خوب راستش من نگران کل مردم نیستم (نمیگم جامعه، چون جامعهای وجود نداره در حال حاضر. مشکل بزرگی که باید بهش غلبه کنیم همین فروریختن اجتماعیه)، چون اساسا معتقدم کلیت مردم لایق چیزی هستن که وجود داره. درصدی از آدمها (شاید ۱۰ درصد، کمتر یا بیشتر) انسانهای ارزشمندی هستن که صداشون در این هیاهوی زیاده خواهی و عربده کشی گم شده. من برای این افراد نگرانم، چون معمولا زودتر از پا میوفتن.
بله موافقم کاملا ، اصولا ملت عبرت پذیری نیستیم، حافظه ی تاریخی نداریم و نتیجه ی طبیعیش اینه که محکوم به تکرار تاریخ هستیم ،بنابراین خیلی از غر زدنها به نظرم مسخره میاد…
مطمینم اگه بارها و بارها هم تاریخ تکرار بشه ، باز هم نتیجه همینه! کلیت جامعه ی ما مثل شاگرد تنبلی هست که اگه صد بار هم توی یه مقطع رد بشه، بار صد و یکم تنها فرقی که کرده اینه که معرکه میگیره وسط کلاس و از سوابقش در شناخت معلم ها و مدیران مدرسه توی سالهای مختلف صحبت میکنه و برای هر شکستش دلیلی میتراشه غیر از خودش،
راحتترین کار ظاهرا اینه که به شکستهامون افتخار کنیم
مشاعره رو هستم میتونیم از خودمون شعر بگیم بداهه
وقتی تو نیستی …
شادی کلام نامفهومی ست !
و «دوستت می دارم» رازی ست،
که در میان حنجره ام دق میکند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت وآیینه و هوا
به تو معتادند
حسین منزوی
هنوز ما را اهلیت گفتن نیست،
کاشکی اهلیت شنودن بودی.
تمام گفتن می باید و تمام شنودن!
بر دلها مُهر است و بر زبانها مُهر است،
و بر گوشها مُهر است.
…
از مقالات شمس تبریزی
امشب داشتم دفترم رو ورق میزدم ،یه شعر از خواجوی کرمانی توش بود ،فکر کردم حسش نزدیکه به حس شعر فرشته چند بیتش رو مینویسم:
(البته خود فرشته باید بگه که حس شعرش رو درست گرفتم یانه )
ز تو با تو راز گویم به زبان بی زبانی/ به تو از تو راه جویم به نشان بی نشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز مینماید/رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
…
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده/ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
…
توی اشعار شاملو هم میتونم این حس رو پیدا کنم:
…
دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي ترا دريافته ام
زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست
یه مصرع از مولانا و یه بیت از حافظ هم جان کلام فرشته است به نظرم:
گر غایبی ز دل تو در این دل چه میکنی
مولانا
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است/ همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
حافظ
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
…
حافظ
اشعار سعدی رو خیلی دوست دارم خیلی وقتها دوست دارم با صدای بلند بخونمشون تا آهنگ و وزن نهفته در شعرهای سعدی رو بیشتر حس کنم، با ساده ترین کلمات ابیات بی نظیری میسازه که همیشه من رو شگفت زده میکنه و واقعا لذت میبرم
گر کسی سرو شنیدهست که رفتهست این است
یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است
نه بلندیست به صورت که تو معلوم کنی
که بلند از نظر مردم کوتهبین است
خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات
عاشقی کار سری نیست که بر بالین است
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است
خود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفر است
من از این بازنگردم که مرا این دین است
وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است
چمن امروز بهشت است و تو در میبایی
تا خلایق همه گویند که حورالعین است
هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او
همچنان هیچ نگفتیم که صد چندین است
آنچه سرپنجهٔ سیمین تو با سعدی کرد
با کبوتر نکند پنجه که با شاهین است
من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس
زحمتم میدهد از بس که سخن شیرین است
هوشنگ ابتهاج(ه. ا. سایه ) ، شاعر معاصری که بیش از همه ی شعرای معاصر از حافظ تاثیر گرفته و از این جهت مورد علاقه ی منه
یکی از غزلهای حافظانه ش که خیلی دوست دارم اینه:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
موسیقی زیبای اشارات نظر خانم مریم نائینی لذت این شعر رو برام دوچندان میکنه
این عالی بود فاطمه عزیز
منم این روزها رو با این شعر و کلیپ سر می کنم:
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
…
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
از هر چه زندگی است دلم سیر می شود
چطوره یه مشاعره واقعی راه بندازیم با این همه معلومات شعری که بچه ها دارن🤔
مشاعره واقعی چیه؟ غیرواقعی چیه؟
هزار درد مرا ، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا ، ای یگانه پایان باش
برای آنکه نگویند ، جستهایم و نبود
تو آنکه جسته و پیداش کردهام ، آن باش
دوباره زنده کن این خستهی خزانزده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش
کویر تشنهی عشقم ، تداوم عطشم
دگر بس است ، ز باران مگوی ، باران باش
دوباره سبز کن این شاخهی خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش
بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین
به باغ خستهی عشقم ، هزاردستان باش
حسین منزوی
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
…
حافظ
دلتنگ توام جانا هر دم که روم جایی
با خود به سفر بردم یاد تو وتنهایی
مولانا
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی. «شهریار»
یه شعر از خودم گفتم ببینید چطوره؛
زمین خورد صبر و عشق شکست لاجَرَم
تو زرد درآمدند دوستان دور و بَرم
زردیشان را زِ جادوی زر بر مِسشان گمانم بود
زردی گنجشک خوش دَمشان نمیزد به سَرَم
نگهبانِ رازِ زَرّادخانه دلم بودند ماه و فلک
خالی ز مهمات گشته اسرار این حَرَم
طاووسِ محبّت تیر با پر زیباش به دل میزند
مرا کمان بی زه است و سپری و بی بال و پَرَم
عالی بود. شاید با کمی تغییر در کلمات بتونی آهنگش رو بهتر تنظیم کنی مثلا بیت دوم:
توی زرد شدند (بنمودند یا در آمدند) یاران دور و بَرَم
زِ جادوی زر بر مسشان، گمان بود بر زردیشان
…
ممنون . راستش یه بازی جالب میخواستم بازی کنم و یه کلماتی بنویسم که حروف «زد» رو با هم داشته باشن . مثل اسم و فامیل بود
از هر موضوع یک کلمه نوشتم مثلا برای رنگ زرد رو نوشتم برای مکان زرادخانه و برای صفت تو زرد . بعد به خودم گفتم با این سه تا کلمه یه شعر بگم که خیلی زود کل شعر رو گفتم و کمی هم چکش کاری کردم ولی خب دیگه توان ما هم همینه سوادمون در حد دیپلمه
به نظرم اره میشه چکش کاری کرد
ولی خمیر مایه متن شعرم تو همون دو سه دقیقه به ذهنم اومد
کار یه کار از نوع پادپُرسی کامل بوده. احسنت