شاید برای شما هم زمانهایی پیش اومده باشه که به فکر زندگی در جای دیگری از دنیا افتاده باشید.
اصلا تا به حال به مهاجرت جدی فکر کردید؟
تا حالا تجربهاش را داشتید؟
زندگی در جایی که آسایش بیشتری براتون فراهم کنه مهمتره یا موندن تو کشورتون و ساختن اون به سهم خودتون؟
خوشحال میشم اگر کوچکتر نظری هم دارید مطرح کنید.
به جهان بینی خودِ شخص بستگی داره انتخاب بین مهاجرت کردن یا نکردن. بعضی ها با مهاجرت کردن راحت تر هستن و بعضیا با موندن.
در تاریخ هم زیاد مثال داریم براش، میتونین دلیل حرکت مولانا از بلخ تا قونیه رو پیگیری کنین!
من خودم همیشه در جنگ بین ماندن و رفتن بودم، همیشه، و نهایتن نظرم اینه که دوست دارم جاهای دیگر رو هم تجربه کنم، اینجوری می تونم انتخاب بهتری داشته باشم. این جوری حتی اگر در کشور خودم بمونم، این انتخاب منه نه اجبار اینکه جای دیگه نتونم برم!
به نظرم رفتن فقط صورت مسئله رو پاک میکنه.
از لحاظ اقتصادی بخوام بگم, فکر نمیکنم تو ایران با درآمد ۳۰ میلیونی به کسی بد بگذره. حتی با این تورم.
اونور آب هم نهایتا یک کارگر یا کارمندیم و برای زندگی کردن باید سخت کار کنیم.
با این تفاسیر به نظرم اگه مدت زمانی که برای امر مهاجرت قراره صرف کنیم رو, روی کاری سرمایهگذاری کنیم و با تلاش زیاد و اعمال هدفمند خودمونو بالا بکشیم, هم به دولتمون کمک کردیم, هم به خودمون, هم به جامعمون و هم به اطرافیانمون.
جایی نخوندم که ژاپنیها بعد از جنگ جهانی دوم و اون همه حقارت و نابودی, مهاجرت گسترده کرده باشن. ولی الانِ ژاپن رو ببینید.
به قول یه ناشناس؛ بزرگترین کمکی که به فقرا میشه کرد اینه که خودمون یکی از اونا نباشیم.
استاد ناصر کرمی در مورد مهاجرت نظر جالبی داشتند: “از کوچ تا لس آنجلس”. ایشان معتقد بود مهاجرت آرزویی است که همه ی آدم هاي جهان سوم به شکلی با آن درگیر هستند. کوچ نشینان در آرزوی یکجا نشینی هستند. روستاییان آرزوی شهر را در سر میپرورانند. شهرستانی ها به آب و آتش می زنند که پایتخت نشین شوند و پایتخت نشینان با رویای زندگی در لس آنجلس به خواب مي روند.
من هم از این قاعده مستثنی نیستم. وام دار راه اجدادم هستم که به هر سختی خود را از کاشان و رشت و دامغان به تهران رسانده اند. حالا نوبت من است تصمیم بگیرم می خواهم ادامه دهنده ی این رویا باشم یا نه.
مهدی مددی، يكی از همكلاسی هايم، حرف قشنگی می زد. می گفت: مهاجرت مثل خود كشی است. برای کسی که تعلقاتی ندارد پریدن و پایان دادن به زندگی خیلی راحت تر از کسی است که وابستگی هایی مثل طناب پشتش را سفت چسبیده است و پریدن را سخت و جانفرسا می کند.
من هم به طناب های قطوری وصلم. شاید محکم ترینش خانواده و دوستانم باشند. برایم معنا ندارد در کشور دیگری در آسایش نسبی زندگی کنم در حالی که می دانم خانواده ام شرایط خوبی در این سر دنیا ندارند. از طرف ديگر، دلم راضی نمی شود سهمم از ديدن و گپ زدن با دوستانم صفحه ی گوشيم باشد.
جدا از تعلقات به آدم ها، من به ايران وابسته ام. به هر كجايی از اين خاک كه سفر می كنم چشمهايم دو قلب آبی می شود. در خيابان های تهران كه قدم می زنم جانم تازه می شود و اين روزها لحظه شماری می كنم اين ويروس منحوس دست از سرمان بردارد و من با خيال اسوده بروم رشت. كباب ترش رسول كبابی بخورم و پشت بندش چای آلبالو. در بازار رشت بيخيال بچرخم و بينی ام را از بوی ماهی و ترشيجات و چشمم را از آدم های سبد به دست، مغازه دارهايی كه با صدای بلند با هم و مشتريان حرف می زنند و بازار هميشه نمدار رنگی پر كنم.
از تمام اين تعلقات كه بگذريم، من معتقدم ما آدم ها وطنمان را با خودمان حمل می كنيم. حقيقت اين است هر كجای دنيا كه باشيم ايرانی هستيم. از خبر جنگ، زلزله، آشوب و گرانی در ايران ديوانه می شويم؛ چه اينجا باشيم چه هر كجای ديگر.
در آخر اينكه برای همه مهاجرت راه حل نيست و شايد برای بعضی زندگی جای ديگری باشد و آماده ی پريدن و شروع دوباره باشند. ولی برای من طناب ها هنوز پوسيده نشده اند و زندگی درست همين جا معنی دارد: ايران.
هر چی سن و سال بالاتر میره انگیزه مهاجرت در من کمتر میشه. اگر امیدی به اصلاح امور مملکت و وضعیت اقتصادی باشه ماندن رو ترجیح میدم هر چند حیف که امیدی نیست
مهاجرت ، آری.
سطح تفکر و تعقل در ایران خیلی پایین است و نسل به نسل نازلتر میشود. در چنین اجتماعی وقتی سطح شناخت و دانش از حدی بالاتر بره ، تحمل چنین مردمان سخت و دشوار میشه. تنها راه ماندن در چنین سرزمینی انزواطلبی کامل است که امکانپذیر نیست.
به مهاجرت فکر میکنم زیرا گاهی صحنههایی در روزمره جامعه میبینم که عزمم رو جزم میکنه حتما مهاجرت کنم و متاسفانه در برخوردهای اجتماعی کمترین اتفاقی رو میبینم که آبی بر روی آتش رفتن باشه.