شاید خیلی از کسانی که به خارج از ایران مهاجرت میکنند، با مسئلهی دوری از خانواده به خصوص پدر و مادر روبهرو بودند. مخصوصاً اگه فردی عضو یک خانوادهی کم جمعیت باشه، احتمالا این چالش رو به شکل پررنگتری احساس میکنه.
میدونم که مسئله خیلی به روحیات و ارزشهای ذهنی افراد بستگی داره، اما سوال اصلی من اینه که: اگه شخصی مسئولیت زیادی در برابر پدر و مادرش احساس کنه، آیا میتونه در شرایط دوری و مهاجرت همونقدر با پدر و مادرش “زندگی” کنه که وقتی در نزدیکی اونهاست؟
بنظرم این یه چالش نیست و یه انتخاب که همه خودمون رو به چالش میکشیم.یعنی با اینکار میخوایم طعم و تفاوت زندگی کردن رو بچشیم.
راه حل هاش اینه که اصلا خودمون رو بیکار نزاریم.ورز کنیم .حتی خونه داری تو وقت های بیکاری و اگر سرکار میریم در کنارش بتونیم روحمون رو به آرامش برسونیم که دلتنگی و کار و کارای روزانه بهمون فشار نیاره که علاوه بر جسممون روحمون خسته بشه.
فکر نمیکنم دوری از خانواده راهحلی داشته باشد و این به نظرم مهمترین چالش مهاجرت است. من در اینجا تجربه خودم را مینویسم.
با توجه به این که هفتهای چند بار با خانواده در تماس هستم اما در مهمترین لحظات غایب هستم. مثلا وقتی میفهمم که بخاری مادربزرگم خراب شده یا لباسشویی خانهمان خراب است و هیچ کاری از دست من برنمیآید حسابی فکرم مشغول میشود. گاهی احساس میکنم انسان بی مسئولیتی هستم و این خیلی آزار دهنده است.
با وجود این که چند سالی است که از ایران خارج شدهام هیچ وقت به مهاجرت همیشگی فکر نکردهام و همیشه پس ذهنم به دنبال زمان مناسبی برای برگشتن به ایران هستم. از یک طرف به خودم میگویم که فقط همین یک بار فرصت زندگی هست و فقط چند سال فرصت دارم که اگر استعدادی هست آن را شکوفا کنم و از طرف دیگر به این فکر میکنم که هر روزی که من از خانواده دور هستم یک روز به مرگ نزدیکانم نزدیک میشوم.
به همین دلیل فکر میکنم دوری از خانواده و دوستان سختترین تصمیم زندگی است. شاید راهحلاش فراموش کردن همه چیز و شروع کردن یک زندگی جدید باشد.