو در حد بنز میبینه و یکی در حد پیکان پس بیشتر ازین نمیتونه پیش بره
من تو زندگیم به جز نصفه ول کردن دوتا چیز از کل مسیری که اومدم راضیم، شاید قبلا فکر میکردم انتخاب گردشگری (بین گردشگری و معماری) غلط بود ولی الان میگم درست بود و راضیم
شاید اگر تو شرکت اولی ک بودم میموندم درامدم بیشتر میبود ولی دلم با انجا نبود
من وقتی دلم راضی نباشه نمیتونم ی کاری را ادامه بدم نهایتا چندماه بتونم خودمو بزور بکشم
مثلا شرکت دومی ک رفتم برای کار، اوایلش عاشقش بودم ولی ی جایی دیگه همه چی عوض شد تو شرکت و نتونستم تحملش کنم و سه ماه پارت تایم و بعد خدافظ
من هرجوری ک فکر میکنم از تصمیماتم راضیم حتی اگر دیگران راضی نباشن
من با شواهد و دلایل مختلفی ک برای خودم داشتم بهترینو انتخاب کردم و واقعا از انتخابم راضیم
الانم میخوام از گردشگری بیام بیرون چون با تمام جذابیت هاش میدونم ک من نمیخوام و نمیتونم تا ابد کارمند بمونم و نمیخوام هم صاحب یک شرکت گردشگری باشم چون سیستم کار این شرکت ها خلاف اصول اخلاقی خودم و بعضا گردشگری ه مورد نظر منه
و میخوام شغل خودمو داشته باشم در حیطه ای غیر از گردشگری، یکم هم شروع کردم
اینده ای ک برای خودم متصورم خیلی بزرگتر از اون چیزیه ک دیگران برای من تصور میکنن
چون توی کامنتا خیلی بحث مشورت بود اینو میگم که
من همیشه با طیفی از ادمها مشورت میکنم،هم کسایی که مخالفن و هم کسایی ک موافق منن که بتونم از بینشون یک نتیجه بگیرم
شاید ترکیب کنم شاید ب سمت یکیشون تصمیم بگیرم شایدم هیچکدام
ولی چیزی را ک مطمئنم من چیزی ک ب دلم نباشه چه کار چه درس چه رابطه و … ولش میکنم و میرم سراغ ی چیز دیگه
تو این پاسخ کلا حجم بالایی از آگاهی و خودشناسی وجود داشت که منجر به چنین اطمینان خاطری در تصمیم گیری بشه. معمولا افراد به ندرت میدونن چقدر توانایی دارن و چه تواناییهایی دارن. و دقیقا به همین دلیل هست که تو انتخابها دچار شک و شبهه میشن. با پاسخی که دادید به نظر میرسه اونقدر تو زندگیتون آگاهانه انتخاب کردین، که الان با خیال راحت میدونین چی میخواین و در عین حال نگرانیهای جانبی زیادی هم ندارین. و این جذابه
اگه در رسیدن از مرز «عدم اطمینان» به «اطمینان کامل» تجربه خاصی داشتین، مطرح کنین. الهامبخش خواهد بود.
بعد از مدت ها دوباره برگشتم پادپرس، گفتم با جواب دادن به نظر شما شروع کنم
راستش نمیدونم چجوری باید بگم که بتونه به دیگران کمک کنه چون بنظرم اطمینان و عدم اطمینان ی حس خیلی درونی و شخصیه ولی سعی میکنم مفهوم را برسونم، سه تا چیز که خیلی به من کمک کردن را میگم بعد سعی میکنم نحوه برخوردم با شرایط را بگم
- جسارت و قدرت روحی داشتن
- مطالعه کتب روانشناسی
- روانکاو حرفه ای
من شخصا وقتی میخوام تصمیمی بگیرم اول برای خودم چندتا گزینه انتخاب میکنم و به نتیجه نهایی انها فکر میکنم
مثلا زمان انتخاب رشته دانشگاه بین معماری ازاد و گردشگری سراسری مونده بودم
نشستم فکر کردم، همه مزایا و معایب هردو رشته و هردو دانشگاه را برای خودم نوشتم حتی یکی از گزینه هام کنکور دادن مجدد هم بود
علاوه بر اینها با خانواده، اساتید دانشگاهی ک میشناختم مشورت کردم و چیزی که مانع من شد این حقیقت بود که هیچ تضمینی وجود نداشت که اون قصر رویایی که من از خود معمارم ساخته بودم به حقیقت بپیونده و هزینه های دانشگاه ازاد به شدت فشار سنگینی به خانواده من تحمیل میکرد و با این اوصاف مزایای گردشگری واقعا بیشتر بود
نمیدونم چقدر میتونه کمک کنه سعی کردم خیلی خلاصه باشه
اگ راهی ک میرم احساسی باشه مث ی رابطه قطعا برمیگردم ولی اگ ی راه شغلی تحصیلی باشه نه برنمیگردم. تا تهش میرم. چون وقتی میخای پیروز بشی مغزت ی چیزی میگ و دلت ی جای دیگست.
