دیدم یک قسمتی هست اینجا که به موضوع زندگی شهری مربوط میشه ، گفتم بحثی پیرامون ماهیت کیفیت رو مطرح کنم تا از نظرات دوستان استفاده کنیم.
هم کیفیت و هم مفهوم زندگی هردو ، مثل خیلی از مقولات پیچیده ازین دست هنوز اتفاق نظر واضحی بر مفهومی مشخص در تعیین و تبیین ابعاد و مولفههایشان شکل نگرفته است. مفاهیمی چون عدالت،آزادی، زیبایی،ارزش، و…تمام مفاهیمی که تعریف ثابت و مشخصی ندارند از این دستهاند، اینان با انکه صورتی متفاوت دارند و هریک به ظاهر سر در نظامهای جداگانهایی اما همگی از یک ریشه و ماهیت میباشند.
بعنوان مثال چیزی به نام عدالت در حقیقت وجود خارجی ندارد، نمیتوان لبه و مرزی را برایش تعیین نمود. اینان در گام اول نوعی تفاهم و اتفاق نظر بین اکثریت انسانها، حول موضوعات خاصی میباشند.
یوهان حراری(۲۰۱۶) در کتاب «انسان خردمند» از نام تجاری شرکت پژو یاد میکند. او میگوید که اگر تمام نمایندگیهای کارخانه پژو درسراسر دنیا از بین بروند و دیگر پژو تولید نکند، ولی باز هم موسسات اعتباری و بانکها به درخواست شرکت پژو در خصوص اخذ وام پاسخ مثبت میدهد، درحقیقت این چنین اعتبار ی را پژو از طریق یک تفاهم و توافق گسترده در بین اذهان مردم بدست اورده است.
در واقع چیزی به نام پژو وجود خارجی ندارد ، واقعا پژو اگر ذهن ما را به نوعی اتومبیل ارجاع ندهد، دیگر ماهیت پژو در جهان واقعی چیست؟ همینطور عدالت، کیفیت زندگی و…واقعا اینها چه هستند؟ این دست مقولات همگی خصلت مشترکی دارند و آن توافق عام و اجماع همگانی است. اینان پیش از هرچیز ساخته و پرداخته ذهن بشریت میباشند، وجود خارجی ندارند، نوعی قرارداد که در بین مردم پذیرفته شدهاند.
اگر این امر را حتی یک نقطه قوت هم در نظر بگیرید ولی باید بگویم از همین نقطه بسیار صدمه پذیر و شکنندهاند. اگر چیزی ساخته و پرداخته ذهن و فعل بشر باشد، پس به راحتی میتوان تغییرش داد و چیز دیگری را در جایش گذاشت. اینجا به این اصل مهم و تعیین کننده میرسیم که هر آنچه پرداخته ذهن بشر است، ثابت و واحد نیست. چه ذهنی باشد چه درعین بیاید، بلکه میتوان تغییرش داد و با حالتی دیگر جایگزینش کرد. یعنی یک چنین وضعیتهایی تنها یک حالت ممکن از بینهایت حالت ممکنه میباشند.
با این وصف این پرسش دراینجا مطرح میشود که چی عواملی یا چه جریاناتی اذهان عمومی را در جهت رسیدن به تفاهمی مشترک بر سر وضعیتی خاص از بین هزاران وضعیت ممکنه دیگر ، سوق داده است؟ اگر زندگی را بشود از تمام مفاهیم ساخته شده توسط ذهن بشر، پاک کرد و دوباره به حالت پیش فرض اولیه برگرداند،
آیا دوباره پس از مدتی به همین نقطه فعلی میرسیم؟
آیا بازهم زبان و واژگان در نقش ارتباطی ظهور میکنند؟
آیا بازهم بشر یکجانشینی را برمیگزیند؟
آیا بازهم پیوند زناشویی ازدواج بمنظور تشکیل خانواده بدین مفهوم امروزی پایه و اساس جوامع بشری خواهد شد؟
آیا بازهم پول کاغذی نقش مبادلات را برعهده میگیرد؟
آیا باز هم شرکتی به نام پژو بوجود میآید؟
انقلابات تاثیرگذار برجهان همچون انقلاب صنعت و عصر تحول ارتباطات و اینترنت چطور؟
درکل آیا اصلا زندگی دوباره با همین مولفهها تعریف میشد؟ یا نه شاید چیزی دیگر و حال دیگری میبود و بلکه انسان دیگری!
سوال جالبی رو مطرح کردید، ممنون. نظرات و سوالهای انتها هم چالش برانگیز و خواندنی بود. نظر من در مورد مفهوم سوال شما اینکه، همانطور که خودتون هم اشاره کردید، شرایط حال حاضر نتیجه یک انتخاب از بی نهایت انتخاب ممکن هست، پس هر چه که تصور می کنیم به عنوان نوع بشر، منطق ما رو و در نهایت حقیقت رو می سازد.
حال اگر بتوان تصور کرد که ما در حال تجربه ی یکی از بینهایت انتخاب های موجودیم، انوقت میشه بی نهایت انتخاب موجود دیگه ای رو در نظر گرفت که می توان تجربه اش کرد. فکر می کنم ما بازیگران این انتخاب ها هستیم و طبیعت هم قوانین رو مشخص می کند.
