بزرگ تر که شدم اهمیتش کمتر
با توجه به بحث های سیاسی و بودجه های هر سال که حرفش رو نمیزنم جشن ها کوچک تر شد و رسید به یک کیک کوچک با خانواده که البته یک لذت خیلی باحال و خاصی داره.
در مورد احساسم میتونم بگم که در گذشته مثل روز پادشاهی من بود الان هم بیشتر مثل یک منبع میمونه که کم کم بهت انرژی میده با تمام این ها حس خوبیه
خب بهتره از @yousef حس وحال شو بپرسیم که امروز روز تولدشه!
خب یوسف جان تولدت مبارک! اول بگو چند سالت شده، بعد از حسی که امروز داری…
یک سوال دیگ اینکه تو دوست داری چندسالت باشه؟ با کدوم مقطع زندگیت بیشتر حال میکردی؟
حس خاصی ندارم. معمولا آقایون خیلی حسی ندارن، هرچند از اینکه دیگران به این بهانه شادی باشن و گپ خوبی زده بشه، حس خوبی بهم منتقل میکنه.
الان 36 تموم شد داریم میریم ببینیم که میشه 37 هم تموم بشه جدا از وضعیت موجود، همین مقطع از زندگی رو دوس دارم!
تقریبا هر مقطعی از زندگی رو دوس داشتم. تا 18 سالگی که از بودن در محیط روستا لذت میبردم. تا 27-28 هم از دانشجوئی و رفاقتهاش، بعدش هم چندوقتی از استاد بودن و درس دادن. الان هم از بودن در اینجا لذت میبرم.
حس خاصی ندارم به هرحال روزیه که محکوم شدیم به زندگی اجباری بدون اینکه یک نظرخواهی ساده بکنند که آیا موافقیم ، مخالفیم !! ولی خب پیر شدن آدم رو هم نشان میدهد .
حس خاصی ندارم
توی همسن و سالای من زیاد اتفاق میفتاد که تاریخ تولد متولدین زمستون رو توی تابستون بگیرن که مثلن از مدرسه عقب نیفتن، منم همینجوری هستم و به هیچکدوم از تاریخ ها (نه تولد واقعی و نه تولد شناسنامه ای) هیچ حسی ندارم
شاید حتی حس بدی داشته باشم اما خوب نه! اونم بخاطر اینکه یه سال پیرتر شدم به مرگ نزدیکتر شدم و …
این که تولده، کلن نسبت به هیچ مناسبت تقویمی ای حسی ندارم
بچه بودم از نوروز خوشم میومد(فکر کنم بخاطر تعطیلی طولانیش وسط مدرسه و عیدی گرفتن ها)
و از عید قربان (بخاطر دور هم جمع شدن و کباب خوردن ها)
اما الان تقریبن 10 سالی میشه که این دوتا هم تاثیری در من ندارن
خب فرشته جان از جواب های آقایون میتونیم این نتیجه رو بگیریم که انگار آقایون واقعا بی احساس هستند
منم مثل شما روز تولدم که میشه، احساس میکنم اون روز دنیا به نام من زده شده، منتظر تماس دوست و فامیل بخصوص دوستای قدیمی هستم. خوشحالم که یه بار دیگه روز تولدمو دیدمو فرصت زندگی کردن، لمس زیبایی های خلقت و تلاش برای به کمال رسیدن بهم داده شده.
خوب این حس میتونه تو روزای دیگه هم باشه، اما چون ما میدونیم اون روز، روز تولدمونه بیشتر ممکنه به حسی مثل فکر کردن به خودمون، بها بدیم مثلاً تلنگری درونی باشه به شکل: از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود
از طرف دیگه برپایی جشنهای کوچک صمیمانه و دورهمیای شاد بی تکلف و ارتباط گرفتنا تو دنیای سرشلوغی آدما و حتی هدیه دادن و گرفتن به بهانههای مختلفم خوبه، تازه به اقتصاد مملکتم کمک میکنه، اما خوبه خلاقیتم توش باشه و قضیه لوس و تکراری نباشه، حالت عادت و بده بستون پیدا نکنه، چیزی که فراوونه.
بهرحال فایده داره آدم یه روز خاص تنهایی یا با دیگران روزای سالش رو مرور کنه، ببینه کی و چی بوده، چه کرده، کی و چی شده.