اصلا مگه میشه در راهی که دلت راضی نیست و عشق و شوری وجود نداره موفق باشیم؟
مگه میشه جراحی که از جراحی کردن متنفره به یکی از بهترین پزشکان جراح جهان تبدیل بشه؟
منهدسی که از محاسبه خوشش نمیاد یکی از قهارترین مهندسان جهان بشه؟
مورخی که به تاریخ علاقه نداره چجوری میتونه در اعماق تاریخ سفر کنه و آنچه که واقعا رویداد را به دیگران معرفی کنه و …
من در میان افراد موفق ، ندیدم شخصی از کاری که میکنه ناراضی باشه. از شرکتی که راه انداخته ، از نظریهای که ارائه داده ، از کار بزرگی که کرده ناراضی باشه!! به نظر میرسه یکی از شروط زندگی موفق (نه زندگی نرمال) اینکه نسبت به کاری که میخواهیم انجام بدیم ، به مسیری که انتخاب کردیم رضایت داشته باشیم. شوق و اشتیاق و امید و حس لذت بردن داشته باشیم. خلاف این راه به نظر من سختی کشیدن برای هیچ است.
واقعیت این است که دل انسان هیچگاه راضی نیست. رنجهایی هستند که همیشه وجود دارند و بسته به راهی که میرویم نیستند. حالا علاوه بر این رنجها راهی را برویم که نه رضایت کنونی از آن داریم و نه احتمالا رضایتی از نتیجهاش؟ آن هم با شانس یکبار زندگی؟ قطعا نه، همینجا دور بزنید
حالا مثلا راه سخت باشد و نتیجه خوب، دور زدن ممنوع میشود؟ فکر میکنم نه، راه همان نتیجه است، هدف نه رسیدن به جایی که لذت بردن از مسیر است. نتیجه نامعلوم است سختی کشیدن در راه برای رسیدن به نتیجهی نامعلوم منتفی است. پس باز هم باید دور زد و از مسیر سبز لذت رفت
من بچه بودم و خب برام مهم نبود چه رشته ای قبول شم فقط اینکه دولتی باشه و شهر دور!!! متاسفانه!
دو سال طول کشید تا پشیمون شم از تصمیمم و بفهمم که دوسال به بطالت گذروندم! چون رشته مورد علاقم نبود سرکلاس به درس و اساتید توجهی نداشتم اکثرا سرکلاسا غایب بودم! همکلاسیام رو میدیدم که میومدن سرکلاس به درس علاقه داشتن و هدف داشتن .بعد فهمیدم اینکه صرفا تو یه دانشگاه دولتی باشی و دور از شهر و خونواده آزاد باشی مهم نیست. آینده مهمه و باید هدف داشته باشم . اول دودل بودم که ادامه بدم و کارشناسیو تموم کنم یا تغییر رشته بدم و رشته موردعلاقمو که تو شهر نزدیک شهر خودمون قبول شدم رو بخونم!!! و خب انتخاب کردن سخت بود چون از شهر خودمون و فرهنگش و همه چیش متنفر بودم! بعد تصمیم گرفتم که انتقالی بگیرم .الان هم دارم رشته مورد علاقمو میخونم.امیدوارم موفق بشم!