با نگاهی به تاریخچه زندگی بشر، می بینیم که ما در حال تجربه انتخاب های ممکن، در طول زمان بوده ایم.
در پاسخ به سوال اخر شما، فکر می کنم اگر شرایط به گونه ای دیگر تعریف میشد، حتمن سطح های دیگری از اگاهی( یا همان حیات) به وجود می امد که یکی از این انتخاب ها و سطح اگاهی، تجربه ای است که به عنوان نوع بشر در حال گذراندن ان هستیم.
به نظر من رفتار جمعی انسانها، از خرد اونها پیروی نمیکنه و بیشتر تابع غریزه و یا حتی واکنش غیرارادی به سیگنالهای خارجی میاد (مشابه مسیرهای سیگنالینگ موجودات تک سلولی مثل باکتری). با این توصیف تفاوت چندانی بین انسانِ جمعی و تجمعی از باکتری ها نمیبینم!
برای همین فکر میکنم موقعیت کنونی بشر در جهان، و مفاهیم ذهنی مثل اعتبار انسانی و پول و …، همون طور که در موضوع اصلی هم مطرح شده، مفاهیم قراردادی هستن و اگه دکمه ی Reset حیات رو فشار بدیم، شاید با قراردادهای دیگری جایگزین بشن.
در این مسیر، یعنی تحول بشر از زمانِ صفر تا الان، بعضی مفاهیم و دستاوردها که الان به تعادل رسیدن هم احتمالا ثابت میمونن. یعنی اگه دکمه ی reset رو بزنیم، احتمالا رفتار مشابه در این مفاهیم میبینیم.
مثال بخوام بزنم، حدس میزنم جمعیت بشر تا چند دهه دیگه یا نهایتا تا پایان قرن ۲۱ به یه حد ثابتی میرسه، احتمال میدم اگه دکمه ی reset رو بزنیم در بازه ی زمانی مشابه، به جمعیت پایداری از همین مرتبه میرسه (تصویر زیر )؛ مستقل از اینکه در این بازیِ جدید آیا مفهومی مثل پول یا اعتبار یا … به وجود بیاد یا نه.
سلام، خیلی ممنون از توجه و طرح پاسخی در جنس بحث.
راستش اول درمورد فن نگارش باید بگم که من این مطالب رو فی البداهه و همینطور انلاین مینویسم از دانسته های قبلیم هستند و از نظر مفهوم و منظور درموردشون شناخت قبلی دارم ولی چون مستقیما از ذهنم بر روی صفحه نمایشگر تایپ میشند اینه که نکات ریز و فنی رعایت نمیشه.
اما درمورد موضوح بحث دقیقا معلومه که شماهم دراین مورد دغدغه هایی داریدو نگاهی متفاوت ، نسبت به نگاه عموم مردم که درگیر روزمرگی هستند و این دست تفکرات و سوالات ، بدون جواب و پوچ قلمداد میکنند.
البته جواب این مسائل چیزی نیست که بشه بصورت ساختارمندی ثابت کرد اما مطمئنن هرکسی در وجود خودش به دلایل قانع کننده ایی دراین موارد میرسه که میشه اعتقادات شخصی نامیدشون. اینا بهرصورت هرچه که باشند دردرجه اول بنفع خود شخص هستند و اون رو به آرامش فکری درونی میرسونند . جالب اینه که چنین ذهنیاتی درانسان با او رشد میکنند و تکامل می یابند. اگر به مقایسه توصیف موضوعی ازین دست موضوعات درخودتان و در دو برهه متفاوت در زندگی تان بنگرید مثلا زمان حال و بیست سال پیش ، میبینید که چقدر متفاوت می اندیشید . به فرض همین خلقت انسان و ماجرای ادم و حوا ! من خودم تا همین مدتها ی نه چندان دور نسبت به حال حاضر ، نگاهی کلا متفاوت نسبت به این موضوع داشتم . البته تغییر نگرشها در سطح جهانبینی در افراد یکی دوبار بیشتر در زندگی هرشخصی رخ نمیده، چون واقعا مثل یک خونه تکونی و تغییر چیدمان اساسی هست که حتی منجر به تغییر در روش و تدابیر بازی هم میشه. به عبارتی باژگونی مفاهیم در سطح هستی شناسی بی شک در سطح معرفت شناسی و روش نیز به وضوح نمایان میشه.
در واقع ، برآیند رفتار اعضای یک مجموعه نمیتونه توضیح دهنده رفتار خود اون مجموعه باشه .
بنظر من مفاهیمی که اعضا بوسیله آن باهم در تماس هستند نشانگر رفتار مجموعه س ؛ برخلاف باکتری ها ، انسان ها بر اساس هیستوری که دارن این مفاهیم رو تعریف و بهشون عمل میکنن .
حتی برای این کار هم نیازی به خرد و تعقل نیست. مثلا باکتری ها هم میتونن عملکردی رو نشون بدن که به تاریخچه وقایع قبلی مرتبط باشه، مثال ساده ش وقتی هست که باکتری های نسل بعد نسبت به انتی بیوتیک مقاوم میشن. این کار البته از طریق حذف گونه های غیرمقاوم به انتیبیوتیک و بقای سایرین رخ میده؛ ولی نمود خارجیش از این جنسه که باکتری حواسش به گذشته هست!
