امشب داشتم دفترم رو ورق میزدم ،یه شعر از خواجوی کرمانی توش بود ،فکر کردم حسش نزدیکه به حس شعر فرشته چند بیتش رو مینویسم:
(البته خود فرشته باید بگه که حس شعرش رو درست گرفتم یانه )
ز تو با تو راز گویم به زبان بی زبانی/ به تو از تو راه جویم به نشان بی نشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز مینماید/رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
…
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده/ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
…
توی اشعار شاملو هم میتونم این حس رو پیدا کنم:
…
دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي ترا دريافته ام
زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست
یه مصرع از مولانا و یه بیت از حافظ هم جان کلام فرشته است به نظرم:
گر غایبی ز دل تو در این دل چه میکنی
مولانا
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است/ همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
حافظ