موضوعات جالبی اینجا مطرح شده. ای ول.
میخوام یه سوال بپرسم، وقتی کسی میگه چرا کتاب بخونم؟ یعنی دلیلایی برا نخوندن کتاب داره. به نظرم قبل اینکه براش نسخه ی خودمون رو بپیچیم، بهتره بفهمیم دلیلاش برا نخوندن چیه.
چرا کتاب نخونیم؟
موضوعات جالبی اینجا مطرح شده. ای ول.
میخوام یه سوال بپرسم، وقتی کسی میگه چرا کتاب بخونم؟ یعنی دلیلایی برا نخوندن کتاب داره. به نظرم قبل اینکه براش نسخه ی خودمون رو بپیچیم، بهتره بفهمیم دلیلاش برا نخوندن چیه.
چرا کتاب نخونیم؟
چرا کتاب نخونم؟
۱) تو هر ساعت کار کردن حدود ۲۰-۳۰ هزار تومن درآمد دارم! اگه هر روز جای اینکه یه ساعت وقت بذارم و کتاب بخونم بشینم کار کنم سر ماه ۷۰۰-۸۰۰ سود کردم. این سود برام ملموسه.
۲) وقتی روزی ۶-۷ ساعت حداقل کار میکنم و حدود ۶-۷ ساعتم درس و دانشگاه آخر روز کاملا ذهنم منفعل و بسته و خسته س. نمیخواد فک کنه. ترجیح میده خوراک قابل دسترس تر و ساده تری داشته باشه. مثلا خوندن ۴ تا کانال تلگرام- خبر ورزشی یا دیدن یه انیمیشن.
۳) کتاب خوندن شرایط محیطی خودش رو میطلبه. باید یه جای آروم باشی که کسی کاری به کارت نداشته باشه. محیا کردن این شرایط کار آسونی نیست.
(حالا این که چرا کتاب میخونم؟ نمیدونم. شاید از سر عادت!)
البته من با این مورد کاملا مخالفم! شرایط مطالعه یک موضوع کاملا شخصی ست. چه بسا افرادی که در فضاهای پر سر وصدا مطالعه می کنند. دیدم که می گم
کتاب میخونم خوابم میبره
اینایی که کتاب میخونن چی شدن؟
از بچگی واسه کتاب خوندن ساخته نشدم
کتاب گرونه (خیلی بهونه بدیه)
اگه بخوایم از زبان یک انسان به نسبت فرهیخته و البته با سبک نگارش امروزی کتاب ها بگیم باید بحث رو در حوزه های روانشناسی رشد شناختی ، فلسفه تعلیم و تربیت و فراشناخت دنبال کنیم
چی میشه که مطلبی رو می آموزیم؟(آموختن در مقابل فهم حافظه ای)
شاید کتاب ها عطش حقیقت رو برطرف کنند اما نیاز به حقیقت رو نه.
اون ها فقط به ما یاد میدن بدون تجربه کردن قبول کنیم و جلو فکر ما رو میگیرن
راستی تصویر بالا بریده ای از کتاب عاشقانه آرام نادر ابراهیمی بود😉
کتاب خوندن خود را مهارت خاصی است .
با کتاب خواندن صحیح علاوه بر اضافه کردن معلومات و همینطور فهمیدن موضوع کلمات و هدف را
مشخص مینماید.
کتاب خواندن باعث میشود روان خوانی بهتری داشته باشیم .
کتاب خواندن ما را با مردم و فرهنگهای گوناگون اشنا میکند و درک صحیح را بما میدهد.
کتاب خواندن بما جرأت روابط اجتماعی خوب و سخنرانی در مجامع عمومی یا مجالس رسمی میدهد.
دلیل های زیادی میتونه وجود داشته باشه .
اما همه دلایل منطقی و ایده کافی برای عدم کتابخوانی نیست .
به عقیده من ان کسانی که افسرده هستند یا دلیلی برای کتاب خوندن پیدا نمیکنند از کتاب
و کتاب خواندن فراری اند.
گاهی اوقات بی حوصلگی و یا متوجه نشدن به مفهوم کتاب است .