برای اینکه بحث رو نبرم تو حاشیه تو پرانتز میگم که قبول دارم که مقایسه انسان و باکتری یه جور قیاس مع الفارق هست ؛ صرفا برای این از اسم باکتری استفاده کردم که بگم انسانِ جمعی به دفعات نشون داده که انتخاب اکثریت لزوما بهترین انتخاب نیست!
اتفاقا چیزی بالاتراز خرد جمعی وجود ندارد ، رفتار یک مجموعه دقیقا برابر با برآیند رفتارهای تک تک اعضای آن نیست و بلکه چیزی بیشتر از جمع تک تک عملکرد هریک از اعضاست .
مانند اراده ی جمعی که میشل فوکو فیلسوف معاصر پست مدرن درباره چنین برآیندی گفته که ***
تا مدتی پیش فکر میکردم خدا همان اراده جمعی است .
درواقع جهان یا همان طبیعت به سمت اندیشه ایی پیش میرود وسمت وسو و ردپای این حرکت را باید در حرکت جمع دید. زیرا هدف از زندگی فارغ ازاینکه چه باشد مطمئنا جهت جریان را مشخص میکندیعنی حرکت جهان به سمت وسویی خاص.
این دلیل اصلی تناقضاتی است که بشر در مسیر شناخت دانش و به شکل عدم انطباق حقیقت و واقعیت ، آن را مکررا تجربه میکند. زیرا همواره در زیر اتمسفر یست که ذهنیات او را شکل میدهد و او درآن اتمسفر میزید و تفکر میکند ، قضاوت و ارزیابی میکند .که دریک کلام فضای زیسته او نام دارد. این فضا میتواند تغییر کند و اصلا چیزی باشد متفاوت با آنچه که هست . انسان خودش نمیتواند دقیقا بگوید درکجای این طیف از پارادایم ها تفکراتش قرار دارد زیرا وقتی چنین فضایی قابل درک است که از آن بیرون بیایی و از بیرون به ان نگاه کنی. میگویند ؛ماهی تا وقتیکه درآب است نمی داند که درآب هست و اصلا تصور هم نمیکند که جایی هم هست که بجای آب ، هوا تنفس میکنند.در حقیقت جهان بینی یا پارادایم مانند همان محیط درون اب و محیط بیرون اب است.
اگر چیزی به نام خرد جمعی وجود نداشت انسان نیز مثل حیوانات ترقی و پیشرفتی نمیکرد، زیرا لازمه انباشت دانش ، خرد انسانها میباشد که به صورت یک زنجیره بهم متصل و مرتبط است. حیوان فاقد توانایی در انباشت کشفیات زندگی و شناخت هایی است که در طول زندگیش تجربه میکند، همچینن عامل غریزه که درحیوان بالقوه نهفته است نیز به خاطر همین عدم توانایی در انباشت دانش وتجربه است که به دلیل نبودن خرد جمعی در حیوانات میباشد.
افزون براینها ، تعاون و همکاری بدون هماهنگی از قبل در بسیاری از موارد مشاهده شده مانند انقلابات خودجوش که عامل خرد جمعی را تصدیق میکند.
ازدیدگاه زیست شناسی ، این دقیقا منطبق با رفتار ژن در مسیر تکامل و حیات میباشد.
در حوزه هایی از دانش همچون زیست شناسی ،رفتار عاملی به نام ژنوم را نیروی مرموز طبیعت میدانند . این عامل به نحوی هماهنگ با منطق اصلی طبیعت و همسو با ان است که دانشمندان و فلاسفه تا اینجا فارغ ازاینکه مبدا و مقصد حیات چیست ، درخصوص مسیر حرکت ژن درراستای ادامه وحفظ بقا، تا اندازه ایی به اتفاق نظر رسیده اند.
انسانها هیستوری دارند نه از نوع غریزی ! هیستوری دارند از جنس انباشت دانش و این ثبت وضبط دانش خود دلیل کافی بر وجود نوعی خردجمعی است . مگر اینکه بخواهیم بگوییم انسان نیز چون حیوان تنها غرایز بالقوه درخود را بالفعل میکند وبس ودیگر هیچ و دوباره از نوع … که در عمل اینگونه نیست چون میبینیم که هیچ چیزی از صفر دوباره تکرار نمیشود با وجود اینکه طبیعت خطی حرکت نمیکند.
بنظر من اصلا بهترینی وجود نداره، و فقط میشه انتخاب کرد و با توجه به پاسخ[1] انتخابمون، همون انتخاب رو اصلاح کرد. من چیز جالبی که راجب این داستان دیدم کلاس مبانی تفکر در علوم فیزیکی دکتر رضا منصوری هست که به لطف مکتبخونه ضبط شده.
هزاران راه وجود داره. بسیاری از ساختارها و کارکردها حاصل نمادسازی و مخلوق ذهنی هستند. مالکیت ، پول ، ازدواج ، پارلمان ، پژو ، کالا و …
اما امروزه بشر دیگه قائل به این نیست که هزاران راه وجود داره. زیرا ساختهای فعلی خودش از واقعیت رو طبیعی ، ذاتی ، مستقل و ورای انسانی تصور میکنه. به عبارتی مخلوق دیروز ، خالق امروز است. نتیجه اینکه انسان در قرن بیستم بلکل شکست خورد و قرن فعلی را با سردرگمی و گیجی سپری خواهد کرد.
