تا به حال دو کتاب ارزشمند رو به خاطر این عبارت کوتاه از دست دادم. معمولاً وقتی استفاده میشه بسامد و تکرارش زیاده.
توی اینترنت و ویکیپدیا تعریف درستی ازش ندیدم. بیشتر به رابطهاش با مارکسیسم پرداخته. ولی خوب من اصل مفهوم رو نیاز دارم بفهمم و بعد ارتباطش با مارکسیسم.
در حقیقت تفسیر مادی تاریخ یعنی چی؟ ماده چه ارتباطی به تاریخ داره؟
پیشنهاد میکنم که ویکیپدیا انگلیسی رو بخونی. هرچند باز هم به شکل ملموس و غیرضروریی پیچیده نوشته شده.
از نظر جامعهشناسی، جامعه دارای دو بخش اصلیه که همیشه ارتباط و نقش اونها مورد جدل بوده:
بخش ارتباط انسانی: سیاست، فرهنگ، طبقه اجتماعی که ناشی از ارتباط ذهنی و البته قدرت اقتصادی افراده.
بخش ارتباط اقتصادی: این بخش در زمان مارکس، بیشتر بر مبادله کالای مادی بوده. نیاز افراد و تولید و توزیع مهمترین مولفههای اقتصادی در زمان مارکس به حساب میومدن. در واقع ماتریالیسم در این مبحث بیشتر به اقتصاد پایه اشاره میکنه که در اون زمان به دلیل کماهمیت بودن بخش خدمات، معادل تبادل محصولات مبتنی بر ماده به معنای فیزیکی بوده.
سئوال مهم اینه که نیروی اصلیی که تحولات تاریخی رو پیش میبره کدوم بخشه: فرهنگ و سیاست یا اقتصاد. اگر دقت کرده باشین ما در بحثهای تاریخی معمولا به تاثیر چهرههای سیاسی اهمیت میدیم و این پیشفرض هست که اونها و بالتبع روابط انسانی مستقل از اقتصاد هست که تاریخ رو پیش میبره: انقلابها، جنگها و حتی خودِ تحولات سیاسی.
مارکس براساس تفسیری از دیدگاه هگل در مورد اهمیت ماده بر حس، این دیدگاه رو برعکس میبینه: این اقتصاد هست که طبقات اجتماعی رو شکل میده، اونها رو در برابر هم قرار میده، منجر به انقلاب یا جنگ میشه و سرانجام با باز شدن مسیری متفاوت و متعادل، منجر به شکلگیری طبقات جدید میشه.در واقع گذارهای تاریخی بین ساختارهای متفاوت اجتماعی همراه با شکل متفاوتی از روابط اقتصادی هم بوده: فئودالیسم، سیتسم بردهداری قدیمی، کاپیتالیسم و … .
مسئلهای که مارکس مطرح میکنه اینه که هر نسلی با انتقال تجربه اقتصادی (تولید ماده) به نسل بعد، باعث بهبود اون میشه تا در نهایت این تجربیات باعث گذاری تاریخی به شکلی متفاوت از ارتباط اقتصادی و در نتیجه اجتماعی میشه. در این نقطه هست که مارکس، در واقع دو نکته نه الزاما درست و نه الزاما یکتا رو وارد میکنه:
جهت تاریخ ممکنه نوسانی به گذشته داشته باشه ولی در نهایت رو به سمت تعادلی نهایی پیش میره.
این تعادل نهایی باید به شکلی از روابط اقتصادی منجر بشه که جامعه طبقاتی رو در خودش نداشته باشه. این یک فرض بسیار بزرگه و نه الزاما درست، یا اثباتپذیر و نه حتی الزاما قابل دسترس. مهمتر از اون اینکه این تعادل نهایی لزوما به شکل جامعهای بدون طبقه خواهد بود یا تعادلهای میانمدت یا بلندمدت دیگهای هم ممکنه، خودش قابل بحثه و برای مثال کاپیتالیسم تعدیل شده با حقوق اجتماعیِ عمومی، رقیبی بسیار قدرتمند و موفق در برابر این فرض بوده.
