مذهب به مفهوم عرفی یعنی باورها و دستورالعملهایی که عده زیادی از آدمها در جوامع رو همسو کرده، کارکردهای فراوانی داشته و داره؛ مثلا به زندگی معنا و جهت میده، اخلاقیات رو گسترش میده، اتحاد و همدلی ایجاد میکنه.
حتی ممکنه برای درمان و تسکین بعضی بیماریهای روان کمک کننده باشه.
اما از طرف دیگه به خاطر سو برداشتها یا سواستفادهها و سودجوییها میتونه آسیبزا هم باشه؛ مثل دامن زدن به بعضی وسواسها یا توهمات و توجیهات و فریبها.
یا سرپوش گذاشتن روی نیازها و نادیده گرفتن واقعیتها.
خب عموم افراد جامعه انگیزه و فرصت و توان آگاهی از تمام فلسفهها و جنبههای اعتقادات و آداب ادیان و مذاهب رو ندارند، حتی در برخی یا بسیاری موارد متخصصین هم مطمئن نیستند و در کل پیروی و تقلید ناآگاهانه است که بیشتر اتفاق میوفته.
تجربهای از همسویی یا تضاد مذهب و روانشناسی دارید؟
مثالی که باعث شد این موضوع رو مطرح کنم این اندیشه بود که در مذهب مدام به مفاهیمی مانند گناه و عذاب توجه داده میشه؛ که نوعی بازدارندگی ایجاد کنه ولی در مواردی میتونه انرژی منفی و حتی افسردگی و تنش رو تحمیل کنه. چه از طرف خود فرد چه مذهبیون جامعه.
روانشناسی اینجا چه جایگاهی داره؟
اصلا آیا روانشناسی میتونه به تنهایی کافی باشه؟ یا مذهب میتونه آدمها رو از مراجعه به روانشناس بینیاز کنه؟ یا دست کم مشکلات رو کم کنه؟
بد نیست این موضوع هم دیده بشه.