مطالعه کتاب در زندگی بسیاری از افراد تاثیری نداره. میتونند به مطالعه به عنوان یک کار فرعی و صرفا جهت تفنن نگاه کنند. اما اگر مطالعه هم نداشتند اخلالی در کار و تخصصشان پیدا نمیشه.
همیشه به دنبال هزار و یک دلیل بودم که دیگران را مجاب کنم کتاب بخوانند که البته در این راه خیلی هم موفق عمل نکردم اما خیلی کم پیش آمده از خودم بپرسم چرا کتاب می خوانم و اگر نمی خواندم چه تفاوتی با امروزم داشتم…
من کتاب خواندن را مثل خیلی از همسن و سالانم با بامداد خمار و م.مودب پور شروع کردم.تفاوت من با همسن و سالانم این بود که برای خیلی از آنها همان کتاب ها نقطه ی پایان بود و برای من شروع. به یک دلیل ساده.من مجذوب کلمات و دنیاهای رنگارنگی شده بودم که در چهارده سالگی،در دنیای واقعی نمی توانستم تجربه کنم.اما میتوانستم هم قدم با داستان های چخوف در خیابان های سرد روسیه قدم بزنم و طی چند صفحه از هم قدمی با بانو و سگ ملوسش پرتاب شوم در مهمانی ای که در آخر با درآوردن ماسک یک میهمان رسوایی به بار می آید.با سارتر در یک زندان حبس شوم و صبح دوستانم را لو دهم بی آنکه واقعا بخواهم.همراه امیل زولا به زندگی معدن چیها سرک بکشم.با لنی به سر قله بروم و اسکی بازی کنم و دلم برای خاله رزی و آن همه بچه که موجودیتشان ناخواستنی است بسوزد.من قبل از آنکه بفهمم کتاب خواندن خوب است یا بد چنان از زندگی آدمهای مختلف غرق لذت شدم و چنان به داستان شنیدن معتاد شدم که به خودم آمدم و دیدم کتاب خواندن مرا آدم درونی تر و واقع بین تری کرده است.با دوستان کم تر.کسی که انگار به کلمات بدهکار باشد خودش چندین دفتر نوشته است.
حالا فکر می کنم کتاب خواندن بیشتر از همه به شخصیت و دورهی نوجوانی ما باز میگردد.به اینکه ما چه قدر درگیر آدمها و خودمان باشیم.چه قدر جسارت این را داشته باشیم که ساعت ها دوستمان بشود کلمه و نترسیم از اینکه متهم شویم به منزوی بودن.
جوانتر که بودم آدم ها را برحسب کتابخوان بودن یا نبودن قضاوت میکردم. فکر می کردم کتاب خوان ها بهتر آدمها را درک می کنند و انسان های بهتری هستند.اما حالا فکر می کنم ما کتاب خوان بیشتر از اینکه توانایی درک بیشتری داشته باشیم،رفیقی داریم به نام تنهایی و این رفاقت چند ساله از اکثر ما آدمهای تلختر و ناامیدتری ساخته است.
۱.وقتی یه کمپانی مطرح میاد و زحمت میکشه و برای شما یه فیلم برمبنای اون کتاب میسازه شما چرا چشمات رو خسته کنی و ذهنت رو غرق کلمات!!!
به یه نوجوون گفتم فلان داستان رو بخون گفت فیلمش رو دیدم گفتم حسی که وقتی کتاب رو میخونی داری هرگز از فیلم بهت منتقل نمیشه ولی متاسفانه نتونستم قانعش کنم.
۲. گاهی دنیای درون کتاب بیدرد، شیرین و مهیجه برخلاف دنیای واقعی که گاهی حتی فرصت نفس کشیدن هم به آدم نمیده و هر روز تجربهای نو و دردی تازه به آدم هدیه میده.
۳. استوار نبودن باورهای شخصی؛ گاهی آدم اگر کتاب بخونه از اونجایی که هنوز باورهاش راسخ نشدند با خوندن کتابها دچار تزلزل و حتی گاهی ویرانی میشه و سردرگمی درپی داره؛ ترس از این سردرگمی دلیل محکمی برای کتاب نخوندن است.
انتخاب یکی از راه ها بین دو راهی سخت یافتن با استفاده از کاوش از طریق خواندن کتاب و راه آسان گوش دادن به شایعات و دیگر روش های غیر کتابی است.