این شکل خامی از پایه سوسیالیسم به تعبیر مارکس هست. دقت کنید که در تفسیرهای مارکس، اساسا «روشی یا مسیری» برای رسیدن به این جامعه ارائه نشده. بعدها در اثر تحولات مختلف، مارکس و مارکسیستها از حالت علمی خارج شدن و اصطلاحا به سمت عمل در مسیر رسیدن به این جامعه ایدهآل از طریق تسریع گذار از کاپیتالیسم به سوسیالیسم رفتن. البته نتایج اون ممکنه در خیلی جاها فاجعهبار به نظر بیاد ولی یادمون هم باشه که فشار همین تحولات بود که باعث تعدیلهای گسترده در کاپیتالیسم به نفع طبقه متوسط شد.
پ.ن. نکته جالب اینه که اساسا در تفکرات و نوشتار مارکس بسیار کم ردپایی از سوسیالیسم دیده میشه و بیشتر نقد کاپیتالیسم مورد توجه بوده.
این اندیشه توسط مارکس مطرح شده به همین دلیل پیوند مستقیم با مارکسیسم داره. یوسف @yousef نکات خوبی مطرح کرد و من در تکمیل جواب به اندیشه مارکس رجوع میکنم.
شاید لازم نباشه ولی من با بخشی از اندیشه هگل شروع میکنم تا درک چرایی رسیدن مارکس به این نوع نگاه خیلی واضحتر باشه.
در نظام فلسفی هگل دو مفهوم مهم وجود داره.
اول. ایدهآلیسم. تفسیر ذهنی از مادیات. به عبارتی در این نگاه تعریف ذهنی ما ، اهمیت بیشتری به نسبت خود ماده داره.
دوم. دیالکتیک ، که سابقه تاریخی داره ولی در نظام فکری هگل به شهرت بیشتری رسید. دیالکتیک یه نوع تفکر پویاست که میگه جهان از روابط ، کشکشها و تعارضها ساخته شده. (اما هگل دیالکتیک رو تنها در سطح افکار _ ایدهآلیسم _ به کار میبرد)
حالا هگل با کمک این دو ابزاری که ساخته به تفسیر تاریخ میپردازه. طبق تفسیر هگل ، انسانها از مرحله شناخت اشیا (دیدن ، شنیدن ، بوییدن و …) به مرحله شناخت خود و آگاهی از جایگاهشان در طبیعت تکامل پیدا میکنند. حال آنچه که هستیم با آنچه که میتوانیم باشیم یک تضاد و کشمکش ایجاد میکنه و همین تعارض باعث تکامل انسان میشه. (به عبارتی هگل میگه تکامل تاریخ ، یک تکامل ذهنی و فکری است).
بعد مرگ هگل ، یکی از هگلیان جوان ، فوئرباخ بود که میگفت باید از سنت ایدهآلیسم هگل دست برداریم و به بررسی خود واقعیات مادی بپردازیم. به عبارتی باید نگاه ماتریالیستی رو جایگزین نگاه ذهنی ایدهآلیسم بکنیم. در همین رابطه میاد به بررسی دین میپردازه.
مارکس هم تحت تاثیر هگل بود و هم فوئرباخ اما به هردو نقد داشت. مارکس با رد ایدهآلیسم موافق بود. مثلا هگل اقتصاد ، ثروت ، دولت و … رو به مثابه افکار در نظر گرفته بود و مارکس معتقد بود باید به بررسی خود این واقعیات اجتماعی مادی و ملموس بپردازیم. پس ماتریالیسم رو پذیرفت. اما به فوئرباخ نقد داشت که تفسیر ماتریالیستی تکبعدی داره (فقط مذهب) و برداشت دیالکتیکی رو کاملا کنار گذاشته.
اینجاست که مارکس میاد نظام فکری خودش رو با ترکیب این دو دیدگاه میسازه: ماتریالیسم دیالکتیکی. با همین نظام فکری به بررسی جامعه و تاریخ میپردازه که از اینجا میرسیم به نظریات مارکس در خصوص تاریخ و تکامل تاریخی با تفسیر ماتریالیستی. به نوعی نقطه مقابل نگاه هگل به تاریخ.