بستگی داره چه کاری باشه و من چقدر براش وقت و انرژی و گذاشته باشم. گاهی به راحتی بر میگردم ولی گاهی سعی میکنم ادامه رو درست برم.
توی جواب این سوال باید بگم که بنظرم بستگی داره این راهی که توش قرار گرفتی و الان فهمیدی اشتباهه چی بوده باشه
رشته تحصیلی باشه ، کار باشه یا یک رابطه باشه یا هرچیزی
توی هرکدوم از اینها چیزهای مختلفی توی تصمیم گیری ما دخالت دارند.
عقیده من اینه که ادم نمیتونه توی راهی که بهش علاقه ای نداره موفق باشه
اصلا توی زندگی علاقه و دل خوش بودن باید حرف اول رو بزنه .
و اینم بگم که بنظرم بیرون اومدن از یک مسیر اشتباه علاوه بر شجاعت به خودباوری و ارزشمند دونستن خودمون هم نیاز داره.
یعنی میگم مثلا وقتی توی یک رابطه یا مسیر اشتباهی هستیم که حالمان آنجا خوب نیست باید بگیم ارزش ما خیلی بالاتر از اینه که از این مسیر لذت نبرم . با ادم درست زندگی نکنم ، کار مورد علاقمو انجام ندم و…
اصلا بیاید یک تجربه تقریبا ضد ونقیض از زندگی خودم رو براتون بگم
من الان دوساله و نیم هست که توی رشته ای توی یک دانشگاه سراسری درس میخونم
من هیچ شناختی از این رشته نداشتم ولی به پیشنهاد مشاورم انتخابش کردم وقتی وارد دانشگاه شدم توی همون هفته های اول فهمیدم که این اون چیزی نیست که میخواستم و من اصلا هیچ علاقه ای بهش ندارم
الان منتظرید که بگم همون لحظه رفتم انصراف دادم اره؟
نه اصلا من این کارو نکردم و اشتباه هم کردم که این کار رو نکردم وباعث شدم رفته رفته گرفتن این تصمیم برام سخت تر وسخت تر بشه
چون من و دوست صمییمیم اونجا باهم بودیم برای اینکه ازهم جدا نشیم انصراف ندادیم ولی درس هم نخوندیم و روزهارو فقط به تفریح و گشت وگذار گذروندیم (اینکارمون خیلی اشتباه بود ولی خوش میگذشت)
روزها رو ما اینطوری میگذروندیم ولی روز به روز احساس تهی بودن کردم اینکه هیچ اینده ای برای خودم نمیدیدم نابودم میکرد . نمیدونستم اصلا به چی علاقه دارم استعدادم در چیه اصلا ازکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود بکجا میروم و این حرفا
من اونقدر توی اون شرایط اذیت میشدم که نگم واقعا تبدیل به یک ادمی شده بودم که فقط میگفتم برم ببینم تهش چی میشه
اما یه روز به خودم اومدم (همین تازگیا) گفتم عزیزجان نمیزارن انصراف بدی باشه . نمیتونی از دوستت جدا بشی باشه !.. حداقل بیا برو دنبال مهارت ها و چیزهایی که دوست داری و روحتو زنده کن
اینطوری شد که من بعد از کلی گشتن علاقمو پیدا کردم و رفتم دنبالش اون روزی که احساس کردم این علاقه من هست رو هیچوقت فراموش نمیکنم خیلی خوشحال بودم انگار کل دنیارو بمن داده بودن دیگه احساس پوچی نمیکردم ،هدف داشتم، میتونستم برای آیندم برنامه بچینم
من بعد اونروز دیگه حال درونم خوبه . مشکلات هستن و خواهند بود اما این هدف داشتنه علاقه داشتنه باعث میشه ادم مشکلاتو تحمل کنه.
خواستم در کل بگم در مورد تحصیل من شجاعتشو نداشتم که از راهی که رفتم برگردم اما حداقل یچیزایی رو پیدا کردم که باعث میشن بتونم این مسیرو ادامه بدم و بدون اینکه خودمو نابود کنم به آخر برسونمش .