در اغلب موارد راه آسان اگر چه وقت بیشتری می گیرد و اطلاعات مستندی ندارد اما بیشتر انتخاب می شود.
من تازگی اینو فهمیدم که در بعضی موضوعات وقتی آگاهی و فرصت کافی برای خوب خوندن کتاب نداریم، کتاب نخونیم اتفاقی نمیاوفته، شاید بهتره هم باشه که وقتمون رو جور دیگه بگذرونیم. یا دنبال یه مسیر دیگه برای اون هدف که میخوایم براش کتاب بخونیم باشیم. مثلا به جای اینکه خودمون بخونیم پای حرف اونا که خوندنش بشینیم، مثلا اونا که خلاصه اشو تعریف میکنن یا درسش میدن.
منظورم اول انتخاب بر اساس آگاهی و نیازه و بعد استفاده خوب از کتاب. گاهی برای تهیه کتابها وقت و پول و انرژی گذاشتم، تهیهشون کردم و خوندمشون ولی چون خوب نخوندم، همهاش هیچ.
شاید بگید هیچ هیچم نیست و اثری داشته، اما گاهی واقعا هیچ بوده، نمونههای این جوری دارم دم دستم.
خوب خوندن از انتخاب شروع میشه؛ دلایل انتخاب و شناخت کتاب و بعد فهم و تطبیق کتاب با شرایط و ثبت برداشتهای شخصی. اینجوری بشه خوبه و آدم بعدنها حال بهتری از کتاب خوندن قبلنهاش داره.
پس اگه ندونیم چرا و چی و چه جوری بخونیم، نخونیم!
اینم هست که بازار کتاب هم مثل خیلی بازارها، تبلیغ(غلو) و فریب دادن و فریب خوردن کم نداره.
عجب سخنی!
شاید بخاطر مدل فکری م هست که زیاد سمت کتاب نمی رم.
نمیدونم چرا باید کتاب بخونیم شاید یک عادت باشه که از کودکی در درون ما نهادینه شده یا شاید هم بخاطر پیدا کردن راه حلی مفید برای میان بر زدن در مسیرهایی از زندگی شایدم کتاب واقعاً تنها دوستی هست که بدون هیچ انتظاری از ما حاضره کلی محتوای خوب و سخاوتمندانه در اختیارمون بزاره و شاید ها و احتمال های بی نهایت دیگری مثل وقت پر کردن ، تقویت قدرت تجسم ، پر کردن تنهایی هامون و و و و… ولی به نظر من کتاب خوندن مفیده بخصوص در این زمان که کتاب های صوتی یا خلاصه کتاب ها شکل گرفتن، میتونن خیلی راحت زمان مطالعه امون بالاتر ببرن و وسعت نگاه ما را نسبت به جهان افزایش بدن.
1- هرچه بیشتر مطالعه کنید به جنون نزدیکتر میشوید.
2- هرچه بیشتر مطالعه کنیم ، به همان میزان مطالب خوانده شده را فراموش میکنیم. خواندنی که هیچ چیز آن بیاد ما نیاید با نخواندن آن چه تفاوتی دارد؟
3- خواندن کتاب بدون توانایی جانمایی آن در میان سایر کتابها ، تنها یک درک جزئی و گاهی اشتباه برای ما به ارمغان میآورد. یک کتاب رو باید بتوانیم در کتابخانه بزرگ جانمایی کنیم ، پس و پیش آن ، تاثر و تاثیر آن و در کل مکان آن در منظومه کتابها را درک کنیم تا دچار تفسیر جزئی و شخصی نشیم. به همین دلیل گاهی نخواندن کتابها به مراتب بهتر از خواندن با افق نگاهی جزئیگرایانه است.(مثل نگاه «مرد کتابدار» و مسئول کتابخانه سلطنتی در رمان «مرد بیصلاحیت» اثر رابرت موزیل (Musil)). به عبارتی نقطه نظرات شخصی بر متن مسلط میشود و کتاب را به گونهای شخصی تفسیر میکند. مثل تفسیری که کشیش خورخه از کتاب «فن شعر» ارسطو دارد و گمان میکند این کتاب منجر به الحاد راهبان جوان میشود و تفسیر ارسطو میتواند بر تفسیر کتاب مقدس اثر منفی گذارد (رمان گل سرخ ، امبرتو اکو). ندیدن کتاب در منظومه جهانی آن باعث این تفاسیر و تحلیلها خرد و گاهی شخصیسازی شده میشود.
