همیشه شنیدیم که «شکست مقدمهی پیروزی است»! ولی میدانیم تا نتوانیم از شکستهایمان یاد بگیریم، شکست در نقش پلی برای رسیدن به پیروزی ظاهر نمیشود.
یکی از بهترین روشها برای یادگیری از شکستها و جلوگیری از تکرارشان، این است که در داستان آن دقت کنیم: توجه کنیم که چه شد که چنان شد و یا چرا چنان نشد. اگه این کار را نکنیم، داستان هی تکرار میشود و کلی یادگیری و زمان از دست میدهیم.
در این راستا از شما دعوت میکنم که یک داستان از شکستها و یا حتی پیروزیهای جمعی خودتان را بنویسید. این جمع میتواند خانوادهتان باشد که میخواهد به یک سفر جمعی برود و یا سازمانتان که قرار است به هدف مشخصی برای سازمان برسد.
در این داستان ببینید که نقاط قوت کجا بود و چه عواملی اگر بود، یا نبود، میتوانست نتیجه را بهتر کند؟ حتما به نقاط قوت و محدودیتهای اثرگذار در داستان، اشاره کنید تا دیگران هم بخوانند و نظر بدهند و داستانهای خودشان را بگویند.
این مجموعه اگر مشارکت کنیم، تبدیل به یک میکروکتابِ آموزشی خوب خواهد شد.
اشاره به نام سازمان، میتواند عواقب حقوقی یا اخلاقی داشته باشد. اینجا در پی
محاکمه سازمانها نیستیم، در پی یادگیری از تجربه ها هستیم.
اگر تجربه ای از سازمانی نقل شود، برای حفظ امانت لازم است در صحت آن، در
توافق بر جزئیات آن و مواردی از این دست، راستی آزمایی و دریافت نظرات مختلف،
صورت پذیرد.
به نظرم ذکر نام سازمان به یادگیری نخواهد افزود
یه سئوال برای شفافسازی: سازمان معمولا در ذهن بسیاری مفهوم خاصی داره، شما منظورتون همین مفهوم خاص هست یا مفهوم کلی هر جمعی با هدفی خاص؟ اگر بتونید با مثالهای معمول توی سئوال این رو شفاف کنید، فکر کنم افراد بهتر میتونن ارزیابی کنن که قادر به مشارکت هستن یا نه.
از نظر من هر داستانی مربوط به افرادی که در یک قالب دور هم جمع شده اند تا به یک هدف برسند، میتواند آموزنده باشد.
مثلا حتی افرادی از یک خانواده که میخواهند یک سفر دست جمعی بروند، حتما تجربه های آموزنده دارند
«رئیسمون قدرت داستانگویی خیلی خوبی داشت، از این قدرت استفاده میکرد و به بهترین شکل نتایج سازمان رو به دنیای خارج از سازمان معرفی میکرد. نقطه ضعف این ماجرا:
رئیس گاهی خروجی کاری رو بروز میدادن که خود فردِ پیشبرنده به اعتماد/استقلال فکری کافی در اون کار نرسیده بود. این باعث میشد اولا حس ناتوانی-وابستگی در فرد بمونه و اعتبار خروجی به داستانسرایی رئیس داده بشه و نه پتانسیلِ خروجی؛ و دوما گاهی رئیس از طرف سازمان خالیبند در نظر گرفته میشد.»
پ.ن. تقریبا یه روزه دارم به داستانهای تیمها و سازمانهایی که توشون کار کردم، فکر میکنم. یه مهارته تعریف یه داستانِ واقعی و کار سادهای نیست!
تولید یه اپلیکیشن و شروع کردیم. همه اول حسمون خوب بود چون فضا دوستانه بود کارا رو وحشیانه و جدی میبردیم جلو و خود این برامون چالش جالبی بود. امااا مدیریت سازمانمون میخواست همه کارا رو خودش بکنه یا فک میکرد همه چیو میدونه برای همین تو تبلیغات و بازاریابی کارمون ترکیدیم!! به نظرم اگه یه مدیر بدونه چی بلد نیست و تو اون بخشا از آدمای متخصص کمک بگیره و خودش اونا رو مدیریت کنه بزرگترین لطف و در حق خودش و سازمانش کرده
سلام و ممنون
داستان رو دیدن، بعد ازش یادگرفتن و بعد نقل اون برای دیگران، با اشاره به نکات یادگیری اش، دقیقا یک مهارت است که ابتدا همه ما فکر میکنیم که داریم، اما وقتی باهاش مواجه بشیم، متوجه میشیم که به این سادگی نیست و اون موقع هست که متوجه نکات یادگیری داستان میشیم که شاید قبلاً کمتر بهش توجه کرده بودیم.