اگرچه مفاهیمی چون آزادی، عدالت، زیبایی و… را به راحتی نمی توان تعریف کرد، اما مطمئنا این مفاهیم وجود دارند و سرشت انسان این ها را درک می کند. پژو اگر وجود نداشت وام های پژو نیز به وجود نمی آمد. حتی اگر پس از نبودن پژو این وام ها ادامه پیدا کند و دیگر پژو وجود نداشته باشد، باز ما می دانیم که روزی پژو وجود داشته است. اگر عدالت و مفهوم زیبایی تغییر کرده و گاهی حتی در بعضی جوامع با ضد خود جابجا شده اند، سرشت پاک بشری توانایی شناخت عدالت راستین و دیگر مفاهیم را در شکل اصلی آن دارد.
اصل مفاهیم تغییر نمی کند قراردادهای بشری فقط برای مدتی آن ها در منطقه ای خاص حکم فرما می شوند، اما باز سرشت بشر به سوی پاکی و اصالت باز می گردد.
اگر بشر هزار بار دیگر هم از نو متولد شود دوباره همین اتفاق ها خواهد افتاد و این را در تکرار تاریخ به خوبی می بینیم.
بیشتر اتفاقات جهان نتیجه ی خرد جمعی نیست بلکه نتیجه ی قدرت انباشته شده است. خرد جمعی جنگ را نمی پذیرد اما در جهان امروز ما جنگ و کشتار به فراوانی دیده می شود. عدالت، آزادی و… را در هر جامعه قدرت و نیروی قدرتمند آن جامعه تعیین می کند نه خرد جمعی.
البته متن با دیدگاه قضاوت به موضوع نیست و هدفش پشتیبانی از دیدگاه و عقیده خاصی نمیباشد بلکه فقط بیان “آنچه که هست” میباشد.
درضمن منظور خود ماشین پژو نمیباشد ، منظور هر گونه از مفاهیمی است که پرداخته ذهن انسانهاست و از ویژگیها و ملحقات جهان نیست . درخصوص دست ساخته های بشری که بدیهی است اما این امر در حالت مفهوم ها نیز وجود دارد و اتفاقا بسیار پرقدرت تر است.
درمورد مفهوم عدالت و زیبایی و… مگر شما مفهوم عدالت حقیقی و به قول خودتان عدالت راستین را میدانید که باور به تغییر و جابجا شدن اصل آن دارید؟ اصل عدالت چه هست! چه کسی تعریف کرده؟ شاید شما براین عقیده اید که واقعا این دست واژگان ومفاهیم از آسمان و با تعریفی مشخص به زمین امده اند و حال بدست عده ایی از زمینیان مفهوم آنها تغییر کرده است ولی همچنان اصل ان درجایی دیگر محفوظ است وعده ایی دیگر از آن خبر دارند؟!!
درمورد خرد جمعی باید از شما بپرسم که آیا وقتی سربازی درجنگی با پای خود به میدان میرود تا از سرزمین خود دفاع کند آیا این نشانه خرد نیست؟جنگ های جهانی که میلیونها انسان درآن در دو جبهه مخالف صف ارایی میکنند چه؟ اینها البته طرف ناراحت کننده داستان است البته خردجمعی نتایج مثبتی هم داشته مانند ثبت وضبط فرهنگ واصالت ها وآداب و رسوم یک ملت بمنظور زنده نگاه داشتن آن . این ارزشها سینه به سینه روایت میشوند و درطول زمان منتقل میشوند.
همچنین دوست عزیز قدرت ودانش از هم جدا نیست بلکه دو روی یک سکه هستند و هرجا که باشند مولفه سوم یعنی ثروت رانیز شکل میدهند.
من نظر حضرت عطار رو می پسندم پس شعری که در مصیبت نامه نظر ایشان را در این مورد نگاشته و هدف زندگی را سالک فکرت شدن میدانسته با اجازه برایتان کپی میکنم خانه
عطار
مصیبت نامه
آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
کرد حیدر را حذیفه این سؤال
گفت ای شیر حق و فحل رجال
هیچ وحیی هست حق را در جهان
در درون بیرون قرآن این زمان
گفت وحیی نیست جز قرآن و لیک
دوستان راداد فهمی نیک نیک
تا بدان فهمی که همچون وحی خاست
در کلام او سخن گویند راست
فکرت قلبی که سالک آمدست
زبدهٔ کل ممالک آمدست
ز ابتدا تا انتهای کار او
می بگویم فهم کن اسرار او
در سه ظلمت نطفهٔ نه دل نه دین
از لوش شد جمع و زماء مهین
گرد گشت آنگاه چون گوئی نخست
تاکند سرگشتگی برخود درست
در میان خون بنه ماه تمام
ساخت ازخون رحم خود را طعام
عاقبت چیزی برو تافت آن مپرس
جسم این بودت که گفتم جان مپرس
سرنگونسار از رحم بیرون فتاد
همچوخاکی در میان خون فتاد
شد پدید آب مهین آغاز کار
یعنی اومید چنان پاکی مدار
در سه ظلمت میدوید و مینشست
یعنی این نورت نخواهد داد دست
