خلاصه زندگیت چیه؟
چیزی که اگه فراهم باشه مفهوم زیستن رو به شکلی کامل حس میکنی!
برای خودم بودن در جایی همراه با افرادی که که کمینه های انسانی رو دارن و به فکر و روح انسان احترام میزارن!
به قولی: از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست!
حضرت خیام میفرماید :
گر دست دهد ز مغز گندم نانی / وز می دو منی ز گوسفندی رانی
وانگه من و تو نشسته در ویرانی /عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
ایشان با این رباعی میخواهد گوشزد کند که با حداقل ها هم میتوان زندگی کرد ولی انسان مجموعه ای از هواها و خواهش های نفسانی را هم دارد که انسان را به دیو و دد تبدیل میکند
فکر میکنم در صد بالایی از مردم هم همین خواسته شما برایشان کفایت کند ولی افسوس که در دام هواهای دیگران غرقند و وقتی هم نجات پیدا میکنند در هواهای خودشان غرق میشوند.
آزادی… به معنای اینکه اسیر ملاحظات بی ارزش دیگران و افکارشون و حرفاشون نباشم؛ منظورم افرادی هستند که برام مهمن. هر طور می خوام لباس بپوشم، با هر کسی می خوام ارتباط داشته باشم، هر کاری می خوام بکنم، هر جایی می خوام برم و البته خودم در تمام اینها ملاحظات خودم رو دارم… فعلا این شرایط اگر برام فراهم بشه حس زیستن دارم
برای من سکوت، آرامش، آزادی
خلاصه زندگیم رو نمیدونم، ولی کمینه های زندگیم حرکته و مبارزه. نمیتونم بگم وقتی اینها هستن حتما مفهوم زیستن رو به شکل کامل حس میکنم، ولی میتونم با قاطعیت بگم اگه این دو نباشن، اصلا معنای زندگی رو حس نمیکنم!
با این گزاره موافق نیستم. شرایطی که توصیف شد، یعنی
بودن در جایی همراه با افرادی که کمینه های انسانی رو دارن و به فکر و روح انسان احترام میذارن.
برای من بیشتر شبیه شرایط یه استراحت آخر هفته س و اگه قرار باشه بیشتر از چند روز تو چنین شرایطی بمونم سریع میمیرم! اصولا من هم میتونم تعمیم بدم و بگم «درصد بالایی از مردم مثل من هستن». ولی واقعیت اینه که چنین نیست.
برداشت من از این صحبت این بود که فکر میکنین بهتر از بقیه میدونین ایشون تو زندگیشون چی براشون کافیه، اگه این برداشت درست باشه، از نظر من فکر خودخواهانه ایه @srsb1.
اتفاقا با این موافقم دقیقا به این دلیل که معنی احترام یعنی تفاوت بین همین مفهوم و به رسمیت شناختن این تفاوت. اتفاقا همیشه از بودن با آدمهایی که «با هم متفاوت بودیم و به این تفاوت آگاهی داشتیم و بهش احترام گذاشتیم»، برام لذتبخش بوده و جز بهترین همراهانم توی زندگی بودن.
در واقع دلیل طرح پرسش هم همین بود که تنوع دیده بشه حتی ممکنه کسانی باشن که بسیار نامعمول فکر کنن و برای خودم جالب میشه این موردها رو ببینم!!
وقتی تو محیط اکادمیک هستی شرایط تا حدودی مطلوب پیش میره
با افرادی در ارتباطی که مشغله فکری جالبی دارن
ولی وقتی در اجتماع قرار میگیری به مرور دچار روزمرگی میشی.
اصلا یادت میره که زندگی یعنی چی
یادمه وقتی با سیاه چاله آشنا شدم ارزو داشتم که یه روز سپر ضد جاذبه بسازم و وقتی فهمیدم که به احتمال خیلی زیاد امکان نداره درگیر چیزهای دیگه شدم.
سال آخری که زنجان بودم دچار افسردگی شدید شدم به چنان پوچی از زندگی رسیدم که مجبور به ترک تحصیل شدم و هیچ وقت هم اون ادم سابق نشدم.
الانم تو زندگی روزمره حس میکنم نمیدونم دنبال چی هستم.
هشتاد درصد مواقع تنها هستم
شاید تنها چیزی منو به جلو میبره تغییرات هورمونی باشه.
شاید از کلمات درست استفاده نکردم که این حس به شما منتقل شد از این نظر پوزش میخام.
شنیدم در سوئیس همه مردم امکانات حداقلی را به رایگان دارند و تلاش برای مفهوم زندگی میکنند ولی ما در اینجا می بینیم عمر بسیاری از مردم برای داشتن یک منزل و حداقل زندگی هدر میره و اصلا به مفهوم زندگی پرداخته نمیشه .
وهستند کسانی که بعد از خریدن خانه هم به مفهوم زندگی نمی پردازند و ترجیح میدهند یه منزل دیگر تهیه کنند که آنرا اجاره بدهند همینطور دوتا سه تا و…
اصلا مگر انسانهای اولیه برای زمین پولی پرداخت میکردن طمع و دست اندازی عده ای باعث شد زمین روز به روز گران شود .چه خوشست زندگی ایل و عشایر که اصلا نگران قیمت زمین نیستند هر جا رسید خانه ای با حداقل ها برپا میکنند.
وجود دائم یه فرد کنارم بدون در نظر گرفتن منفعت(از سمت اون)