خوب من فقط حسی میگم که شعر نیست، چون دانشش رو ندارم؛
نه به دنیای خیالم برد و نه درگیر جادوی کلامش شدم.
فضای دو نفره که یکیش نیست یا خودش یا حواسش، ولی حسش هست، برای زایش شعر خوبه، اما باید پرورده بشه تا خواننده یا شنونده هم مشابه همون حس یا خیال براش زاده بشه. رازآلودگی و ابهام در بیان مفاهیم که فکر رو برای کشف درگیر کنه هم شعر رو جذاب میکنه، ممکنه کلمات ساده باشن و امور پیشپا افتاده ولی شاعر جوری به اونا نگاه میکنه که خاص و شگفت میشن.
این نظر منه، امیدوارم مفید باشه.
فضاسازی را در شعر ساده رنگ سهراب سپهری ببینیم:
آسمان آبیتر،
آب، آبیتر
من در ایوانم، رعنا سر حوض
رخت میشوید رعنا
برگها می ریزد
مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجرهاش تور میبافد، میخواند.
من «ودا» میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری.
آفتابی یکدست.
سارها آمدهاند.
تازه لادنها پیدا شدهاند.
من اناری را، میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود.
میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم.
مادرم میخندد.
رعنا هم
تو شعرای ساده، شخصا از بعضی شعرای حسین منزوی خوشم میاد:
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، امّا، امّا
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نيست مرا
نه زياری نه ز ديّاری، باری،
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،
برو آنجا که ترا منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از اين در وطن خويش غريب.
قاصدک تجربه های همه تلخ،
با دلم می گويد
که دروغی تو، دروغ
که فريبی تو، فريب.
قاصدک! هان، ولی …
به راستی آن لحظه که درد از درون جان آدمی شعله می کشد و بالا می رود،همین شعر است که چون آبی بر آتش به یاری اش می آید.
این مصداقی روشن است از شکستن های بی صدا.
صلابت و شکستن با هم در این شعر گنجانده شده اند!
و این است معجزه ی هنرِ اخوان!
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند،
درس و مشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم …
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم …
سومی می لرزید …
خوب، گیر آوردم!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود …
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید …
”پاک تنبل شده ای بچه بد”
“به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”
”ما نوشتیم آقا”
بازکن دستت را …
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد …
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد …
همچنان می گریید …
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت: آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید ……
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند …
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت: "لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما”
گفتمش، چی شده آقا رحمان؟
گفت: این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک …
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را …
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز …
با خشونت هرگز …
با خشونت هرگز …
درود بر شما!
توصیف ناپذیر است این شعر.
من که لذت بردم و دیدم که فقط با یک پسند خالی نمی شود حق مطلب را ادا کرد،جایی می نویسمش شاید روزی گره ای از کارم باز کند!
پیام این شعر نه فقط در کار معلمی بلکه باید در همه ی کار ها و روابط انسانی و همه ی زمینه ها تجلی یابد ولی افسوس…
این شعر خیلی ناامید کننده ست ولی مدتهاست وقتی در مورد ایران فکر میکنم فقط همین شعر اخوان برام تداعی میشه…
فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم
گريان ازين بيداد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
واي بر من، همچنان ميسوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آن دگر سو شعله برخيزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، كه مي داند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي، آيا هيچ سر بر ميكنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
ميكنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
میخواستم حسی که الان دارم رو بنویسم،نمیدونستم کجا باید بنویسم، و نمیدونستم اصلا باید بنویسم یا نه.در هر صورت توی شب شعر پادپرس ثبتش کردم
اصلا باید جایی باشه که گاهی که خیلی بی حوصله و غمگینیم و یا وقتی خیلی شادیم حسمون رو ثبت کنیم؟
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانهٔ مهمان کُشِ روزش تاریک
که به جان هم نشناخته، انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار !!
نیما یوشیج