چرا کسی در سن جوانی یا نوجوانی ممکنه به فکر خودکشی بیفته؟

خودکشی دومین عامل مرگ و میر در سنین زیر ۲۰ سال هست! طوری که هر سال تعداد جوان‌هایی که از سرطان، سکته، مشکلات قلبی، ایدز، معلولیت‌های هنگام تولد، آنفولانزا، و بیماری‌های تنفسی میمیرن از تعداد افرادی که با خودکشی میمیرن کمتره!

منبع:

آمار ناراحت‌کننده ای هم از خودکشی کودکان و نوجوانان در امریکا میتونین در این لینک پیدا کنین:

ظرف ۱۵ سال، ۱۳۰۰ کودک زیر ۱۳ سال خودکشی کردن! :exploding_head:

سوالم اینه که در این سنین که هنوز مسئولیتی رو دوش نوجوون یا کودک و یا حتی جوون نیست، چه چیزی ممکنه باعث شه این افراد دست به کشتن خودشون بزنن؟ چه کم و کسری هایی در جامعه و یا خانواده و یا خود فرد ممکنه باعث این اتفاق بشه؟

از تجربه‌تون بگین …

دوران کودکی و نوجوانی خودتون یادتونه؟ چطور میگذشت؟ سختی‌هاش چی بودن؟

مطمئنا اگه کمبودها و سختی‌ها رو بشناسیم میتونیم برای کودکان و نوجوان‌های اینده بهبودش بدیم :blush:

دنباله‌ی موضوع دلیل خودکشی افراد چیه؟

5 پسندیده

واقعا زیر ۱۳ سال حادثه به نظر میرسه تا خودکشی :thinking:

دلایل اصلی که مطرح شده

رفتارهای که منجر به صدمات غیر عمدی و خشونت جنسی
رفتارهای مربوط به حاملگی ناخواسته و بیماری های جنسی، از جمله عفونت HIV
الکل و مواد مخدر دیگر
استفاده از تنباکو و…

آمار بیشتر آمریکایی به نظر میرسه و جواب دادن به سوالش سخته چون شرایط کشور ما با آمریکا کیلومتر ها متفاوته و دانش آموز نمیتونه با کلت نصف کلاس رو ترور کنه :grin: از طرفی مسائل جنسی کنترل شده تر هستن و حاملگی ناخواسته و بیماری ها کمتر اتفاق می افتن :thinking:

توی ایران به نظر من برای چند تا مورد ملت خودکشی میکنن.

عشق و عاشقی :neutral_face:
جلب توجه :thinking:
تست کردن قرص های روان گردان و مخدر های دیگه که همه جا ریخته رو زمین تقریبا انقدر زیاده :grin:
مشکلات خانوادگی حاد
مشکلات روابط اجتماعی و عدم برقراری رابطه صحیح

رفیق ناباب :neutral_face: نذری :neutral_face:

اینکه چطور میشه جلوی این موضوع رو گرفت از پیش نیاز هاش آمار صحیح راجع به کشور خودمونه که بشه وخامت موضوع رو اندازه گیری کرد. در مجموع این موضوع هم جزو دسته بندی تربیتی قرار میگیره و عوامل زیادی در سنین مختلف روی فرد تاثیر میزاره تا به خودکشی برسه.
مسیر صحیح تربیتی و آموزشی میتونه راهی باشه که هرکسی درست طی کنه به خودکشی فکر نکنه.
عقاید و باور های ذهنی فرد هم تاثیرگذاره :ok_hand:

2 پسندیده

باور کمبود،
در برابر باور فراوانی قرار میگیره،
وقتی کسی سرش به سنگ میخوره، باور کمبود داره،
وقتی خیال میکنه دیگه راهی نیست، دیگه معشوق مناسبی نیست و…
و ارزش ندادن به خود، وقتی برای خودش ارزش قائل نیست. که در برابر احترام به خود قرار میگیره، که همه محترم هستن و من هم محترم هستم یا حتی محترمتر هستم. شخصی که برای خودش، سلامتی خودش، ذهن خودش و باورهای خودش ارزش قائله به خاطر خودش، مثل آلبرت انیشتین.

2 پسندیده

بايد اعتراف كنم كه منم به اين احساس خيلي كشش داشتم، و اگه با خواهرم درميان نزاشته بودم و اون به خانواده نگفته بود، چه بسا كه قطعا اين كار رو ميكردم.

خوب مهم ترين علتش شايد اين بود، من مسئوليتي نداشتم، نه در قبال خودم و نه زندگيم
من حتي توي اين سن احساس ميكردم اختياري هم ندارم و قراره هميشه ديگران به جاي من تصميم بگيرن.
متنفرم بودم وقتي به من امر و نهي ميشد كه چي خوبه و چي بده.
هميشه توي يه محيط استريلزه ميخواستن من رو بزرگ كنن در حالي كه من دلم ميخواست متفاوت و خاص باشم.
به يه سني كه رسيدم، تصميم گرفتم خودم باشم و دنياي خودم رو از بقيه مخفي كنم، واسه خودم زندگي كنم و حتي اختيار زندگيم رو خودم دست بگيرم
دقيقا همين جا بود كه بدترين ضربه ها رو خوردم، اخه من كه بلد نبودم با يه مشكل هر چقدرم ساده، چه جوري بايد برخورد كنم؟؟؟
راه حل رو بايد از كجا بيارم؟؟؟
واسه اولين بار ديوار رو رو به روي خودم ديدم، رسيدم به جايي كه فقط ديوار ميديدم و غرورم اجازه نميداد برگردم به عقب، دقيقا تو همون احساس خودكشي بهترين و تنها ترين راه من بود.
كي تا حالا بعد از مرگ رو ديده؟؟ شايد اونجا خيلي باحال تر از اينجا باشه و تازه مسئولت همه چيزم با خودمه، كسي به جاي من تاوان پس نميده…
بيان اين افكار به خواهرم و يه اقدام امتحاني، باعث شد خانوادم بعد از يك هفته اشك و زاري و زجه زدن جلوي من، من رو پيش مشاور ببرن
بهترين دكتر شهر كه فقط و فقط و فقط پولش رو ميشناخت، اينقدر از اين دكتري كه يك جلسه فقط ازم حرف كشيد و جلسه دوم به جاي اينكه من رو يادش بياد ازم خواست همه چيز رو از اول بگم، بدم اومد كه ديگه سراغش نرفتم.
بعد از اون سال ها اين ديوار رو تجربه ميكردم
هر بار تو هر مشكلي ديوار ظاهر ميشد، بن بست مطلق
و هر بار توي بن بست ساعت ها روي تخت توي تاريكي ميخوابيدم و به خودكشي فكر ميكردم. و تنها باز دارنده من، اشك هاي مادر و خواهر و خانوادم تو اقدام احمقانه قبلي بود، دلم نميخواست اون ها ناراحت بشن و تاوان پس بدن واسه مردن من
خيلي زمان برد تا بفهمم هيچ چيز مطلق نيست، واي كه چقدر بعد از اون دنيام عوض شد…
به جايي رسيدم كه ميگم هيچي تو دنيا حتي ده فرمان هم مطلق نيست و بعد از اون بود كه ديوار وحشتناك ديگه معنيش رو از دست داد.

5 پسندیده