قضیه جشن تولد گرفتن در سنین خاص برای افراد خاص جذابه برام، مثلاً تولد پنجاه یا شصت یا هفتاد سالگی پدرا و مادرا، یا پدربزرگا و مادربزرگا یا یه استاد که پر از تجربست یا مثلا تاریخ تولد هفت سالگی بچه که وارد مرحله خاصی از زندگی میشه یا بیست سالگی یا مثلاً دوهزارسالگی یه تمدن.
خلاصه هروقت خواستید تولدمو تبریک بگید ناراحت نمیشم، اما اگه نگیدم فکر میکنم واقعاً ناراحت نمیشم.
همینم خوبه:
تا هفتسالگی هرسال از تولدت خرسند بودی، بعد از دوازده سال سختی، دوباره اول پاییز زاده شدی، و زندگی میکنی، دانشگاه هم که کسی سروقت نمیره.
البته بازم نسبت به بقیه متولدین روزای دیگه سال نیستی، دیگرانی هم که از مدرسه خوششون نمیاد، حوصله ندارن اونایی هم که خوششون میاد یا درگیر آمادگیهای تحصیلی هستن، وقت تولد شما رو ندارن. درک میکنید که هرچی پول بود صرف خرید لوازم التحریر و لباس و کالای تحصیلی و شهریه و . . . شده، انتظار هدیه هم تقریباً بیجاست.
تازه ازونایی هم نیستید که تولد شناسنامهایشون فرق داره، دقیقاً سن شما میخورده به مدرسه، اصلاً مدرسه با گوشت و خون شما عجین شده
امروز (21 ام) تولد منه!
قبل تر ها تو دوران کودکی خیلی احساس خوبی بود،اینکه یک سال بزرگتر می شی و از اون دنیای کوفتی بچگی که هیچ کس جدی ات نمی گیره و خیلی ها با جمله هایی مشابه «بچه ست،ولش کن بابا!!» دستت می ندازن،فاصله می گیری.
آره!اون روزا مث خیلیا آرزوم بود بزرگ بشم تا همه به من احترام بیشتری بذارن و حرفام برو داشته باشن!
اما از یه دوره ای به بعد اصلا خوشم نیومد از بزرگ شدن و روز تولد!مخصوصا تو دوره ای که هر لحظه خبرای بد می شنویم و به خاطر بزرگ بودنمون!درک اش هم برامون ممکنه و این منو زجر میده.
چند وقتی هم هست که در موقعیت هایی که اصلا و اصلا دوستشون ندارم قرار گرفتم و این باعث میشه تا به این فکر کنم که چقد وقتی بچه بودم،خوشحال تر بودم.
از هیچی سر در نمی آوردم!و با اندک سرمایه ای که می تونست یه اسباب بازی کوچیک باشه،احساس ثروتمند بودن می کردم،حتی ناراحتی ها و مشکلات بچگی هم الان که فکر می کنم،شیرین بودن.
شاید این حرفا خیلی تکراری باشن اما فک می کنم در این برهه برای من معنی به خصوصی دارن.
احساس میکنم تو دوران بچگی بیشتر آدم دور و برم بود مخصوصا دوستام،نمی دونم چرا وقتی بعضی ها بزرگ میشن،بدجنس هم می شن و این باعث ریزش یک سری از ارتباطات دوستانه من شد.
و امان از خاطره ها مخصوصا خاطرات کودکی،الانم که نزدیک فصل مدرسه هاست و از جلوی هر لوازم التحریری که رد میشم با دیدن نوشته«کتب درسی رسید» دلم یه جوری میشه! و خاطرات کودکی جلوی ذهنم رژه می رن.
خلاصه من که اصلا از روز تولدم فعلا خوشم نمیاد!شاید در آینده اگه برای خودم کاره ای شدم و به اهدافم رسیدم ازش خوشم بیاد!
ببخشید خیلی حرفام فاز منفی داشت ولی باید با استناد به اصل بارش ذهنی یه جایی می گفتم شون دیگه
پ.ن:یکی از دوستام اینو چند لحظه پیش برام فرستاد امیدوارم حال همه رو یه کمی خوب کنه