دلتنگم ودیدار تودرمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
ترسم که نمانم من از این رنج دریغا
کاندر دل من حسرت روی تو بماند
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو،بی تو به سر نمی شود
دلا! تا کی در این زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون آ تا جهان بینی
یک دست جام باده و یک دست جعدِ یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست…
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
این هم برای دوستانی که در مشاعره شرکت نمی کنند
در سحرگاهان حذر کن چو بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
سخت شدااا
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
هنوز تازه این ها دست گرمی اند.
اندیشه ات جایی رود وآنگه تورا آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
خب من ماهر نیستم بر حسب سرگرمی انجام میدم
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
اختیار دارید،مزاح کردم.
تا کی دو شاخه چون رخی تا کی بیذق کم تکی
تا کی چو فرزینکژ روی فرزانه شو فرزانه شو
بقیشو بزارید فردا من خستم
امید من آن است کاندر بهشت
دل افروز من بدرود هر چه کشت
تا گل سجود آرد سیمای روی مارا
مخمور ومست گردان امروز چشم مارا
آتش آن نیست که از شعله ی او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند
نفس حیات بخشت به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
شب میروم به کویش یارب که خانه باشد
بر گرد شمع رویش پروانه ها نباشد
دل بنهد بر کنی توبه کنند بشکی
این همه خود تو میکنی بی تو به سر نمی شود
دوش با من گفت پنهان کاردان تیز هوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
شب فراق نداند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است
سعدی
تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسيده ام
رهی معیری