4- مطالعات زیاد و گسترده باعث انزوای اجتماعی و گاهی انزجار اجتماعی میشود. خصوصا عمیق شدن در مباحثات انسانی ، فلسفی ، تاریخی و اجتماعی _ ادبیاتی در اجتماعی واپسگرا و عقبافتاده. در چنین وضعیتی فرد ممکنه به سمت انزجار از اجتماع خویش برود زیرا حقایق تلخ بیشتری میداند. البته به شخصیت روانی فرد نیز بستگی داره و این انزجار ممکنه به یک دلسوزی محض تبدیل شود. مثل دلسوزی در مورد کسی که عزیزی از دست داده و دیگر نمیتوان برای او کاری (مثل زنده کردن آن عزیز) انجام داد.
5- همه کتابهای جهان را میتوان خواند؟ خیر. پس کتاب نخوانیم. خصوصا در ارتباط با مورد 3 که میدانیم مطالعات ما حامل یک منظومه جهانی و زنجیروار بین کتابها نخواهد شد. پس به مانند شخصیت «کتابدار» بهترین کار مطالعه فهرست کتابها و گذر از آنان است.
6- دنیای امروز ، دنیای پول است نه علم. کتاب نخواندن هیچ لطمهای به ما نمیزند اگر که بتوانیم پول داشته باشیم. اگر جایی هم کتابخوانی یک فریضهِ فرهیختگی بود میتوانیم با صرف پول خودمان را فرهیخته نشان دهیم. مثل داشتن یک کتابخانه بزرگ در منزل بدون حتی نگاه کردن به فهرست کتابهای آن. (هرچند که آلوین تافلر گمان/پیشبینی میکند که در جهان پسامدرن این دانش است که مهم میشود و ابعاد مختلف فنون ، تکنولوژی و تولید و خدمات از دستان انسان به دستان ربات منتقل خواهد شد. در نتیجه انسانی موفقتر است که عالم باشد.)
و مواردی دیگر مانند وقت نداشتن ، گرانی کتاب ، ترجمه نامناسب کتب خارجی ، زوال قدرت قلم نویسندگان و غیره.
کتاب خوندن خیلی کم به علم منجر میشه.
پس اگه به دنبال علم هستیم باید اول ببینیم تا چه اندازه از طریق کتاب علم می آموزیم؟
مستحضرید که علم نیازمند به کارگرفته شدن هستش، نه به حافظه سپردن فرمول ها و مفاهیم علمی و…
هرچند عده ای به اشتباه میگن کتاب علم تولید می کنه، اما در حقیقت واژه «تولید» در مورد علم واژهی غلطی ست، علم به مفهوم مصطلح هیچ وقت تولید نمیشه؛ اونی که تولید میشه مقاله هست، کتاب هست و… یعنی شما میتونید کتاب یا مقالات زیادی چاپ کنید، ولی ممکنه در عمل، انتشار یک کتاب یا مقاله هیچ کمکی به ارتقاء علمی جامعه نکنه.
علم باید در واقع کشف بشه، برویَد و پدیدار (emerge) بشود. یک حالت ابتداییش همون کاری ست که سقراط میکرد، یعنی در گفتوگوی شخصی و فردی کاری میکرد که شما در پایان حس میکردید که آنچه دنبال ش بودید یا از قبل می دوستید یا خودتون کشفش کرده اید. سقراط فقط کمک میکرد که اون مجهول آشکار بشه. این مورد ساده ترین حالت از موضوع هستش. که بنده به همین چند خط در این باب بسنده می کنم و اما آنچه من الان مراد میکنم، وجه اجتماعی کشف و خلق و پدیدارشدن علم هستش. یعنی علم باید در فرآیند ارتباطات و گفتوگوها و نقدها و آزمایشها و پرسشهای ما خلق و کشف بشه و به صورت یک محصول عمومی در بین ما به گردش دربیاد؛ نه این که کسی علم را به صورت یه سری اطلاعات تو ذهن ما بریزه.
