قبل از طرح مسئله، ازتون دعوت میکنم این مقالهی خوب و متفاوت دربارهی ارزش ایجاد تقابل و تعارض در مدیریت سازمان رو مطالعه کنین.
قسمتهایی از مقاله که برای خودم جذابتر بود:
برای ارزیابی یکی از نظامهای مدیریت منابع انسانی در سازمانی به عنوان عضو تیمی که مسئول این ارزیابی بود، دعوت شدم. بعد از چند جلسه گفتگوهای شناختی که صرف شناسائی وضع موجود شد، هیچکس نظر مخالفی نمیداد. جلسات کسالت آور و بی حاصل شده بود. از بنده خواستند که کاری بکنم. مرامنامه ای را پیشنهاد کردم که محور آن این بود:
«کسی که ۳ جلسه متوالی نظر جدیدی مطرح نکند، یا با هیچ نظری مخالفت نکند، یا هیچ نظری را با انتقادهای مشخص به چالش نکشد، نباید در جلسات بعدی حضور پیدا کند.»
اما این مجوزی نیست که با مخالفتها، مخالفت کنیم. چون من بلد نیستم درست به شما انتقاد کنم، شما نباید خود را از انتقادهای من محرو کنید. این شما هستید که باید بیاموزید که گفته های من را (مثل تفکیک زباله) تفکیک کنید. بخش بد، توهین آمزی، تند و شخصی آن را از بخش فنی، حاوی ایده، حاوی نظر مخاطب و … جدا کنید. بخشی را دور بریزید (یا بهتر از آن، در موردش به من بازخورد بدهید) و بخشی را برای بهبود موضوع استفاده کنید.
آقای لنچیونی جمله خوبی دارد که میگوید “ تنها عدم ورود به تقابل است که از تقابل بدتر است! ”
در طول روز، انتخابتون کدومه؟ ترجیح میدید وارد تقابل حتی به شکل ناکارامد و نپخته بشید و به جاش از نتیجهی کار که یه چیز کارامدتر خواهد بود لذت ببرید، و یا انتخاب میکنید که محبوب و nice بمونید؟
چه جسارتی به خرج دادین که این انتخاب رو بروز دادین انتخاب اکثرمون خوب و nice بودن هست، ولی کمتر کسی ممکنه جرات پذیرفتن و بیانش رو داشته باشه.
به نظرتون برای اینکه چنین انتخابی رو تغییر بدین، یعنی تمایل به nice بودن، رو با ایجاد تعارض و تقابل جایگزین کنین؛ چه کمکی از تیمی که درش فعالیت میکنین، برمیاد؟
خوب اين دقيقااا علت حضور من توي جمع پادپرس هستش
من اينجام كه اعتماد به نفسم رو ارتقاع بدم
اينجام كه قبول كنم ضعف هام رو و بعد با كمك يه سري دوست واقعا ارزشمند مثل تك تك بچه هاي پادپرس، بتونم رفعش كنم.
قبلا سعی میکردم محبوب بمانم ؛ سکوت و گاهی همراه با تایید ! بعد متوجه شدم هیچ فایدهای برایم ندارد درنتیجه جنبه تعارض را انتخاب کردم و اگر بحثی و گفتگویی باشد حرف و نظر خودم را میگویم . گاهی بازخورد خیلی مثبت گرفتم و گاهی بازخورد منفی و عدهای ممکن است ناراحت شده باشند . البته پرحرف نیستم جای و مکان لازم باشد حرفم یا پیشنهادم رو میگم .
خیلی دوست دارم نظر تخصصی شما رو درباره این تحلیل بدونم. ایا اموزش های شما به شکل سرجمع کدوم رفتارها رو در بچه ها تقویت میکنه؟ و با کدوم گزاره های این تصویر موافق نیستین/هستین؟
من به این سوال می خوام فارغ از کتاب درسی پاسخ بدم:
ما در مدارسمون هیچ امکاناتی نداریم. بچه ها نیاز به بازی دارن، نیاز به ساختن، خراب کردن و دوباره ساختن. اما در مدارسی که هیچ امکاناتی نیست و یک کتاب است و یک معلم، و آن هم با 30 دانش آموز، فکر می کنید معلم چه کاری می تواند انجام دهد! جز اینکه بچه ها را طوری کنترل کند تا بتواند محتوای آموزشی را با دست خالی به مغز آنها فرو کند.
معلم فقط از دانش آموز می خواهد به حرف او گوش کند، آنچه می گوید بدون چون و چرا انجام دهد، ساکت و آرام سر جای خود بنشیند.در این محیط کودک چه خلاقیتی می تواند داشته باشد.ما به یک محیط غنی سراشار از تجربه های جدید نیاز داریم.
ضمن اینکه اگر دانش آموزی مخالف باشد یعنی بی ادب است. یعنی باید تنبیه شود تا بفهمد که فقط حرف معلم را باید گوش کند. او باید بداند که به معلم باید احترام گذاشت: انگار مخالفت یعنی بی احترامی! پس چاره ای نیست جز تسلیم.
