کلمه عرفان از ریشه عرف به معنای شناخت ساخته شده. با اینکه قریب به اتفاق افراد جامعه خود را آگاه یا طرفدار آگاهی میدانند چرا شناخت که مرتبه بالاتری از آگاهی هست طرفداری نداره.
با اینکه قریب به اتفاق بزرگان ادب و فرهنگ ما در این راه تا حد کمال پیش رفته اند چرا این مقوله اینقدر نادیده انگاشته میشه.
به نظر شما چطور میتوانیم از این ظرفیت بالقوه نهایت استفاده را ببریم؟
دنیای امروز یک دنیای اقتصاد محور است. در این دنیا نه تنها «عرفان» بلکه خیلی چیزهای دیگر مانند «علم برای شناخت» هم از بین رفتهاند. اگر هم شکلی از علم یا عرفان باقی مانده باشد در خدمت اقتصاد است. برای مثال در کشورهای توسعه یافته اگر علمی به پول و قدرت منجر نشود، به تدریج از بین میرود.
از طرفی عرفان سودش بیشتر به فرد میرسد و نه به جمع. آیا مثالهایی دارید که عرفان به کار جمع بیاید؟
درست است اما به هر صورت تاثیرش در اجتماع غیر مستقیم خواهد بود و بیشتر به رشد فردی میانجامد تا رشد جمعی.
داستانهای مثنوی معنوی به انسان جهانبینی میدهند. اگر از من بپرسند که «همه متون و حکایتها قرار است از بین بروند و تنها یک داستان باقی بماند، کدام را انتخاب میکنید؟» میگویم «داستان فیل در تاریکی».
تجربه بدی از عرفان دارم. هنگامی که در مورد مال حرام اشخاص نظر میدادند و میگفتند بانک در حال دریافت ربا است.
همچنین داستانهایی در مورد مال حرام که در کودکی میشنیدم من رو دچار بیخوابی و وسواس کردهبود. در صورتی که این داستانها با وجود جذابیت مبنای علمی و عملی نداشتند و حقایقی خودساخته را به سادگی در قالب داستانها به شخص منتقل میکردند.
اکنون دیگر به این داستانها اعتقاد ندارم و تنها به دید بررسی افکار آن زمان به اونها نگاه میکنم و نه حقایق درست.