اگه بخوام بطور خلاصه در مورد علم بگم میشه گفت که: علم گفتنی نیست شکفتنی ست.
برای شفافیت بهتر مثال زیر رو داشته باشید:
حالتی رو در نظر بگیرید که یه معلم به من میآموزه که قواعد رانندگی چیست و چگونه یک رانندگی قانونمند داشته باشم. در این صورت معلم فقط قواعد رو به عنوان یه سری «داده» به من میده، پس علمی به من نداده…
حالت دوم اینه که مربی با من که آموزش رانندگی میبینم درباره خوب رانندگیکردن و ضرورت اون و روشهای اون گفتوگو می کنه و از دل این گفتوگو با همدیگه قواعدی برای رانندگی قاعدهمند کشف و استخراج می کنیم و روش توافق می کنیم.
یه موقع هم مربی در کنار من میشینه داخل خودرو و باهم رانندگی میکنیم و در عمل من درک میکنم که چقدر رانندگیکردن از سمت راست، خوبه و ترافیک رو روان میکنه، چقدر رعایت حق تقدم خوبه و به ترافیک نظم میده.
بنابراین وقتی شهروندان در عمل با منافع رعایت قوانین رانندگی روبهرو شوند آنگاه شروع میکنند که قاعدهمند و اخلاقی و عقلانی رانندگی کنند و کمکم یک «ترافیک روان و منظم» در شهر شکل میگیره. «ترافیک روان و منظم» نه آن چیزی بود که در کتابهای رانندگی نوشته شده بود و نه آن چیزی که در گفتوگوی بین معلم و یادگیرنده رد و بدل شده بود، ترافیک روان همان چیزی ست که در کف خیابان و در شکل و کیفیت رانندگی شهروندان منعکس میشه و حاصل یک آگاهی و اراده جمعی ست که خودش در فرآیند گفتوگو و تعامل میان شهروندان و تجربههای گذشته شکل گرفته.
پدیدارشدن علم هم به همین معنی است. علم نه آن چیزی ست که معلم سر ِکلاس میگه و ما حفظ میکنیم و نه آن چیزی ست که در کتاب هستش یا در مجلات آکادمیک چاپ میشه. حتی حاصل تعامل استاد و دانشجو در آزمایشگاه و سروکلهزدن با پدیدههای آزمایشگاهی هم علم نیست. در آزمایشگاه یک سری ایدهها بر روی یک سری پدیدهها آزمون میشه، همین و بس.
مثل اینکه برای آموزش ترافیک قاعده مند، مربی رانندگی کنار ما پشت خودرو بشینه و سبقت از چپ رو یادمون بده. اینکه منجر به قاعدهمندی ترافیک نمیشه، ترافیک وقتی قاعدهمند میشه که من و دیگران در تعامل با هم منافع رعایت قواعد رانندگی رو حس کنیم و اونا رو رعایت بکنیم.
نتیجه: اگه کتاب رو بخاطر اینکه علم بیاموزیم بخواهیم مطالعه بکنیم، یک کار بی فایده ای رو انجام داده ایم.
با این حال کتاب خوندن فوایدی هم داره که تایید می کنه این کار لازمه رشد هست. مثل:
بهبود سلامت ذهن و روان
کاهش استرس
افزایش اطلاعات عمومی
افزایش شناخت و همدلی
افزایش دامنه واژگان
افزایش مهارت نوشتاری
تقویت مهارت های تفکر تحلیلی
تقویت حافظه
بهبود کیفیت خواب
افزایش تمرکز با کتاب خواندن
کم هزینهترین تفریح
تاثیر کتاب در آرامش درونی
تقویت قدرت گفتگو با دیگران
کتابخوانی یک تمرین برای مغز
فرهنگ سازی برای نسل های آینده
خیلی زیبا بود . گاهی تلاش برای خواندن و جا کردن اطلاعات در ذهن بدون پرسش و پاسخ ،بدون دیدن همه زوایا ،بدون نقد کردن ،بدون احساسات گذرا سخت هست .
مخالفم این گذاره هستم.