حالا فرض کنید در محیطی که تمام اینها هر روز دارد تمرین می شود، کتاب هم مصداق گل بود به سبزه نیز آراسته شد، همین ها را تکرار می کند.
از طرفی کودک نه تنها به حرف معلم که به حرف والدین هم باید بی چون و چرا گوش کند. من فکر می کنم نگاه ما به کودک نه تنها در مدارس مان که خارج از آن هم این را تایید می کند. در اینجا اگر به کودکان دقت کنید می بینید که هر حرفی که می خواهند بزنند و یا هر قدمی که می خواهند بردارند، قبل از آن نیم نگاهی به پدر و یا مادرشان می اندازند.
مرز ادب و احترام و مخالفت به نظرم گنگ است. ما می خواهیم احترام را آموزش دهیم، یاد می دهیم تسلیم شو و مخالفت نکن. به همین خاطر در اینجا هر جا مخالفتی است، جنگی است.
من نتیجه ی این تحقیق رو کاملا قبول دارم، اما نه فقط در کتاب درسی فارسی. تمام کتب درسی ما طوری تنظیم شده که دانش آموز بپذیره! هیچ مطلب کتاب سوالی رو برای دانش آموز ایجاد نمی کنه! هیچ دوراهی، هیچ انتخابی، هیچ فکری برای کودک پشت این محتوا نیست: بخوان، یاد بگیر، تمرین کن آن چیزی که من به تو میگم همان درست است.
این قسمت رو از آموزه های مدیریتی بلاگ رفتار سازمانی کپی میکنم؛ نظرتان چیست یه قانون برای بچه های کلاس تنظیم کنید از این جنس:
حالا قسمت آخر، که منع حضور از سر کلاس است را طوری متناسب با روحیات بچه ها تغییر بدید. ولی اصل قانون که در آن از بچه ها انتقاد میخواید شفاف باشد. به نظرتان به چه نتیجه ای میرسید؟
چنتا نکته هست:
منِ معلم خودم چقدر میتونم مخالف باشم یا تعارضها رو مطرح یا پیگیری کنم؟
بعد چقدر میتونم مدیریتشون کنم؟
همونطور که فرشته نوشته خیلی دستمون بستست:
من از خودم شروع میکنم:
هنوزم که هنوزه نمیتونم در برابر بعضی ایدههای سنتی، خودم باشم. اینهمه کتاب میخونم، کلی باور خوب و درست دارم ولی در عمل بسیار عقبم.
همکارانی دارم که سالهاست ملاک موفقیت معلم را ترس دانشآموز میدانند و هر روز تشویق نثار این همکاران میکنند از مدیر گرفته تا خدمتکار حتی خود بچهها و حتی اولیا: اغلب بر این باورند که از هرکه بیشتر ترسیدهاند بیشتر آموختهاند.
وقتی هدف کنترل باشه و سکوت و اطاعت، و به اصطلاح حفظ نظم، بالاخره رضایت وقتی حاصل میشه که صدایی در نیاد.
نمیخوام فقط مشکلات رو علم کنم ولی این روزا واقعا ذهنم درگیره که من چقدر قدرت مخالفت دارم، به عنوان بزرگسال؟
پریروز خانم نسبتاً جوانی که سرایدار مدرسهاست و داره در به اصطلاح دانشگاه درس میخونه که بعدن معلم بشه منو با همکار دیگهای مقایسه میکنه که اون خانوم خوبه چون بچهها ازش حساب میبرن ولی میگن با خانوم منصوری دوست هستن، من که از ایده و کار خودم ناراضی نیستم و هیچوقت نتونستم از ترسی که با فریادهای بسیار فجیع و زور و بی منطقی بر دانشآموزان حاکم میشه دفاع کنم (هرچند ممکنه خودم هم گاهی به شکل خفیفتر یا مخفیتر، خودآگاه یا ناخودآگاه ازین مکانیزمها استفاده میکنم )، اما خیلی هم راحت نیستم با این مقایسهها.
مدیرمون ما دو همکار رو کنار هم عالی خطاب میکنه و منم قبول داره ولی اون همکار براش چیز دیگست. همه مدیرایی که تا حالا دیدم و اکثر همکارام همینن. انگار اطاعت دانشآموز بهترین پاداش برای سیستم و تو این سیستمه.
حالا تا حد زیادی برای بقا مجبوری اگه مثلا گاهی هم هم داری ساز مخالف میزنی، آروم و بیصدا بزنی. بعدشم باید سازتو با بیرون کلاستم کوک کنی، تا صدای همه در نیاد.
خلاصه خیلی نباید به فکر پشتوانه عاطفی و روانی و فنی باشی. بهرحال باز من کوتاه نمیام و میگم تو که میدونی ایده اطاعت محض غلطه باید یه راهی پیدا کنی.