مثال شما یک داستان خوب هست که به نظرم باید با کمی جزئیات بیشتر توضیح داده بشه. یک کلمه که افراد در اون حوزه به توانائی نرسیده بودن، خیلی مختصر هست.
اون افراد چه مشخصاتی داشتند؟ اون رئیس چه مشخصاتی داشت؟ چطور میشد بهش کمک کرد؟ کجای داستانش ایراد داشت؟ و …
سربلند باشید
عالی بود، عالی
میتونید کمی جزئیات اضافه کنید؟
مثلاً سن و سال شما و دوستان، سن و سال رئیس؟، عمر شرکت؟ دقیقا ترکیدن چه جوری رخ داد؟ اگر شما رئیس بودین، چه کاری میکردین؟ (کمی با جزئیات و گامهایی که بر میداشتین و رئیس برنداشت؟)
وقتی ترکید، بعدش چی شد؟
شما ها چه کردین؟
رئیس چه کرد؟
اگر بتونیم در حد 300 تا 500 کلمه بنویسیم، خوب میشه
خیلی ممنون
برنامه ما یه برنامه آموزشی بود. برای دانش آموزان.مدیریت سیستم ما یه گروه سه نفره بود که یه پدر و پسر بودن که 23 سال سابقه مدرسه داری داشتن. نفر سوم یه جوون بود که کار اصلیش کاگردانی بود ولی ۴ سال اخیر و ضبط آموزشی انجام داده و بود و تجربه خوبی داشت. اما تیم ما که تولید محتوا رو به عهده داشتیم یه تیم جوون 25 2۶ ساله بودیم. موضوع ترکیدن این بود که درسته که سابقه ما تو آموزش خیلی قوی بود اما تو زمینه بازاریابی و مخصوصا بازار اپلیکیشن ها هیچ سررشته ای نداشتیم. بنابراین با این که محتوای بسیار قوی داشتیم نتونستیم اونو درست ارائه کنیم و تو بازارم مخاطبمونو اون طور که باید پیدا نکردیم. نتیجه این که کلی هزینه شد ولی بی نتیجه. تازه نه که فک کنین تبلیغات ضعیف باشن فقط ۲۰ تا برنامه تو تلویزیون تو شبکه های ۷ و ۱ رفتیم. البته این شرکت هنوز داره تلاش میکنه که جای خودشو پیدا کنه که چون هنوز همون روال سابق و داره فک نکنم خیلی توفیقی حاصل بشه.
حدودا سه سال پیش با یک کارآفرین در حوزه تولید محصولات آزمایشگاهی شروع به کار کردم. شخص کارآفرین برای من خیلی محترم بود چرا که در آن بازاری که همه سعی در وارد کردن محصول داشتند، خودش محصول تولید میکرد. از آنجا که رابطه ما خیلی دوستانه بود ما هیچ قراردادی نبستیم و با دریافت پیش پرداخت (یک چهارم کل مبلغ) پروژه شروع شد.
پروژه این بود که یک نرمافزار داخلی تولید کنیم که بتواند شبیه یک نرمافزار چند ده هزار یورویی عمل کند. تنها اطلاعاتی که ما از نمونه خارجی داشتیم کتاب کار با نرمافزار بود. ما هیچ فیدبکی از مصرف کننده نداشتیم و فقط یک بار به آزمایشگاه رفتیم. پیش بینی من برای نسخه اولیه نرمافزار سه ماه بود در حالی که در نهایت یک سال بیشتر از پیشبینیمان طول کشید. بعد از گذشت دو ماه فهمیدم که پروژه خیلی سختتر از آن چیزی است که فکر میکردم. به همین خاطر از دوستم که برنامهنویس خیلی بهتری نسبت به من بود درخواست کردم که به پروژه اضافه شود.
