خیلی که بچه بودم عیددیدنی رو خیلی دوست داشتم، میرفتیم خونه عموها و خاله و دایی و …؛ کلی اجیل و شیرینی و عیدی از بزرگترا[1]؛ و … .
بعد که جوون شدم، خیلی از دید و بازدیدهای عید خوشم نمیومد! یه جورایی به نظرم مراسمی بود که درش فامیل هی تو کار هم فضولی میکردن، گاها پشت سر هم بد میگفتن، و مهمتر از همه اینکه به مقتضای سن دیگه خبری از عیدی هم نبود!
ولی اخیرا، که تعاملات خانوادگیم خیلی اومده پایین، دید و بازدید عید، بهونهای هست تا با اصل و نسب خودم، با همخانوادههای خودم و افرادی تقریبا مشابه خودم از بعضی لحاظا، از جمله جد مشترک، بیشتر آشنا شم. جذابیتهای خودش رو داره و یه جورایی فانتزی هم هست، سالی یه بار دیدن افرادی که بیش از بقیه مردمان در توالی DNA باهات اشتراک دارن جدا از شوخی، دیدن رشد فامیل و نوهها و نتیجهها و نسل دهه ۹۰، واقعا جذابه.
البته تا وقتی به این نتیجه نرسیدم که من تا با خانوادهم به صلح نرسم، نمیتونم با خودم به صلح برسم؛ جذابیتش دیده نشد. پیش از اون واقعا دید و بازدید عید عذابآور بود، هر چند دلیلش درست یادم نیست!
به نظرتون چرا؟ دید و بازدید عید گاهی این قدر دردناک میشه؟
دنبالهی پاسخهای یک و دو از پرسش چهارشنبه سوری میری قاشقزنی؟
اولین دلیلش فکر می کنم اجبارش باشه ، اصلا چه دلیلی داره هر سال به اجبار اشخاصی و ببینی که علاقه ای به دیدنشون نداری.
تظاهر و دروغ هم از سر و روی این جور جمع ها می باره ، اون شخص با اون شخص مشکل داره همه هم می دونند اونوقت تو عید این دو نفر خیلی خوب با هم تعامل می کنند و خوش و بش می کنند.
حالا برای من سوال ایجاد میشه اینایی که با من رفتار خوبی دارند واقعا خوبند یا الکیه.
صرفا بخاطر داشتن ارتباط DNA بریم همدیگه رو تحمل کنیم؟ خب ما با گیاه و لاکپشت هم اشتراک DNA داریم، به نظرم عید و با گیاه و لاکپشت سر کنم بهتر از ورژن انسانیشه
البته من 4 سالی میشد عید جایی نرفتم ولی امسال قراره برم و تخلیه اطلاعاتی بشم ، مجبورم خودم 7 یا 8 روزی بی حس کنم و یجوری به خوراکی ها و بچه های کوچیک(هنوز آلوده نشدند به فکر ایرانی) جمع دل خوش کنم
پاسخ این پرسش، نهفته در اینه که اون دورانی که ما عاشق عید و عیددیدنی و مهمونی و دیدن اقوام و خویشان بودیم، چگونه شرایطی داشت زندگیها…! ؟
تا یادمه دوستی بود و محبت، صفا و صمیمیت… چشم و همچشمی نداشتیم! لاکچری بازی و فخرفروشی نداشتیم!
هرچی بودیم، با هر موقعیتی، با هر جایگاهی، همدیگه رو قبول داشتیم!
الان چیزی که من میبینم اینه که برادر، به خون برادرش تشنهس! احتراما هم که دیگه تعطیل شده! بزرگامونم که یا در قید حیات نیستن، یا زندگی شیرهشون رو کشیده و میل و رغبتی نسبت به جمع کردن خانواده دور همدیگه ندارن… پول و دارایی و تواناییشون بماند…
الان برعکس قدیما که مردم هرچی داشتن، دور هم میخوردن، کسی عارش نمیاومد که فلان چیزو بخوره یا فلان کارو بکنه.
خلاصه سبک زندگیا، تغییر آرمانها، مشکلات روزافزون، تغییر الگوهای مصرفی و… دست به دست هم داد تا دنیاهامون از هم جدا بشه و صمیمیتا برچیده شه.
البته رفتارهای گذشته هم تمام و کمال بدون ایراد و اشکال نبود و شاید اونا هم تاثیرات خودشون رو بر این روابط گذاشتن؛ اللهُ اعلم!
