کمترین حقی که در مقابل بزرگانمان داریم خواندن وفهمیدن (حداقل به اندازه فهم و وسع مان) ومعرفی ایشان است
معمولا به کارهای خیلی بزرگ که یا از عهده دیگری برنمی آید یا کمتر بر می آید شاهکار گفته میشود
در زمینه شعر و شاعری کسی نمی تواند در مقابل حضرت عطار نیشابوری قد علم کند.
البته مقایسه بین بزرگان کار پسندیده ای نیست و هیچکس را بر دیگری رجحان و برتری نیست ولی چه اشکالی دارد که من حضرت عطار را بالاتر بدانم تا به غیرت و همت علاقه مندان حضرت مولانا بر بخورد و ایشان در مقام دفاع از پیر و مرشدشان همت کنند و بحث بالا بگیرد
ممکن است شما بگویید حضرت مولانا ولی به نظر من اشتباه می کنید حضرت مولانا در اوج است ولی بسیاری از حکایاتش به زبانی دیگر در آثار حضرت عطار هست.
اگر حضرت مولانا در زمان امروز مطرح است علتش آنست که دیگران بر روی ایشان تبلیغ میکنند تا به نوعی ایشان را مصادره کنند و از ق بل ایشان درآمد کسب کنند . کاش یک جو از همت اجانب را ما داشتیم و به معرفی بیشتر بزرگانمان همت می گماشتیم
در اینجا یکی از آثار حضرت فریدالدین عطار نیشابوری را با زبان الکن خود بیان میکنم
.
مصیبت نامه:
در مصیبت نامه حضرت عطار در عالم اندیشه اش موجودی به نام سالک فکرت ( فکر پرسشگر ) را خلق میکند و برایش پیر دانای صاحبدلی را خلق میکند که حقیقت را میداند ولی به سالک فکرت نمی گوید و او را به دنبال جستن حقیقت راهی زمانهای بعید میکند از جبرئیل و میکائیل و عزرائیل ولوح محفوظ و کوه ودریا و آتش و آب و عرش و فرش و کرسی و…به دنبال سوالی راهی میکند و در هیچ منزلی به نتیجه نمیرسد و پیش پیر خود باز میگردد ودوباره به دنبال جواب به سراغ مفهومی دیگر تا اینکه در آخر پیرش جواب را به او میگوید ومیگوید که جواب سوالت در خودت است و باید آنرا در خود بیابی و وقتی با اعتراض سالک فکرت مواجه میشود به او میگوید اگر از اول به تو میگفتم تو به جستجوی آن نمی پرداختی .حضرت عطار با ذکر حکایتهای بسیار میکوشد مطلب را برای خواننده بطور کامل تفهیم کند
یکی از مراجعات سالک فکرت که مرا سخت مجذوب ودیوانه خود کرده رفتن سالک فکرت به نزد قلم است.
خانه
عطار
مصیبت نامه
بخش نهم
المقالة التاسعه
سالک آمد وانگهش از سر قدم / چون قلم شد سرنگون پیش قلم
گفت ای منشی اسرار آمده / ناقد گفتار و کردار آمده
ای بوقت کودکی همچون مسیح / هم معز و هم متین و هم فصیح
قوس قدرت را توئی زه لاجرم / گشت نازل زین سبب نون و القلم
حقتعالی هم بتو تعلیم داد / هم ز قدرت احسن التقویم داد
اولین استاد اسرار قدم / تو شدی موجود از کتم عدم
پای از سر کردهٔ سر از زفان / میخرامی از شبه گوهرفشان
گه گهر داری نثار و گه شکر / گاه خطت دروگاهی آب زر
هست در تاریکیت آب حیات / نی شکر بالحق توئی باری نبات
پادشاهی تو مطلق آمدست / خط تو جمله محقق آمدست
در حقیقت بی مجاز و عیب و ریب / ملهم لوح دلی نقاش غیب
درد من بین بازکن بر من دری / سر غیبم گوی و درجنبان سری
زین سخن جان قلم شد تافته / گشت از تیغ زفان بشکافته
گفت آخر من کیم اسرار را / سر بریده میدوم این کار را
گرچه آبی روشن و کامل بود / چون نداند ناودان غافل بو
من چو ناوم و اب روشن میرود / لیک دورم ز آنچه بر من میرود
من کمر بسته بدیدار آمدم / سرنگون از شوق این کار آمدم
پس زفان گشته قلم بیروی و راه / میروم وانگاه در آب سیاه
چون از این سر ذرهٔ نشناختم / عاقبت از عجز سر در باختم
شرح حال دلپذیر من شنو / باورم دار و صریر من شنو
یا چو من حیران طریق خویش گیر / یا قلم در من کش و ره پیش گیر
سالک آمدپیش پیر و گفت حال / تا شد آگاه آن امام حال و قال
پیر گفتش هست در حضرت قلم / رای قدرت کار بخش بیش و کم
ذرهٔ با ذرهٔ گر کار داشت / نقش آن نوک قلم داند نگاشت
تانگردد از قلم نقشی عیان / ذرهٔ برخود نجنبد در جهان
چون قلم را داعی رفتن بخاست / کارها از رفتن او گشت راست
کرد دایم سرنگونی اختیار / می نیاساید دمی از درد کار
چون بلذت در رسید او ازالم / غرقهٔ آن نور شد جف القلم
هرکه او در کار بسیاری برفت / آخر الامرش نکوکاری برفت
چون قلم شو راست در رفتار خویش / تا بکام خود رسی در کار خویش