همچو گوئی گرد بودن خوی کرد
یعنی از سرگشتگی چون گوی گرد
نه مه اندر خون تنش باز اوفتاد
یعنی از خون خوردن آغاز اوفتاد
سرنگون آمد بدنیا غرق خون
یعنی از فرقت قدم کن سرنگون
لب بشیر آورد آنگه اشک بار
یعنی اشک افشان که هستی شیر خوار
دید پستان را سیه تا چند گاه
یعنی اکنون عیش کن تلخ و سیاه
بعد از آن در شد بطفلی بیقرار
یعنی از طفلان نیاید هیچ کار
درجوانی رفت از بیگانگی
یعنی این شاخیست از دیوانگی
بعد از آن عقلش شد از پیری تباه
یعنی از پیر خرف دولت مخواه
بعد از آن غافل فرو شد زیر خاک
یعنی او بوئی نیافت از جان پاک
هر که او در قید چندین پیچ پیچ
جان نیابد باز میرد هیچ هیچ
تا نیابی جان دور اندیش را
کی توانی خواند مردم خویش را
نیست مردم نطفهٔ از آب و خاک
هست مردم سرقدس و جان پاک
صد جهان پر فرشته در وجود
نطفهٔ را کی کنند آخر سجود
آرزو مینکندت ای مشت خاک
تا شود این مشت خاکت جان پاک
تا ز نطفه قرب جان یابد کسی
درد باید برد بی درمان بسی
چارهٔ این کار سرگردانیست
داروی این درد بی درمانیست
ز ابتدای نطفه تا اینجایگاه
در نگر تاچند در پیش است راه
هردلی را کاین طلب حاصل بود
تا قیامت مست لایعقل بود
سالک فکرت ز درد این طلب
می نیاساید زمانی روز و شب
میدود تا تن کند با جان بدل
در رساند تن بجان پیش از اجل
کار کار فکر تست اینجایگاه
زانکه یک دم سر نمیپیچد ز راه
کار فکرت لاجرم یک ساعتت
بهتر از هفتاد ساله طاعتت
سالک فکرت بجان درمانده
سرنگون چون حلقه بر درمانده
نه به پیری سر فرو میآمدش
نه طریق خود نکو میآمدش
نه زخود خشنود نه از خلق هم
نه خوش از زنار نه از دلق هم
نه زسگ دانست خود را بیشتر
نه ز خود دیده کسی درویشتر
نه همه نه هیچ نه جزو و نه کل
نه بد ونه نیک نه عز و نه ذل
نه کژ و نه راست ونه تقلید نیز
نه تن ونه جان و نه توحید نیز
نه گمانی نه یقینی نه شکی
نه بسی نه اوسطی نه اندکی
نه قرینی نه یکی نه همدمی
نه رفیقی نه کسی نه محرمی
نه دلی نه دیدهٔ نه سینهٔ
نه تنی نه مهری و نه کینهٔ
نه مسلمان دولتی نه کافری
وین تحیر را نه پائی نه سری
نه کم از یک قطره از پیشان نشان
نه کم از یک ذره از پایان بیان
نه کسی جوینده از پایندگان
نه کسی گوینده از آیندگان
نه ز حال رفتگان دل را خبر
نه ز کار خفتگان جان را اثر
نه ز چندان قافله گردی پدید
نه میان مشغله مردی پدید
نه کسی را کفر نه ایمان تمام
نه یکی را درد و نه درمان تمام
نه سری پیدا و نه راهی پدید
راه را در هر قدم چاهی پدید
نه نصیحت بوده دامن گیر کس
نه شریعت دیده جز تقصیر کس
جمله در غوغای غفلت مانده
جمله در معلول و علت مانده
صد هزاران خلق درهم آمده
جمله در یغمای عالم آمده
آن یکی زین میبرد این یک از آن
آن یقین دارد ازین این شک از آن
آن یکی چون خوک گمراهی شده
وان دگر از حیله روباهی شده
آن یکی چون پیل در زور آمده
وآن دگر از حرص چون مور آمده
آن یکی سگ طبع و سگ سیرت شده
وآن دگر چون موش پر حیلت شده
آن یکی از دانه در دام آمده
وآن دگر از سوختن خام آمده
آن یکی مردار خواری چون عقاب
وآن دگر فریاد خواهی چون غراب
آن یکی از غصه در خشم آمده
وآن دگر از شرک بد چشم آمده
آن یکی آبستن قاضی شده
وآن بحیض شحنگی راضی شده
آن یکی را عین مجهول آمده
وآن دگر چون عین معلول آمده
آن چو شیری طبل غریدن زده
وآن چو گرگی بانگ دریدن زده
این کشیده جمله در خود چون نهنگ
وآن دریده جمله برخود چون پلنگ
این چو ماهی تازه روی آب باز
وآن چو مرغی در هوا پر کرده باز
این ملک وش دیو مردم آمده
و آن پری جفتی چو کژدم آمده
این چو نمرودی بدوزخ ساختن
و آن چو شداد از بهشت افراختن
این مرصع ریش چون فرعون پیس
وآن چو هامان گاوریشی کاسه لیس
این ز کینه سینهٔ تا سر غرور
و آن ز اجره حجره تا در فجور
این ز سردی همچو یخ افسرده کار
و آن ز گرمی همچو آتش بیقرار
این ز کوری همچونرگس جلوه کن
و آن ز کری ناشنیده یک سخن
آن ترش روئی چو سرکه آمده
و آن لژن طبعی چو برکه آمده