هرچی که هست، از نظر من، تبعیض، حرص و تکبر، شالودهی رفت و آمدهارو دستخوش تغییر کرد
ممکنه دیدگاه و نظریاتم غلط باشه، اما این تجربهی من بود
شاید چون زمانی به دنیا اومدم که از طرف مادری تقریبا هیچ بچه ی هم سنی با اختلاف مثبت منفی 10 سال نبود و من کوچیک ترین بودم لذا با وجود شیطنت بی انداه ای که داشتم (به حدی که تبدیل شده با سنگ محک برای سایرین) بازم بزرگترا دوستم داشتن. ولی از طرف حانواده پدری داستان فرق میکرد بالای 5 تا پسر بچه تخسِ شیطونِ از دیوار راست بالا برو بودیم که فرقی نداشت عیده یا خدای نکرده عزا کلن منتظر بودیم همدیگه رو ببینیم تا یه تجربه ی جدید برای خانواده هامون بیافرینیم که طفلکی ها بیش از 50 درصد تایمشون رو به جمع کردن ما و نشوندنمون سر جامون اختصاص میدادن. هنوز هم بر همین منواله. البته یکی دو نفر رو در خانواده داریم که به اتفاق خیلی باهاشون حال نمیکنیم لذا توی خونه که اعلام می کنیم ما نمیایم تنها خواسته خانواده اینه که پس دست به گاز نزنید ، آتیش نسوزونید و بزرگتری که به بهانه مراقبت از ما مونده رو اذیت نکنیم که معمولا با همون بزرگتر مشغول آتش سوزوندن میشیم.
اما این اواخر به این نتیجه رسیدم که باید به همون فامیل هم سر بزنم چون روزی میرسه که دیگه نمیتونم ببینمش و شاید پشیمون بشم. برای همین عید ها خونه این فامیلامون آتیش میسوزونیم .
یه دلیل دیگهش که امروز خودم تجربهش کردم، دور شدن افراد از هم هست. حرف مشترک خیلی کمی با فامیل دورمون داشتم و کمی لحظه های با هم بودن رو سخت میکرد … .
هنوز هم
همزبانی خویشی و پیوندیست / مرد با نا محرمان چون بندیست
ای بسا هندو و ترک هم زبان / ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگرست / هم دلی از هم زبانی خوشتر است
من شخصا حرف زیادی با مهمون ها نداشتم. یعنی به نظر میرسه همه حرف زیادی باهم ندارن وقتی بعد مدت ها بهم میرسن جز اینکه ترم چندی؟ دزد پریسال خونتونو گرفتن یا نه؟ پیاز سمت شما چنده؟ و بحثای سیاسی و اقتصادی و آب و هوایی که بنظرم به همین دلیلیه که اون آدم ها حرفی باهم ندارن. چون این حرفا نیازی به بازدید نوروزی نداره، تو تاکسی هم زده میشه.
و اون دعوت بکی که بعضا میزنن. مثلا امروز تشریف اوردن، فردا هم شما رو دعوت کردن خونشون. هوم… خب با اون شرایط بی حرفی و بی اشتراکی ادم ها، مکررا به فاصله ی نزدیک دیدنشون واقعا اذیت کننده میشه.
شخصا درین حد که پنج دقیقه اقوام رو ببینم که خوبن و خنده به لبشونه، برام کفایت میکنه.
به نظرتون چرا حرف زیادی با هم ندارید؟ چون دیر به دیر همدگیر رو میبینید؟ اگه اینطور باشه پس چرا وقتی امروز میرید خونشون و فردا اونا میان یعنی تندتند همدیگر رو میبینید باز هم موقعیت رو رضایت بخش حس نمیکنید. دوست دارید راجع به چی باهاتون صحبت کنند؟
من فکر میکنم که دامنه اشتراک این حرفهامون پایینه یا متفاوته.
یک سری حرف ها هم در واقع احوال پرسی نیست یکجور فضولی هست مگر اینکه شخص شروع به گفتن کنه .
یکسری دیگه از حرف ها که سخن چینی هست از این حرف ها هم خوشم نمیاد. میمونه یک سری حرف های مربوط به اخبار و شایعات و سیاست و اقتصاد و از این دست که زیاد مورد پسندم نیست و بازدهی نداره مگر در مواقعی که فردی با علم و سواد باشن که در اغلب موارد فقط تیر در تاریکی هست مگرنه مثلا بحث اقتصادی با یک کارشناس اقتصادی در موارد زیادی حتی باعث افزایش اگاهی و لذت بخش هم هست.
یک سری حرف زدن هم هست که با خود شخص هست و به منظور خوب شدن حال هم یا به هدف باز کردن گره ای از فرد هست که در صمیمیت انجام میشه من این نوع حرف زدن رو میپسندم.