اصلا اون راهی که قرار من توش قرار بگیرم و دلم راضی نباشه کلی طول میکشه به سرانجام برسه مگه سیمین نمیگه زندگی را زندگی باید کرد آن طور که دلت میخواهد … ولی خیلی مهم این راه در رابطه با چی باشه. گاهی آدم میگرده توی همون مسیر یه دلخوشی واسه خودش پیدا کنه و اون مسیرو ادامه بده ولی گاهی هر کاری میکنی شاید باب میلت نمیشه مثل قهوه تلخ که کلی شکر میریزی توش مزش باب میلت بشه ولی یه لحظس همش که راضیت میکنه بعدا میفهمی همون قندا شده مرض واس سلامتیت
همه اینارو گفتم ولی بازم میگم خیلی از ماها به حرف دیگران به اجبار خانواده یه مسیرایی رو رفتیم که دوست نداشتیم ولی ی روز ی جایی دل کندیم رفتیم سمت راهی که حال دلمون خوب باشه
سعی میکنم برگردم به نظرم همیشه و هرجا باید برای اصلاح اشتباه اقدام کرد و هیچوقت دیر نیست.تر جیح میدم دور بزنم و راهو از اول برم تا بگم حالا که این همه اشتباه اومدم پس بذار بقیه اشتباهمم برم حیفه این همه اشتباهی که رفتم بی نتیجه بمونه.چون قطعا با رسیدن بهش هیچ لذتی نمیبرم ازش
من فکر میکنم هنوز به همچین جایی تو زندگیم نرسیدم . من هنوز یه دختر 22 ساله م که تازه کارشناسیمو تموم کردم . رشته ای که خوندمو با علاقه ی زیاد انتخاب کردم ( معماری ) رتبه ی کنکورم بد نبود خیلی، میتونستم رشته های پایه یا حتی مهندسی ها رو تو شهری به جز تهران که شهر خودمه انتخاب کنم اما به رشته های پایه اصلا علاقه نداشتم و شهر دیگه هم خودم دوست داشتم ولی خانواده م موافق نبودن ، این شد که رفتم رشته ای که دوست داشتم ولی تو یه دانشگاه غیرانتفاعی تو تهران خوندم . تمام دوران دانشگاه هیچوقت از رشته ای که انتخاب کردم پشیمون نشدم و همیشه پروژه ها و کارا رو با علاقه انجام دادم اما حالا که فارغ التحصیل شدم احساس خوبی ندارم ،چونکه تو کار پیدا کردن دارم هی با شکست مواجه میشم که البته بخشیش به خاطر شرایطیه که کرونا ایجاد کرده .با این حال برای ادامه ی تحصیل بازم به تغییر مسیر فکر نمیکنم نمیدونم شاید اگه بخوام روراست باشم جراتشو ندارم شایدم از شروع یه رشته ی جدید که چیزی ازش نمیدونم میترسم .اما فعلا تصمیمم کمی آرامش دادن به خودم با انجام کارهای هنری ایه که علاقه دارم .
من اونقدری که بقیه تجربه داشتن رو نداشتم ولی من ۳ ترم هست ک رشته ای رو میخونم ک هیچ علاقه ای بهش ندارم و صرفا بخاطر اینده ی شغلیش هست ک تو این رشته اومدم و از همون ترم اول برام سخت بود و اصلا درسارو درک نمیکردم و با خودم گفتم شاید چون این یه رشته ی جدید هست برای من بهتره ک مدتی رو سر کنم تا علاقه مند شم اما هرچی ک گذشت و هرچقد که سعی کردم دیدم ک واقعا فایده نداره گفتم شاید با کار کردن تو این رشته کمی علاقه مند شم ولی بالعکس بدتر شد و من دیدم ک واقعا اینو نمیخوام دوست ندارم صب به صب از خواب بیدار شم و برم کاریو انجام بدم ک دوست ندارم درسی رو بخونم که علاقه ای ندارم و بدتر از همه اینکه پولی ک در میارمو صرف رشته ای کنم ک هیچ علاقه ای ندارم برای همین تصمیم گرفتم ک برم دنبال درسی ک دوست دارم
برام ارزوی موفقیت کنین
یاد خودم افتادم.