این همه از مکر افسون ساخته
و آن همه از کبر معجون ساخته
این سموم بخل را همدم شده
و آن ریا و عجب را محرم شده
این حسد را بر جسد طغرا زده
و آن ریا را از هوا سودا زده
این بعذری چون زنان درمانده
و آن چون طفلان صد هجا برخوانده
این چو خوشه در ربا خوردن عیان
و آن چو داسی حرف علت در میان
هم مدرس از دروغ قول خویش
مانده در ادرار همچون بول خویش
هم مذکر همچو مرغ چارچوب
خلق مجلس دست زن او پای کوب
عارفان هم گردن گاو آمده
باسری هر یک چو غرقاوآمده
صوفیان در صدق و صفوت پیچ پیچ
اشتهاشان بوده صادق نیز هیچ
زاهدان با روی همچون خار پشت
راست چون در سرکه سوهان درشت
عابدان دم از جو خوشه زده
لیک چون فرزین بهرگوشه زده
هم بزرگان جمله متواری شده
هم عزیزان نقطهٔ خواری شده
پای مردان دست خوش گشته همه
شاهبازان بار کش گشته همه
اهل صفه گشته همدم کوف را
صوف جسته پنبه کرده صوف را
اهل دل با روی چون زر خشک لب
تن زده تابوکه روز آید بشب
روی در دیوار کرده اهل راز
گفته راز خویش با دیوار باز
هرکسی در مذهب و راهی دگر
هر دلی از شبهه در چاهی دگر
فلسفی در کیف و در کم مانده
سفسطی در نفی عالم مانده
جمله بر تقلید سر افراشته
پیشوایان را چو خود پنداشته
ای تعصب را توانش کرده نام
شبهه را اسرارو دانش کرده نام
این کلام آموخته بهر جدل
و آن بمنطق در شده بهر حیل
این خلاقی خوانده از بهر غلو
و آن منجم گشته از بهر علو
هر خسی غرقه شده تحصیل را
لیک نه تحصیل را تفضیل را
صد هزاران شهوت بی پا و سر
حلقه کرده گرد جان از بام ودر
سالک سرگشتهٔ بی عقل و هوش
صد جهان میدید چون دریا بجوش
دید یک یک ذره را طلاب حق
اوفتاده جمله در گرداب حق
خاک عالم جمله بر غربال کرد
ترک عقل و شبهه و اشکال کرد
خاک عالم صد هزاران بار بیخت
در بی بر تختهٔ دینار ریخت
آخر از حق دستگیری آمدش
با سر غربال پیری آمدش
آفتابی در دو عالم تافته
عالمی اختر ازو ره یافته
محو گشته فانی مطلق شده
در جهان عشق مستغرق شده
هم منیت در هویت باخته
هم سری در سرمدیت باخته
تا بپیشان دیده ره را گام گام
تا بپایان رفته در در بام بام
نه زمانی در زمانی مانده
در مکان نه در مکانی مانده
دیده سر ذره ذره در دو کون
ذرهٔ نادیده هیچ از هیچ لون
در جهان و از جهان بیرون شده
در میان و از میان بیرون شده
ساکن دایم مسافر آمده
غایبی پیوسته حاضر آمده
همچو خورشیدی جهان زوغرق نور
واو خود از سرگشتگی خود نفور
پیر ره کبریت احمر آمدست
سینهٔ او بحر اخضر آمدست
هرکه او کحلی نساخت از خاک پیر
خواه پاک و خواه گو ناپاک میر
راه دور است و پر آفت ای پسر
راه رو را میبباید راهبر
گر تو بی رهبر فرودائی براه
گر همه شیری فرود افتی بچاه
کور هرگز کی تواند رفت راست
بی عصاکش کور را رفتن خطاست
گر تو گوئی نیست پیری آشکار
تو طلب کن در هزار اندر هزار
زانکه گر پیری نماند در جهان
نه زمین بر جای ماند نه زمان
پیر هم هست این زمان پنهان شده
ننگ خلقان دیده در خلقان شده
کی جهان بی قطب باشد پایدار
آسیا از قطب باشد بر قرار
گر نماند در زمین قطب جهان
کی تواند گشت بی قطب آسمان
گر ترا دردیست پیر آید پدید
قفل دردت را پدید آید کلید
پاکبازان را که سلطان میکنند
از برای درد درمان میکنند
چون نداری درد درمان کی رسد
چون نهٔبنده تو فرمان کی رسد
تا زدرد خود نگردی سوخته
کی کند آتش ترا افروخته
درد پیش آری تو درمان باشدت
جان دهی اومید جانان باشدت
سالک القصه چو پیری زنده یافت
خویش را در پیش او افکنده یافت
جانش از شادی او آمد بجوش
از میان جانش شد حلقه بگوش
سایهٔ پیرش چنان بر جان فتاد
کافتابش در تنورستان فتاد
نور ظاهر گشت و ظلمت میگریخت
عشق آمد عقل و حشمت میگریخت
صد هزاران گل که در ناید بگفت
در گلستان دل سالک شکفت
چون چنین گلها درون جان بدید
وز دو چشم خون فشان باران بدید
همچو رعدی در خروش افتاد زار
همچو برقی خنده میزد بی قرار
گاه اندر خنده گه در گریه بود
این نبود از کسب او این هدیه بود