کتاب مهمترین بستر انتقال علم است هرچند که میتوان گفت تنها منبع نیست.
به نوعی به این مطلب در خصوص چرایی کتاب نخواندن اشاره کردم. بدون یک دورنما و افق کلاننگرانه ، دست زدن به کتاب اشتباه است. بدین خاطر که نتیجه آن همین است که گمان میکند چیزی در ذهنش ریختهاند ، با نظرگاه شخصی همان مطلب را تفسیر میکند و آن تفسیر معیوب را معیاری برای تفسیر سایر کتب قرار میدهد.
یکی از بهترین اشارات به این موضوع همان کتاب گل سرخ امبرتو اکو است. اینکه چگونه یک کشیش پیر گمان میکند خواندن کتاب فن شعر ارسطو باعث ایجاد تفاسیر الحادی از انجیل توسط راهبان جوان میشود. موضوع دقیقا همین است. این نگرش و افراد دارای این نگرش کتاب نخوانند ضرر نکرده اند.
الزاما با این مطلب موافق نیست. شما نظریات کیهانشناختی هاوکینگ یا اندیشه روج جهانی هگل یا نقادیهای کانت را چگونه میخواهید بکار بگیرید؟
در این مورد یک خلط معنایی رخ داده و جهان امروز گمان میکند «تکنیک» همان «علم» است. علم برای ما تنها شناخت به ارمغان میآورد و رشد آن برپایه کنجکاوی برخی آدمیان است. ندانستن در مورد سیاهچالهها ، معرفت پسینی یا پیشینی یا خصوصیات زحل یا عطارد هیچ فایده عملی برای ما ندارد.
اما تکنیک به دنبال کاربرد روزمره است. مثل تکامل و ارتقای ابزارها و محاسبات آهنگری تا رسیدن به مهندسی مکانیک ؛ از اصول بنایی تا رسیدن به اصول عمران و معماری. تکنیک از علم بهرهبرداری میکند تا هواپیما بسازد. اما تکنیک همان علم نیست.
و البته که علم مانند درخت گلابی نیست که فردی برود و از آن بهرهمند شود. به عبارتی گمان کند علم پدیدار شدن محض است و من باید آن را بر خود کشف کند. علم آموزی مانند ایستادن بر شانه غولهاست تا افق بالاتری را ببینیم. زنجیرهای است از متفکران دیروز تا امروز و تا فردا. مثل نیوتون که با افتادن سیبی ناگهان جاذبه بر او مکشوف نشد بلکه سالها در این مورد مطالعه کرده و بر آثار پیشینیان آگاه بود ولیکن جرقهای لازم بود که نقاط مبهم نظریات پیشین را تکمیل کند.
سقراط با تکنیک مجادلهای ابداعی خویش کمک میکرد که نه علم ، بلکه جهل آدمی مکشوف و پدیدار شود. با این تکنیک پرسش و پاسخ فرد را به جایی میرساند تا به تناقض رسیده و در اصل عقایدی که آنان مسلم میپنداشت شک و تردید کند. اساسا بدین خاطر بود که به اعدام یا تبعید محکوم شد.
سقراط در طول عمر خویش (به روایت شاگردانش خصوصا افلاطون) هیچگاه نظری بیان نکرد. به سوال مردم جوابی نداد که این است حقیقت نه آنچه گمان میکردید. پس سقراط حقیقی را پدیدار نکرد. جهل آدمیان را آشکار نمود و پایههای تفکر انتقادی و «شک» را استوار نمود. بدین خاطر ما زیر سایه سقراط زندگی میکنیم.
تا زمانی که فعالیتهای علمی و آکادمیک صرفاً مانند بستههای اطلاعات، بین استاد و دانشجو یا از این کتاب به آن کتاب جابهجا میشود ما با ایدهها یا پدیدههایی که موضوع علم هستند سروکار داریم و در واقع تا این مرحله، ما با علم مرده و بیجان سروکار داریم. اما وقتی این پدیدهها یا ایدهها نخست بین جامعه علمی و سپس فراتر از جامعه علمی به گردش درآمد و ذهنها و دستها و فعالیتها و سرمایهها و فناوریها را درگیر خودش کرد، و تحولی در ساختار ذهنی و ساختار بیرونی جامعه ایجاد کرد، ما با علم زنده روبهرو شدهایم.