نسخه اول نرمافزار بعد از چندین مرحله تست آماده شد و ما آن را تحویل دادیم. متاسفانه بعد از یک سال هنوز اطلاعی از این که چند نفر از این نرمافزار استفاده کردهاند نداریم. قرار بود نسخه دوم نرمافزار با توجه به نیازهای آزمایشگر تغییراتی داشته باشد.
بخش مثبت این پروژه برای من اولین تجربه کار عملی بود.
بخش منفی این بود که مدیر پروژه دقیقا نمیدانست که از ما چه میخواهد و گاهی در میانه کار ویژگیهای جدید از ما میخواست. به نظرم اگر قابلیتهایی که از نرمافزار میخواست از قبل مشخص بود فشار فکری کمتری روی ما میبود.
فک کنم خیلی جاها رو. ولی اگه بخوام یه مورد پررنگ و بگم. تو مرحله اجرای طرح اول یه چارت سازمانی درست با آدمای متخصص هر بخشش ایجاد میکنم بعد شروع به اجرای طرح می کنم.
ببینید ما بزرگترین مشکلمون این بود که کارو هیئتی شروع کردیم و بردیم جلو ینی استارت اولیه رو زدیم بعد هر جا هر چالشی وجود داشت فقط اون چالشو حل میکردیم حالا برا حل اون یا یه آدم جدید بهمون اضافه می شد یا یه کار جدید می کردیم. این ماجرا باعث شد که مدیرای ما شروع کنن به هزینه کردن و وقت صرف کردن برای مشکلاتی که یا اصلا نباید به وجود میومد یا نباید وقت اون ها صرفش میشد. بعد یه مدت گام بعدی ما رو شرایط معلوم می کرد نه برنامه ای که از قبل فکرشو میکردیم. مخصوصا تو فضای آی تی و اپلیکیشن این ماجرا خیلی مهمه که از اول بدونی کی باید چه حرکتی بزنی. ما فک میکردیم اینکه ما تو آموزش آدمای خفنی هستیم کافیه اما نبود! بازم اینو میگم به نظرم بزرگترین هنر یه مدیر اینه که بدونه چی بلد نیست و تو اون موارد از آدمای کاربلد استفاده کنه شاید اول ماجرا این به نظرش برسه که هزینه زیادیه و خودم اگه این کارا رو بکنم هم خیالم جمع تره هم هزینم کتره. ولی هرچی جلوتر میره میبینه که هزینه هاش و کارش بیشتر و پرمشکل تر شده!!
خب به نظرم اگه واقع بینانه نگاه کنیم برای پیش بینی این موضوع بخش بزرگیش به تجربه ها بر میگرده. برا همین من حرفای بالا را رو زدم. آدم متخصص و اینکاره کسیه که خیلی مشکلات و قبلا تجربه کرده و میاد به تو کمک می کنه که دوباره چرخ و از اول اختراع نکنی!! ولی خب یه بخش از مشکلات تو کار همیشه اجتناب ناپذیره و باید مدیریت بحرانش کرد. مهم اینه که کار به جایی نکشه که برای حل مشکلات کلا از مسیر اصلی منحرف شی! که فک کنم اون اتفاق اگه از اول همه ان کارا که گفتیم و بکنیم نیفته.
افرادی جوون که نقش تحقیقی/فنی در تیم داشتن (مجری بودن و نه برنامهریز). از لحاظ فنی باهوش بودن، ولی باهوشِ بیزینسی نبودن. لزوما رویاپرداز نبودن و نمیتونستن دورنمای کاری که خودشون در حال انجامش بودن رو ببینن.
گاهی بعد از اینکه داستان کار خودشون رو از زبونِ رئیس میشنیدن، تازه متوجه میشدن دارن چی کار میکنن.
هدف اون تیم (در ظاهر) این بود که همهی این افراد در کوتاهترین زمان به رئیسهایی برای اینده تبدیل شن. در عین حال، اکثر افراد حتی بعد از ۵ سال کار در چنین شرایطی، چیزی جز انجام کارهای از پیش تعیین شده رو یاد نمیگرفتن (کارگر بار میومدن).