جذبهٔ بود از عنایت در رسید
کفر بگریخت و هدایت در رسید
سالها باید که تا یک قطره آب
در دل دریا شود در خوشاب
قطرهٔ باران اگرچه پر بود
بحر را در عمرها یک در بود
گر شدی هر قطرهٔ در یتیم
هر یتیمی مصطفا بودی مقیم
عاقبت چون گشت سالک بی قرار
در رهش افکند پیر نامدار
گفت در ره رهزنانت خفتهاند
تو مخسب اینجا کن آنچت گفتهاند
راه دور است ای پسر هشیار باش
خواب با گور افکن و بیدار باش
کار هر کس هرکسی را اوفتاد
همچو تو این غم بسی را اوفتاد
جهد آن کن تا درین راه دراز
تو بیک ذره نمانی بسته باز
هرکجا کانجا بمانی بسته تو
تا ابد آنجا بمانی خسته تو
واعظت در سینه درد وداغ بس
بلبل جان ترا مازاغ بس
راست میروجهد میکن هوش دار
بار میکش خار میخور گوش دار
سالک عاشق مزاج و سخت کوش
همچو آتش آمد از سودا بجوش
هرچه بود از شور و سودا برفکند
برهنه خود را بدریا درفکند
چون سر شکر و شکایت بر نهاد
سر براه بی نهایت در نهاد
باز بود آن صبح دولت روز او
طفل ره شد عقل پیراموز او
صد هزاران راه گوناگون بدید
صد هزاران قلزم پرخون بدید
صد جهان میتافت از هر سوی او
صد فلک میگشت در پهلوی او
صد محیط موج زن با خویش داشت
صد بهشت و دوزخ اندر پیش داشت
گشت حیران سالک افتاده کار
لاشه مرده راه دور افتاده بار
گر بسی در زد کسش نکشاد در
ور بسی پر زد کسش نگشاد پر
میطپید و میچخید و میدوید
میکشید و میبرید و میپرید
گر بپایان رفت شد پیشان ز دست
ور بپیشان رفت شد پایان ز دست
گر نمیشد هر دمش میخواندند
ور همی شد هر دمش میراندند
در درصد پیچ پیچی اوفتاد
او همه میجست هیچی اوفتاد
لاجرم عقلش شد و دیوانه گشت
وز خرد یکبارگی بیگانه گشت
نکتهٔ دیوانگان آغاز کرد
بال و پر مرغ مستی باز کرد
گفت ای دردی که درمان منی
جان جانی کفرو ایمان منی
گر مرا صد کوه بر گردن نهی
آن همه بر جان خود بی من نهی
من که باشم تا چنین دردی کشم
دامن خود در چنین گردی کشم
بس عجب دردی نمیدانم ترا
این قدر دانم که میخوانم ترا
گر بگریم گوئیم از گریه چند
ور بخندم گوئیم بگری مخند
گر نخفتم خواب بهتر بینیم
ور بخفتم خواب دیگر بینیم
گر کنم گوئی مکن بشنو سخن
ور نخواهم کرد خواهی گفت کن
ور خورم گوئی مخور ای بیخبر
ور نخواهم خورد خواهی گفت خور
با تو چتوان خورد نتوان خورد هیچ
با تو چتوان کرد نتوان کرد هیچ
خواستن از تو نه زشت و نه نکوست
نه ترا دشمن توان گفتن نه دوست
من نیز از شما سپاسگزارم که دیدگاه من را نقد کردید. نقد سودمندترین ابزار است برای درک بهتر. البته من از دیدگاه خاصی دفاع نکردم و متوجه نشدم شما چرا اینگونه برداشت کردید که منظور من از عدالت راستین و ذات پاک بشری دیدگاهی خاص است. جدا از مفاهیم مذهبی و دیدگاه آسمانی هم می توان به ذات پاک بشری و عدالت راستین معتقد بود.
دوست گرامی هر انسانی مفهوم عدالت را متوجه می شود اما کاملا درست است که تعریف هر فرد از عدالت با تعریف دیگری متفاوت است، اما عدالت یک مفهوم واحد بیشتر ندارد آن هم رعایت و برقراری انصاف است. البته نه تقسیم مساوی، که این تعریفی نادرست از عدالت است. زیرا اگر لازم باشد هر چیزی را در جای خود بگذاریم لزوما به معنی این نیست آن چیز را در همه جا به طور مساوی بگذاریم. از طرفی عدالت متضاد ظلم است و هر انسانی به خوبی متوجه می شود که ظلم چیست. پس هرگاه ظلم صورت نگیرد عدالت انجام گرفته است.
این که تعریف هر فرد از رعایت عدالت و انجام ظلم با دیگری متفاوت است دلیل نمی شود بگوییم عدالتی وجود ندارد و این مفهومی ساخته ی ذهن بشر است. و این در مورد آزادی و زیبایی و دیگر مفاهیم هم صدق می کند.
پشت پرده حادثه ها و اتفاق های بزرگ بشری دو نیروی بزرگ است:یکی قدرت انباشته که بالفعل است و دیگری خرد جمعی، که بالقوه است. چون نیروی بالفعل است که تصمیم می گیرد، جرقه ی اتفاق را قدرت انباشته می زند. حال برای اینکه نیروی خرد جمعی کارساز شود جمع چندین عامل گوناگون لازم است.