که منظور از علم همین علم زنده هست. نه تئوری های و ایده های علمی مرده که در کتابها ذخیره شده است.
بنده از این نظر اشاره به ریختن اطلاعات تو ذهن کردم که علم موجود تو کتاب بک علم مرده هست و در با خوندن کتاب یا چاپ کتاب، انگار داریم کیسههای گندم را جابهجا میکنیم، تقسیم میکنیم یا از این انبار به آن انبار منتقل میکنیم، یعنی از این حافظه به آن حافظه و از این کتاب به آن کتاب منتقل میکنیم.
در علم زنده این کیسه های گندم (یعنی اطلاعات علمی، نظریهها، شواهد، نتایج آزمایشها و …) آرد میشود، خمیر میشود، مدتی میماند تا تخمیر شود، آنگاه پخته میشود و سپس مصرف میشود و از مصرف آن لذت و رفاهی نصیب جامعه میشود.
هیچ خلط معنایی رخ نداده، به این نکته توجه داشته باشید لطفاً؛
تا زمانی که جامعهای ، فقط کیسههای گندم را دست به دست میکند، هیچگاه سیر نمیشود، ولی جامعهای که آن کیسهها را در یک فرآیند تدریجی تبدیل به نان میکند، سیر میشود. این یعنی همان بکار گرفتن. حمل کیسه ها بدون بکار گرفتن یعنی به حافظه سپردن، یا از این حافظه به آن حافظه منتقل کردن، خلط معنایی صورت گرفته تو این مبحث چیه؟
انبار به انبار کردن یا بعبارتی جابهجایی و انبارگردانی مفاهیم و نظریهها چیزی به علم نمیافزاید. وقتی از روی ده مقاله، صد مقالهی دیگر بنویسیم، چیزی به علم نمیافزاید و منظور بنده اشاره به این مورد بود که عملا تو جامعه شاهد همین روند هستیم.
بنده مدافع همین علم مُرده هستم. تنها انتظار ما از علم و تنها چیزی که علم برای ما به ارمغان میآورد انداختن نورافکن بر روی سوالات مبهم ماست. آیا حتما باید در جامعه ترویج شود؟ خیر . آیا حتما باید فنافزار شود؟خیر.
معتقدم علم مانند آجر روی آجر گذاشتن برای ساخت بنایی مانند برج بابل است. یا همان مثال ایستادن برشانه غولها هم مناسب است. متفکران روی دوش هم بالا میروند تا افق دیده بیشتری را ببیند.
بله بدین معنا علم روی هم انباشت میشود، آجر روی آجر. از گالیله تا انیشتین. از سقراط تا کانت. و … .
از قضا یکی از مهمترین علل افول کیفیت علمی همین اندیشه است که به زور میخواهد علم را کاربردی کند به جای علم ، تکنیک را بنشاند. مثلا شناختن مشخصات سیاهچاله آیا کاربردی میشود یا اصل عدم قطعیت هایزنبرگ؟ منجر به تولید ثروت ، کالا ، اخلاق اجتماعی و کارکرد فردی در زندگی روزمره و غیره میشود؟ لزوما خیر ؛ پس مُرده است؟! (البته تاکید میکنم که تکنیک و فن میتواند از دستاوردهای علمی استفاده کند و یا اینکه این «شناخت» و «رفع ابهام» میتواند منجر به تحولات اجتماعی شود. مثل نظریات داروین)
اگر اندیشه دانشمند یا فیلسوفی خاک بگیرد هم عیب نیست چرا که بهرحال زمانی میرسد که اندیشه او مورد استفاده فردی قرار گیرد تا با ابطال آن (به تعبیر پوپری) دید انسان را روشنتر و افق نگاهش را وسیعتر کند.
شخصا گمان میکنم هدف دانشمندان و فلاسفه از نوشتن کتاب همین است. سخت و ثقیل بودن کتابهایشان به همین دلیل است. چرا که برای مخاطبانی خاص در آینده مینویسند که مانند آنان پیگیر و کنجکاوند. نه قرار است که حتما و الزاما کاربردی شود و نه قرار است که همگان آن را بفهمند یا بخوانند.