خوب شکستن عادت شفاف نبودن بچهها خیلی سخته، باز من با خودم مقایسه میکنم، حاضرم عیبای یه نفر رو که باهاش رودربایستی دارم، رک بگم؟ سخته.
شاید اولین قدم، روراست بودن باشه، یه نمونه:
بعضی از بچهها وقتی میخوان یه نقد کنن یا نظر بدن میگن: خانوم ما یه چیزی بگیم ناراحت نمیشین؟
میگم: بستگی داره که چه جور بگید یا چی باشه، شاید ناراحت بشم، اگه فکر میکنید ممکنه تو جمع بگید ناراحت میشم خصوصیتر بگید، بعد که اینو میگم انگار راحتتر میشن و بررسی میکنن و میگن و تازه میبینم چیزی که میخواستن بگن اصلاً ناراحت کننده نبوده.
دیگه اینکه مدام بستر نقد رو فراهم کنیم و بعد به نقدها اهمیت و پاسخ بدیم. اگه قراره نتیجهای گرفته نشه، آیا گفتنش و صرف تخلیه مفیده؟ شاید باشه. مثلاً مشکلات رو مطرح کنن و شنونده خوبی باشیم هم یه پله از رشده براشون شاید بتونیم یه راهکار حتی صبر پیشنهاد بدیم.
راستش من معمولاً معلم-اخلاقی برخورد میکنم، مثلاً میگم بچهها پشت سر همکار من چیزی نگید، یا اگه گفته باشن به شوخی میگم پس وقتی من نیستم چی میگید، که گوشزد کنم، رو در رو با پشت سر چقدر فرق داره، ولی معمولا بچهها برای همه معلما بعضی و برای بعضی معلما همه حرفاشون رو پشت سر میزنن. بالاخره باید یه جایی حرفاشون رو بزنن، اگه حتی حرفا غرهای الکی باشه، بازم باید شنیده بشه، آیا غیر اخلاقیه که وقتی معلمی اجازه نقد نمیده به دیگران بگن؟ راهکار چیه؟ به کیا بگن؟ کی به اون معلم بگه، مدیر؟ مشاور؟ همکار؟
میبینید این موضوع محبوب یا منتقد بودن چقدر به درد ما معلما میخوره؟
منِ معلمِ معمولی (نود و نه و نهصدو نود و نه هزارم درصد معلما) بعد کلی درس دادن و انرژی که تو کلاس گذاشتم، به بچهها تمرین میدم، آزمون میگیرم، یه تعارض پیش مییاد، بچههایی که به هر دلیلی بازخورد خوبی نداشتن، این یه جور تعارضه، نقده، چالشه، مشکله، که به طور غیر مستقیم خودشو نشون داده. ما چه جوری با این تعارض برخورد میکنیم؟ اگه سیستم تربیتی و آموزشی ما دقیقاً روی این تعارضات ریز بشه، کلی پیشرفت داریم. من خودم که کار خارق العادهای نکردم تا کنون. یعنی مثل همه توجهم رو به قشر محبوب معطوف داشتم چون بچههای ضعیف با کمک کلی من بهبود خاصی نمییابن و تعارضات اونها نیاز به کمکهای چندجانبه داره.
این نکته جالب و قابل گسترشیه. میشه روی این فکر کرد که با توجه به مواردی که در مورد «کم بودن انرژی معلمها برای مدیریت تعارضها» گفتید، چه راهکاری با بهترین هزینه انرژی میشه پیدا کرد که قابل اعمال باشه؟
وقتی که طرف صحبت برایم ارزشمند باشد تعارض میکنم و وقتی اهمیتی نداشته باشد سکوت میکنم محبوبیت و nice بودن را هم نمیخواهم.
بحث های مرتبط به آموزش که مطرح شد چیزهاییست که سالهاست در مغز ما میگنجانند خوشبختانه درِ بعضی از مغز ها بسته بود و نفوذ نکرد اما چه فایده.
عموم مردم مثل برده زندگی میکنند. برده ی ذهنی
به نظر من پذیرش و درک. در جمع کوهپیمایی ما کسانی هستند که بارشون رو دیگران حمل میکنند. و ما از حضور اونها خوشحالیم. و کسانی هستند که خیلی عجله میکنند و نیم ساعت قبل از ما به قله میرسند. اونها هم پذیرفته شده هستند. یکی از دلایلش همتیمیها هستند که درک میکنند و میپذیرند. و جالبتر اینجاست که کسانی که درک میکنند و میپذیرند، خودشان را هم راحتتر ابراز میکنند و اعتمادبهنفس خوبی دارند.
در پادپرس من نمونه این را دیدم. وقتی جایی از سر احساس به یکی از کاربران حرف تندی زدم. گمان کردم که لاله پیام من رو پاک میکنه. ولی حتی اون پیام رو هم پاک نکرد و اون رو پذیرفت و درک کرد متشکرم ولی خوب اون رو به جای دیگه منتقل کرد.