قدرت انباشته ی دانشی که در ایالت متحده وجود دارد باعث پیشرفت علمی این کشور شده حال آنکه برخی می پندارند خرد جمعی ایالت متحده باعث رشد این کشور شده است.
قدرت انباشته ی سیاسی، باعث شد که آلمان جنگ جهانی را آغاز کند و میلیون ها انسان ناگزیر از دفاع از میهن شوند.
قدرت انباشته ی مالی در کشور کوچک امارات متحده عربی است که این کشور را یکی از ثروتمند ترین و زیباترین کشورهای جهان کرده است.
همانطور که می بینیم قدرت انباشته شده، جرقه را روشن می کند و به دنبال آن ممکن است خرد جمعی به تکاپو بیفتد یا نیفتد.
همان گونه که لاله ی عزیز فرمود انسان و رفتار بشری قابل قیاس با رفتار جمعیت باکتری ها نیست. نیروی انباشته ی انسانی در کالبد یک فرد، گروه یا جامعه، قدرت بالفعلش را نمایان می کند و این رفتار از روی غرض و با استفاده از خرد و دانش انسانی شکل می گیرد نه از روی نادانی صرف، مثل باکتری ها.
بسیاری از تصمیم های بزرگ تاریخ از روی خودخواهی، حرص، طمع و آز گرفته شده اند و این همان ظلم است. خرد جمعی اما، عدالت را می پسندد و اگر شرایط برایش ممکن شود دست به اقدام می زند، انقلاب می کند و شرایط را عادلانه می کند. اما پس از مدتی قدرت، انباشته می شود، ظلم چیره می شود و دوباره خرد جمعی دست به اقدام می زند. و اینگونه است که تاریخ تکرار می شود.
تعریف هرفرد با تعریف فرد دیگر درمورد عدالت متفاوت است. [یعنی عدالت تعریف ثابتی ندارد . ] اما عدالت یک مفهوم واحد بیشتر ندارد و ان هم رعایت وبرقراری انصاف است . [“چیزی که تعریف ثابتی نداشته باشد ولی یک مفهوم واحد داشته باشد”. مثلا قتل یعنی کشتن یک نفر در جایی برابر قصاص است ودر جایی دیگر یا زمانی دیگر نه تنها بد نیست بلکه حتی درمورد شخص خاصی ممکن است پسندیده هم باشد؟] اما مسئله این نیست ، مسئله همون مفهوم هست ، شما رعایت و برقراری انصاف رو بر طبق چه شاخصی می سنجید ! ؟ یعنی چجوری تضمین میکنید که انصاف رعایت و بطور برابر برقرار شده است! ؟ بر فرض محال هم اگر بخواهیم بپذیریم که اینطور است وچیزی به نام عدالت وجود دارد باز هم نمیشود چون مفهوم آزادی زیر سوال میرود!! آزادی به همراه عدالت دریک اقلیم نمیگنجند! این مفهوم اصلی و تحدید نشده آزادی است نه تعریف انسانی از آن. ولی وقتی عدالت را به شکل انسانی آن تعریف میکنیم در واقع به تناقصی میرسیم ولی مجبوریم بپذیریم! درواقع آنچه که ما تعریفش میکنیم عدالت، نزد طبیعت چه مفهومی دارد؟
بر مبنای وجدان. هر انسانی با هر دین و عقیده ای به راحتی معنای وجدان راحت را می داند. پس هر جا و در هر موقعیتی فرد، با توجه به ندای درونی وجدانش جایگاه درست عدالت را می شناسد اما انسان ها یا ندای وجدان را نادیده می گیرند یا درونشان به حدی آلوده شده که دیگر وجدان ندارند. [quote=“hdrzshkryn, post:16, topic:15719”]
یعنی چجوری تضمین میکنید که انصاف رعایت و بطور برابر برقرار شده است! ؟
[/quote]
چنین تضمینی فقط از فردی با توان فرا انسانی برمی آید و تضمینی نیست که عدالت برقرار شود اما یک نکته بسیار مهم است و آن اینکه من و شما فقط می توانیم با توجه به دانسته هایمان و میزان آگاهی مان و از همه مهم تر گوش دادن به وجدانمان جایگاه عدالت را تشخیص دهیم و اینکه آیا این جایگاه را به درستی تشخیص داده ایم یا نه هیچگاه معلوم نخواهد شد.
پس پشت این زندگی رفتار و عملکردهای ما انسان ها در لحظه های مختلف و به دنبال آن نتیجه ای که از انتخابهایمان می گیریم نهفته است. ذات بشر قدرت طلب است و این انسان را دچار دوری می کند که پیشتر عرض کردم.
ولی به نظر من نه تنها ازهمون ابتدا معلوم هست ، بلکه حتی پیش از به زبان اوردن هر حکم و تصمیمی .
عدالت با تمام بی عدالتیش در قبال آزادی ،تنها به این دلیل هنوز عدالت نام دارد که توانسته است فقط در یک لحظه و فقط در یک آن ، مفهوم عدالت واقعی رابرساند، نه اینکه دمادم تکرار شود . عدالت حقیقی ، تنها در قضاوت و رای دادن به نفع عموم مردم است و دیگر هیچی نیست . فقط یک آن به تجربه می اید آنهم بسختی!