زمانی که به تیم ملی نه گفتم (14 سالگی)
زمانی که به گروه کر موسیقی ایران نه گفتم (17 سالگی)
زمانی که استادم قول داد تا کنارش باشم و بعد 5 سال هیات علمی بشم نه گفتم (23 سالگی)
و الان هم کار فعلیم راضیم نمیکنه چون در مسیر ارزوهام نیست و اخر امسال بهش نه میگم (25 سالگی)
چون میدونم از زندگیم چی میخوام، و اینا چیزایی نیستن که میخوام…
برو دنبال علاقه ات و به حرف بقیه گوش نده
میخواستم یه سوال جدید بنویسم که تا حالا شده حس کنی جای اشتباهی هستی؟ … که این مطلبو دیدم…خیلی ازش گذشته ولی گفتم شانسمو امتحان کنم شاید کسی دوباره اینجا سر بزنه.
دقیقا من الان همچین حسی دارم. دانشجوی دکترام … چند هفته پیش از پروپوزالم دفاع کردم و حالا میخوام پروژمو شروع کنم… با اینکه از اول فکر میکردم به رشتم علاقه دارم و با وجود اینکه میدونستم بازارکار خوبی نداره از رو علاقه خواستم ادامه بدم و برای کنکور هم کلی وقت گذاشتم تا بالاخره دانشگاه مدنظرم قبول شدم روز مصاحبه دائم از خودم میپرسیدم میخوای چکار کنی؟ برای چی میخوای ادامه بدی؟ واین سوال ادامه داشت تا دو سال بعد، یعنی پارسال، که بخاطر یه مسايلی مجبور شدم نزدیک دفاع پروپوزال موضوعمو تغییر بدم اون موقع زد به سرم که انصراف بدم ولی همه گفتن نه … خودمم چون همه عمرم بیشتر وقتمو برای درس گذاشتم و تو چیزای دیگه نصفه نیمم فکر کردم اگه انصراف بدم میخوام چه کار کنم؟ با بدبختی ادامه دادم تا بالاخره چندهفته پیش تونستم با موضوع جدیدی که کاملا هم مورد علاقم نبود (یه جاهاییشو دوست دارم) پروپوزالمو تصویب کنم… ولی اصلا خوشحال نیستم… انگیزه ندارم… فقط مقاله ها رو میخونم که راه حلمو پیدا کنم نه این که ازش لذت ببرم… دیگه اون اشتیاق کشف کردن و تحلیل کردن و دنبال کردن سوالا که تا تموم شدن زمان ارشدم هم باهام بود از بین رفته…فقط انگار عجله دارم… عجله داشتم موضوع انتخاب کنم… پروپوزالمو تصویب کنم… حالا هم عجله دارم بفهمم کارمو چجوری شروع کنم… همش عجله… دلهره…کلی هم اشتباه میکنم… فراموش میکنم…همش میخوام سریع جمعش کنم… قبلا واقعا علاقه داشتم ولی الان دوست ندارم چیز جدیدی یاد بگیرم … اشتیاقی برای غرق شدن تو مساله ها ندارم… یه روزایی با انگیزه شروع میکنم ولی ته اون روز یا روزای دیگه دوباره این حسه برمیگرده…
البته تو این یکی دو ساله با یه بیماری دست و پنجه نرم میکنم که نمیدونم علت حال بد این روزامه یا معلولشه… دیگه نمیدونم از زندگی چی میخوام… یعنی میدونم چی میخوام ولی انگار فقط یه رویاست… دیگه حتی اون رویا هم برام لذتبخش نیست… واقعا لذتی نمیبرم… مثل وقتی میرید یه جایی که همیشه ازش لذت میبردید یا یه غذایی که دوست داشتید درست میکنید ولی دیگه لذتبخش نیست… دوستام بهم انگیزه میدن ولی اثرش موقتیه بعدش دوباره میبینم نشستم پای لپ تاپو از اینکه چرا درمورد مسالم جواب نمیگیرم حرص میخورم نه اینکه از حل کردنش لذت ببرم… حس میکنم نتیجه نمیگیرم… یاد نمیگیرم … حس میکنم اصلا اشتباهی تو این دانشگاه قبولم کردن… حس میکنم جای اشتباهیم… خیلی کمتر از اینجام