ممنونم از نظرهای دقیقتون.
اما آیا واقعاً این مفهوم اینقدر پیچیده است؟ من واقعاً متوجه هیچ کدوم نشدم.
از طرفی در کتابها آنقدر از این مفهوم استفاده میشه که انگار دارند در مورد آب حرف میزنند، که همه آن را به طور دقیق میشناسند.
نمیدانم مشکل از دقت من است یا این مفهوم احتمالاً ساده هنوز به طور ساده وارد ادبیات ما نشده.
این مفهوم رو اگه با فلسفه هگل بسنجیم خیلی راحتتر معنا پیدا میکنه. اینکه هگل میاد میگه تاریخ ، تکامل اندیشه و افکار است که توسط یک روح و تفکر مطلق هدایت میشه. یعنی هگل میگه همه جهان داخل سر ماست. یا مثلا ایدهآلیستهای رادیکال معتقدن که هیچ چیزی بیرون از ذهن ما وجود نداره! اگه میگیم درخت هست به خاطر مفهوم و معنایی است که ذهن ما به کلمه درخت میده وگرنه خارج از ذهن ما درختی نیست و مفهومی نداره. تنها ذهن وجود داره. اینجا مارکس نقدی میکنه و میگه هگل دنیا رو روی سر خودش گذاشته یا یه تعبیر مشابه دیگه هگل با سرش راه میره.
مارکس نقدش اینکه باید روی زمین راه بریم. همه چیز در ذهن ما نیست. پول مادی است و تشخصی مستقل داره. طبقه ، اقتصاد ، فقر و … نیز هم چنین. اینها وجودِ خارجی دارند. (خارج از ذهن ما هم هستند و خارج از ذهن ما هم معنا و مفهوم دارند.) این میشه تفسیر ماتریالیستی.
دانستن این مفهوم به تنهایی شاید سوال برانگیز باشه. تفسیر مادی یا مادیگرا یعنی چی. یا بیمعنی جلوه میکنه یا خیلی بدیهی. اما در جایگاهش خودش در سیر تاریخ اندیشه اینکه این تفکر در مقابل تفکری دیگر است این مفهوم روشنتر درک میشه.
ماتریالیسم تاریخی به بیان ساده این نظریه را بیان میکند که جوامع انسانی چگونه بر اساس نظم نیروهای مولد توسعه مییابند و آینده یک جامعه در نهایت به نظمیابی این نیروها برمیگردد. مردم در قالب طبقه به این نظام تولید مرتبط خواهند بود. بنابراین، تضاد هستهای در جامعه میان طبقاتی است که در دو سوی مخالف نظامهای تولید قرار گرفتهاند (بورژوا _ پرولتاریا) و این وجه دیالکتیکی نظریه اوست.
خوب برای داستانی که بتونه تفسیری قابل پذیرش از دنیا ارائه بده، کمی پیچیدگی لازمه. ولی به نظرم بد نیست که دقیقتر بگی که چه قسمتی نامفهومه تا بشه بیشتر بحث کرد.
عموما اینطور نیست که هر نویسندهای که از مفهوم استفاده میکنه، اون رو فهمیده باشه. معمولا قدمهای خام بعدی موردنظر کتابهاست و اونها این تفسیر رو به عنوان پشتوانه اعتباری برای حرفهای بعدی میارن. این در علوم دقیقتری مثل فیزیک و ریاضی هم پیش میاد: فرد صرفا میدونه که یک نتیجه از کجا اومده، اینکه منشا چی هست یا مسیر رسیدن به اون چطوره، برای همه شفاف نیست. مثلا همه میتونن بگن که از «نظریه مجموعهها» میشه ریاضیات ساخت، ولی همه خود این نظریه رو نمیدونن، و بسیاری قادر نیستن که از اون نتیجهای ملموس استخراج کنن.